دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

شنبه, ۳۱ تیر ۱۴۰۲، ۰۸:۴۰ ق.ظ

مهمونی رو رفتم، خیلی عجیب غریب بود. یه جاهایی دلسوزیم میومد بالا، یه جاهایی هم منطقی نگاه می‌کردم و دلسوزی کنار میرفت.

می‌دونی دلسوزیه کار درستی نبود. کلا دلسوزی خیلی مقوله پیچیده‌ایه. تو وقتی برای کسی دلسوزی می‌کنی اول یه شرایطی از اون آدم دیدی، یا اون آدم رو توی شرایطی دیدی و بعد با تجربه‌های خودت به این نتیجه رسیدی که این شرایط خوب نیست (یعنی با دید محدود خودت قضاوت کردی) و بعد دلت برای اون آدم سوخته که توی شرایطیه که از زاویه دید تو بده!

حالا اگه از زاویه‌های دیگه شرایط رو می‌دیدی، یا مثلا تو در زندگیت تجربه‌هایی داشتی که این شرایط رو بد نمی‌دونستی، قاعدتا برای اون آدم دلسوزی نمی‌کردی. 

می‌دونی... وقتی با چنین منطقی به ماجرا و حس دلسوزیم برای طرف نگاه می‌کردم، واقعا رها می‌شدم. دلسوزی کنار می‌رفت و شاید شاید شاید بشه گفت همدلی جاشو می‌گرفت. همدلی‌ای که بروز ندادم و فقط توی ذهنم با دلسوزی جایگزینش کردم.

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی