دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

از طریق یکی از سایت‌های کاریابی سه تا رزومه برای دست گرمی فرستادم تا برم ببینم جو کار و حقوق و اینا چطوره. اینایی هم که براشون رزومه فرستادم خیلی match  هستن با سابقه کاری من. حالا یکیشون حتی به مصاحبه نکشیده ردم کرده. بعله :)
خنده ام گرفت که واقعا چرا؟
بعد رفتم دیدم بیشتر از یک سال پیش هم دقیقا برای دست‌گرمی از طریق این سایت چند تا رزومه فرستاده بودم که ببینم اوضاع جطوره برای تغییر شغل و محل کار. و دقیقا به همین شرکت مذکور هم فرستاده بودم و انگار طرف درخواست فایل رزومه کرده و من ایگنور کردم :| یادمه دو سه تا هم زنگ زدن و دو تا رو رد کردم و یکی رو هم حتی قرار مصاحبه ست کردم و یادم رفت برم! 
اینا رو که الان دیدم و یاد پارسال افتادم واقعا خجالت کشیدم. حالا نمی‌دونم این شرکت مذکور همونیه که باهاش قرار مصاحبه ست کرده بودم و نرفتم یا نه! خیلی بد میشه اگه اون باشه. حتی یه نفر برام ایمیل زده بود برای اطلاعات بیشتر و حتی لینکدینم رو هم چک کرده بود و من هیچ جوابی نداده بودم!
واقعا جا داره به خودم بگم زشته این کارا... خجالت بکش! اینا چه کارای زشتی بودن من کردم؟ فازم چی بوده دقیقا؟ دست‌گرمی؟ بازیه مگه؟

اگه به تازگی کنکور سراسری (کارشناسی) دادی توصیه نمی‌کنم این پست رو بخونی و مسئولیتی در قبال خوندن پست قبول نمی‌کنم!

پارسال یه کارگاه شرکت کردم. در واقع به خودم هدیه دادم. ده نفر اینا بودیم.
خودمون رو که معرفی می‌کردیم معمولا از حرفه و تحصیلات و رشته‌مون هم می‌گفتیم و خلاصه رزومه طور... بعد همه معرفی‌ها یا بهتره بگم رزومه‌ها پربااار و خیلی هم عادی بود این موضوع. کارگاه هم موضوعش فان بود و هیچ ربطی به کار و تحصیل و رشته هیچ کدوممون نداشت خلاصه. حالا می‌خوام از کوچَکیِ دنیا بگم که به واقع پشم برام نذاشت!
1. همونجا یکی از بچه‌ها که داشت خودش رو معرفی می‌کرد، کاشف به عمل اومد که co-founder یه سایت فروش محصولات فلانه که محصولات خفن و تکی هستن. من آشنا نبودم با سایتشون ولی همه کلی بهش فیدبک مثبت دادن که سایتتون خیلی باحاله و ما خرید کردیم و اینا...
2. بعد از چندماه اسم فامیلی یکی از بچه‌های کارگاه رو فهمیدم و گفتم عه این فامیلی آشناست... کاشف به عمل اومد ایشون برادر یکی از هم‌کلاسی‌های مدرسه‌ام بوده. رفتم اینستای هم‌کلاسی مدرسه‌ام رو چک کردم و دیدیم بله درسته... بعد اینا ذره‌ای تشابه نداشتن به هم!
3. یه مدت بود با یه دوره آشنا شده بودم و خیلی پیگیر کاراشون بودم و دوست داشتم شرکت کنم و حتی اقدام کردم برای شرکت ولی پذیرفته نشدم :( بازم کاشف به عمل اومد یکی از بچه‌های کارگاه اون دوره رو شرکت کرده بود.
4. چندین وقت دیگه یکی از هم‌کلاسی‌های دوران مدرسه‌ام که صفحه‌اش رو هم خیلی اتفاقی پیدا کرده بودم از سر بی‌حوصلگی لایو گذاشته بود و دوستاش ریکوئست می‌دادن و میومدن تو لایو. یکی از افرادی که اومد تو لایو چهره‌اش خیلی برام آشنا بود. مراجعه کردم به عکس‌های این کارگاه مذکور و کاشف به عمل اومد دوباره که بعله ایشون رو من می‌شناسم.
5. امروز توییت یه نفر اومده بود تو تایم لاینم (یعنی من فالو نکرده بودمش و چون تعداد لایک‌هاش زیاد بود توییتش اومده بود توی تایم لاین من) که از خودش در محل کار عکس گذاشته بود و من هی می‌گفتم خدایا این آشناست! ولی اون حدسی که من دارم تو ایرانه نه خارج! رفتم عکسا رو دوباره چک کردم و دیدم بله یکی از بچه های کارگاه بود. اینجا واقعا برگام ریخت.
6. یه نفرم اون روز کارگاه همینجوری اومد یه سری زد و رفت. بعد من چند وقت پیش داشتم پیج یه دختر بلاگر تو اینستا رو می‌دیدم و وسط استوری‌ها یه چهره آشنا دیدیم و بله اون فرد سرزده تو کارگاه بود. 
7. الان اومدم پست رو ببندم و منتشر کنم یه نفر دیگه هم یادم اومد. اینو همون موقع پشمام ریخت و تمام. حال ندارم بگم. قصه‌اش مفصله و پشم‌ریزون‌تر :)
تعداد خیلی کمی از بچه‌ها هم موندن که بعدا شناسایی بشن ولی واقعا پشمام آقا پشمام... امروز تو توییتر پشمام ریخت!

امروز رو هم مثل دیروز تعطیل اعلام کنم؟

می‌خوام روراست باشم. باز گیر کردم و چیزی تو ذهنم رژه میره و موجبات سردرد رو فراهم کرده. یه موضوع نیست. چند موضوع هستن! می‌خوام بشینم اینجا به نوشتن ببینم می‌تونم بشکافم؟ (اگه به نقطه روشنی رسیدم پست می‌کنم...)

دیشب وقتی خودم رو لابه‌لای نوشته‌های یه وبلاگ پیچونده بودم یا بهتره بگم غرق کرده بودم، این فکر یک آن از ذهنم رد شد که «من الان مودم اینقدری پایدار هست که دیگه به ... فکر نکنم». کمی هم خوشحال شدم به خاطر این فکرم و بعد هم رضایت توی رگ و ریشه‌هام موج گرفت از اینکه چه خوب که تو مسیر درستم.

امروز ظهر یه پست خوندم از خاطرات یه نفر از دوران دانشگاهش و یک آن خودم رو در اون خاطره تصور کردم. با همون فضا. خوشحال و زیبا. از این تصور غمگین نشدم و زودی ازش گذر کردم تا غم سراغم نیاد.

الان ولی داشتم توی توییتر اسکرول می‌کردم که توی تایم‌لاینم یه ویدیو دیدم از آدمهای آشنای قدیمی. چون لایک زیاد خورده بود اومده بود تو تایم‌لاینم. ویدیو برام تار بود و هی می‌گفتم اینا چقدر آشنان. و هی گذشت و گذشت و تقریبا همه آشنا به نظر اومدن. اینبار غم نشست گوشه دلم. نه اصلا روم آوار شد. اونا خوشحال بودن و کوچَک و من اینجا فقط داشتم به ... فکر می‌کردم. 

بعد از ته ته ته دلم یه میل شدید، آرزو یا خواسته قلبی اومد به ذهنم که کاش برمی‌گشتیم. کاش همه چیز برمیگشت به اون موقع. کاش مثل بازی‌ها خدا میگفت «عه ببخشید اشتباه شد از اول» کاش من خودمو ول نمی‌کردم تو دامن ... . کاش چشمام به جهان باز بود. کاش... کاش...

یک - یه سایت پیدا کردم به اسم و آدرس mahramaneh.com برای نقد درمانگر به صورت محرمانه اس. ایده خیلی خوبیه.


دو - باید بزنم بیرون از خونه. باید چند تا meday برگزار کنم برای خودم. سالن‌های تئاتر باز شدن باید برم تئاتر ببینم. سالن‌های سینما هم باز شدن. ولی فیلم‌هاشون چنگی به دل نمی‌زنه. باید برم کافه. باید بزنم بیرون واقعا وگرنه خل میشم.


سه - رفتم مرور کنم ببینم در این روز و ماه سالهای گذشته چه پستی گذاشتم... دیدم چقدر فعال بودم! چقدرم پستام عمیق بودن!!!

این و این برای بیست و دوم شهریور نود و هشت هستن. نظر الانم؟ راضیم که اون تصمیم رو نگرفتم و مستقیم وارد چاه نشدم! چقدرم احساسی نوشتم :|

این برای بیست و دوم شهریور نود و هفته. یه کارگاه یه روزه شرکت کرده بودم مرتبط با کار. راضیم که اون کارگاه رو رفتم :)

این و این هم برای بیست و دوم شهریور نود و شش هستن. راضیم که اون موقع اون راه رو هرچند سخت بود رفتم و تمام وسوسه‌ها در برابر جا زدن و بیخیال شدن رو تحمل کردم و باز ادامه دادم.


چهار - گفته بودم مدتیه که از محل کار قبلی بیرون اومدم؟ خب خودم بیرون اومدم. با پذیرش تمام ریسک‌هاش. خیلی محترمانه. با بدبختی کارفرما رو راضی کردم که بیخیال ما بشه. و دوباره بهم ثابت شد این دو بشر آدم نمیشن! خانواده رو می‌فرمایم. بابام برام پول واریز کرده و میگه چون دیگه سرکار نمیری من بهت پول تو جیبی میدم. بعد پولش چقدره؟ 7 درصد حقوق قبلم. اگه برگردونی و بگی احتیاج ندارم هم بهش برمیخوره. انگار که به من نباید بربخوره. از طرفی میخواد خودش رو ساپورتیو نشون بده میگه اگه کار پیدا نکردی هم اشکال نداره من درآمدم کافیه و به همه‌مون میرسه. مهم اینه که برادرت کار پیدا کنه. و اینجا هم باز نباید به من بر بخوره. بعدم میگه اگه خواستی دنبال کار بگردی دنبال یه کار آبرومند باش که جلو فامیل رومون بشه بگیم کجا کار میکنی. و باز نباید به من بربخوره. خاله ام زنگ زده بود خونه و صدای منو شنیده بود و خواست باهام صحبت کنه، مامانم با استرس و خیلی پلیسی میگه بگو مرخصی گرفتم که خونه ام. نگی از کارم اومدم بیرونا! یا مثلا امروز یه نفر از اقوام دور زنگ زده بود خونه تا احوالی بپرسه. من خونه تنها بودم و جواب دادم. بعد که به مامانم اطلاع دادم میگه چه ساعتی بود؟ منم میگم صبح. خیلی پلیسی طور میگه که نپرسید چرا خونه ای ؟ میگم نه. و بعد میگم که مامان جان مگه چیه؟ چه مشکلی داره؟ و ...

ولش کن ادامه ندیم. حالا خوبیِ ماجرا اینجاست که من خودم از کارم استعفا دادم و با اعتماد به نفس بیرون اومدم و واقعا با شنیدن این حرفا درسته ناراحت شدم ولی حواله کردم به نقاطی از بدن و دیگه گذشت و گذاشتم به حساب اینکه اینا همینن و بذار همینطوری استرسشون رو بکشن. اگه چند سال پیش بود که واقعا خورد میشدم و حتی ممکن بود وارد یه بازی روانی هم باهاشون بشم و بعدم دعوا و ماجرا و این داستانا.


پنج - بی‌نهایت افتادم رو دور اهمال‌کاری. بی‌نهایت :)


شش - هوس خیلی کارها افتاده به جونم و در عین حال یه مقاومتی دارم در برابرشون. مثل هوس رنگ کردن یکی از دیواری اتاقم یا حتی نقاشی کشیدن رو یکیشون. این ایده نقاشی واقعا هیجان انگیزه. یا هر روز یه رنگ جدید که می‌بینم هوس می‌کنم همون رنگ لاکشو داشته باشم. یا هوس دوختن یه کیف برای خودم مدتهاست اون پشت رژه میره و من در انجامش اهمال می‌ورزم. هوس ورزش هم کردم. هوس کردم برم بدوم. هوس خریدن کتابخونه. هوس درست کردن قفسه ریلی برای زیر میزم. هوس کوتاه کردن مو هم همیشه با من هست. حتی هوس کردم عکس تو وبلاگ آپلود کنم. همه در حد هوس باقی موندن.


هفت - یه ماجرای مالی رو هم شروع کردم که فعلا نمی‌تونم از جزییاتش بگم. موضوع اینه که سود چندانی توش نیست. ولی شروعش کردم تا پول حاصله ازش رو برای خودم جایزه بخرم. تا بلکه یه کم پول خرج کردن یاد بگیرم :دی


هشت - مدتیه که غریب شدم با موسیقی. دست و دلم به گوش دادن هیچ آهنگی نمیره. شاید یک ماهی بشه... زندگی بدون موسیقی اصلا جالب نیست.

دیشب فیلمی از جیم جارموش دیدم به اسم Paterson. قبلا یه فیلم دیگه ازش دیده بودم به اسم  Coffee and Cigarettes. کلا اولین کارگردانیه که قبل از دیدن فیلماش اسمش به گوشم خورده بود. هر دو فیلمش فوق‌العاده سخت و خسته کننده بودن. راستش Paterson رو هم بیشتر به خاطر گلشیفته فراهانی دیدم. 

فیلم درباره یک راننده اتوبوس آمریکایی به اسم پترسون هست (با بازی آدام درایور که نقش اصلی مرد رو در فیلم marriage story بازی می‌کرد) که در خلوتش شعر میگه و همسری ایرانی-آمریکایی داره (گلشیفته فراهانی) که خیلی اهل فعالیت‌های هنری و کشف ماجراهای تازه هست.

ادامه این پست شامل اسپویل فیلمه، گرچه دیدن فیلم رو توصیه نمی‌کنم.

یه پست خوندم تو رادیوبلاگیها که انگار یه نفر پیدا شده که میره از آدرس وبلاگ های حذف شده سو استفاده میکنه و ... نگران و مشوش رفتم سراغ وبلاگ قبلیم ببینم در چه حاله و نشستم به خوندن آرشیو پنج سال پیش.