دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۲۹ ب.ظ

دیشب وقتی خودم رو لابه‌لای نوشته‌های یه وبلاگ پیچونده بودم یا بهتره بگم غرق کرده بودم، این فکر یک آن از ذهنم رد شد که «من الان مودم اینقدری پایدار هست که دیگه به ... فکر نکنم». کمی هم خوشحال شدم به خاطر این فکرم و بعد هم رضایت توی رگ و ریشه‌هام موج گرفت از اینکه چه خوب که تو مسیر درستم.

امروز ظهر یه پست خوندم از خاطرات یه نفر از دوران دانشگاهش و یک آن خودم رو در اون خاطره تصور کردم. با همون فضا. خوشحال و زیبا. از این تصور غمگین نشدم و زودی ازش گذر کردم تا غم سراغم نیاد.

الان ولی داشتم توی توییتر اسکرول می‌کردم که توی تایم‌لاینم یه ویدیو دیدم از آدمهای آشنای قدیمی. چون لایک زیاد خورده بود اومده بود تو تایم‌لاینم. ویدیو برام تار بود و هی می‌گفتم اینا چقدر آشنان. و هی گذشت و گذشت و تقریبا همه آشنا به نظر اومدن. اینبار غم نشست گوشه دلم. نه اصلا روم آوار شد. اونا خوشحال بودن و کوچَک و من اینجا فقط داشتم به ... فکر می‌کردم. 

بعد از ته ته ته دلم یه میل شدید، آرزو یا خواسته قلبی اومد به ذهنم که کاش برمی‌گشتیم. کاش همه چیز برمیگشت به اون موقع. کاش مثل بازی‌ها خدا میگفت «عه ببخشید اشتباه شد از اول» کاش من خودمو ول نمی‌کردم تو دامن ... . کاش چشمام به جهان باز بود. کاش... کاش...

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی