از الان که چه عرض کنم از چند روز پیش تا اطلاع ثانوی برنامه فحش دادنه. غرق شدن در تاریکی؟ نمیدونم! توان ندارم. فقط برنامه خشم و فحش دادنه.
- ۱ نظر
- ۲۳ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۱۳
از الان که چه عرض کنم از چند روز پیش تا اطلاع ثانوی برنامه فحش دادنه. غرق شدن در تاریکی؟ نمیدونم! توان ندارم. فقط برنامه خشم و فحش دادنه.
خوابم نمیاد، مثل بچهای که فردا باید بره مدرسه و مشقهاش رو ننوشته استرس دارم. حتی با خودم گفتم میشینم کارهای فردا رو امشب انجام میدم! اما خب کاره چرا الان باید انجام بدم؟
آشغالترین تعطیلات بود امسال. من هرسال اینجا از حجم نفرتم از تعطیلات عید میگم و میگفتم اما امسال خارج از تصورم بود. مخصوصا نیمه دوم تعطیلات. از کلام هم خارجه. انقدر بد بود که ذهنم فقط با فانتزی داشت تلاش میکرد از هم فرونپاشه. اون هم فانتزیهای آشغالتر. هنوز مغزم خمار هورمونهای حاصل از فانتزیان.
کار؟ حالا شده پناهگاه. حالا دیگه نه محل پول در آودرنه، نه رشد، نه هیچی. فقط پناهگاهه. تمام وجودم، سراسر وجودم پر از خشم و نفرته.
امروز روز بدی بود. روز گندی بود. خونه کثافت بود. آدما آشغال بودن. با زاری بیدار شدم. تا ظهر اعصابم به فاک رفت. بعدش زدم بیرون. رفتم خونه خودم. خشمم که خوابید و باهاش درد و دل کردم، پاشدم به تمیزکاری خونه. به خونه تکونی. قفسههای کمد و کابینتهایی رو تمیز کردم که دوسال بود یه دستمال ساده هم توشون نکشیده بودم. حتی بستهبندیهایی رو باز کردم که از وقتی وارد این خونه شده بودم بازشون نکرده بودم. کلی چیز میز دور ریختم. حالا دیگه خیالم راحت بود دور میریزم. بخشهایی از من زنده شد. از اون دختری که هنوز جدانشده بود و مخفیانه دنبال رنگ تو زندگی میگشت. رنگها رو دور ریختم. الان دیگه فصل رنگ بازی نیست.
گفت میخواد تراپی بره. بهش گفتم تصمیم خوبیه. فقط مراقب باشه پیش آدم سم نره. گفت تو رفتی؟ گفتم که رفتم و میرم. از تجربهام گفتم. خیلی گفتم. خیلی پرسید. خیلی عجیب بود. این حرفا رو از زبون خودم داشتم بلند بلند میشنیدم. گفت معلوم بود تغییر کردی. گفتم راست میگی؟ گفت آره. جلسه تراپی گرفتم برای فردا. چند روز آینده، چند هفته آینده و چند ماه آینده ایام خوبی نخواهند بود. باید آماده باشم واسه کلی ناپایداری ایجاد کردن تو زندگیم.
پن: دوست از فرنگ برگشتهام هم گفته بود میخواد تراپی بره. بهش گفتم مراقب باشه. بعد از تجربهام پرسید و گفتم. امسال پیش اومده حداقل برای چند نفر مفصل از تجربهام و برای چند نفر در حد اشاره از تراپی رفتنم گفتم. در آرامش و صلح. در امنیت. حالا میفهمم پشت این چندین و چند سال چه نهفته بود. چه از من بیرون اومد. بهش گفتم ببین اصلا مهم نیست تراپیستت چی بهت میگه، مهم تجربه بودن با یه آدم سالمه.
اینجا هم ادامهاش رو میگم که مهم اینه که اون آدمی باشه که کنارت بیاد و حرکت کنه تا باهم چراغ بندازین روی زندگی تو و ببینین چه خبره. تا تو بینش و آگاهی پیدا کنی نسبت به خودت و زندگیت و محیطت.
تو این وضعیت هیچ فضایی برای خودت نمیمونه. همه بلعیده میشه توسط اون آدم. و تو میدونی چون تجربهاش رو داشتی که به محض اینکه بخوای کاری کنی که نشونه جدایی یا رشد بده زمین و زمان رو به هم میدوزه تا جلوت رو بگیره. پس تو هم یا مخفیانه رشد میکنی که عملا کند و سخته و انرژی زیاد میخواد یا متوقف میشی تا حداقل از حملههاش در امان بمونی.
بعد زمان میگذره و تو برمیگردی نگاه کنی در گذشته چه کردی که رشدی نداشتی حداقل نسبت به پتانسیل خودت. و چون اون دوران سخت بوده و یادت رفته بوده و اون آدم این فضا رو عادی جلوه داده و تو رو تنبل، هیچ دلیلی برای عدم رشدت یا رشد کمت پیدا نمیکنی. و در حیرت میمونی. الان من دارم برای توی آینده مینویسم که من دارم انرژیای که باید صرف خودم و زندگیم میکردم رو صرف زنده نگه داشتن خودم و روانم میکنم. پس آدم عزیز آینده میدونم حسرت خواهی خورد ولی متاسفانه واقعیت این بود.
من به خونواده گفتم که عید رو مرخصی نگرفتم. اما در واقعیت از چهار روز کاری دو روزش رو مرخصی گرفتم تا برم خونهام و با خودم تنها باشم و نفسی بکشم.
دیشب یه چیزی نوشتم، طولانی هم بود. منتشر نشده ولش کردم.
امروز روز دوم فروردینه. و من دیگه داره اعصابم خط خطی میشه. دیشب نوشته بودم که من دیروز فقط ۲ ساعت خودم بودم و باقی رو دختری بودم که دستاش بنفشه و پاهاش سبز، دست چپش خارخاری و پای راستش خال خالی! من نبودم. چیزی هم که بودم ملغمهای از کثافت پروجکشن بقیه بود. بومی سفید و زیبا برای دریافت کثافت ذهن بقیه.
امروز دیگه دارم رد میدم. صبح میخواستم بزنم بیرون بلکه نفس بکشم. یهو با تصویر دختر کدبانویی که حتی حق نداره رسپی خودشو داشته باشه زنجیر شدم به خونه. عصر میخواستم بزنم بیرون، تصویر دختری کثافت روی من نشست که همه ازش انتظار داشتن مادربزرگشو ببره بیرون هوا بخوره ولی این دختر تنبل و انگلی گوشه اتاق بود. دلم میخواد این بومو بزنم پاره کنم بشکونم بندازم دور. دلم میخواد بالا بیارم.
خوشحالم!
یکی از وسایل خونه رو که مدتها بود دلم میخواست داشته باشم و برای خودم نمیخریدم چون فکر مفیکردم لیاقتشو ندارم حالا هدیه گرفتم!
مغزم هژاران احساس مختلف رو همزمان داره.
وسیله ضروری ای نیست. روتین هم نیست. برای همین داستنش مثل جایزه بود، مثل آرزو. هر چیز خواستنی ای هم برای من نبایده. عدم لیاقته. حسرته.
حالا هدیه گرفتمش! دلم میخواد برم و باقی وسایل این چک لیستم رو هم بخرم!
امروز روز خوبی میتونست باشه. میتونستم یکی از کارای شخصیم که برام مهمه تا قبل از عید حتما انجامش بدم رو تموم کنم یا به اتمام نزدیک کنم. اما اشکال نداره.
آخه امروز صبح وقتی بیدار شدم، دیدن یه متن ساده توی یه سوشال مدیا تریگرم کرد. سنگین نبود. اما روزمو خورد. البته خب اتفاقا چند هفته اخیر هم بی تاثیر نبودن. وقتی توی راه شرکت بودم یهو دیدم دارم گریه میکنم. گریه عادی و معمولم نبود. اگه رهاش میکردم فلجم میکرد. کنترلش کردم چون تو راه بودم. یاد چیزهایی افتاده بودم.
سرکار یه آدم قدیمی از یه کار قدیمی مسج داده بود. برگشتنی به خونه داشتم حرص می خوردم که چرا آدمها بزرگ نمیشن. که چرا با همکارت هم بلد نیستی حرفه ای رفتار کنی؟ آخه سلام خوبی شد مسج؟ خب کارتو بگو!
رسیدم خونه، قهوه خوردم، جوابشو دادم. اسکرول کردم. چرت زدم. بیدار شدم. لباسا رو از ماشین لباسشویی درآوردم. شامم رو داغ کردم و خوردم. چک کردم دیدم جواب نداده، پیام یکی دیگه رو دیدم.
باید کار مهمم رو انجام میدادم ولی دیدم حوصله هیچی رو ندارم. انقدر بی حوصله بودم که رفتم ظرفا رو شستم. بی پادکست، بی موزیک، بی یوتوب. در سکوت. بعد یهو وسط ظرف شستن دیدم دارم از خشم گریه میکنم. تو ذهنم هزاران دعوای فرضی کرده بودم با همه این آدمها. رفتم خشمم رو یه جا نوشتم. که یادم بمونه. که دوباره لازم نباشه با این تریگرا یادآوری کنم. ظرفا تموم شدن. پاهام درد میکرد. ولی دلم میخواست بازم ظرف واسه شستن داشته باشم. دوباره اسکرول کردم و الان ساعت نزدیک ۲ صبحه. دلم نمیخواد بخوابم.
دلم میخواد خشمم رو نگه دارم. نوره برای من. دلم میخواد گول نخورم. دلم میخواد خودمو دلداری بدم. دلم نمیخواد عید بشه. دلم نمیخواد تعطیلات عیدو. دلم نمیخواد اون همه چسبندگیشون رو. دلم نمیخواد از بین رفتن فضای شخصیم و روانم رو توی عید. دلم نمیخواد این همه تلاش برای خودم پودر بشه. دلم نمیخواد از بین رفتن هویتم رو. هر سال عید یه شکنجه مدامه برام. اصلا دوستداشتنی نیست برام. اصلا و ابدا.
نباید یادم بره، نباید فراموش کنم. این راه جدیدشه، جذب حس ترحم. اما اون هنوز همون آدمه. این رفتارا هیچ کدوم واقعی نیست. ذان این آدم روعه برای من. این همون آدمه.
نباید یادم بره. نباید یادم بره، نباید یادم بره...
نزدیک ترین آهنگ به وضعیت من و پروانهها آهنگ woman like me از adele بود.
اولش خواستم برای خودش بفرستم ولی خب بعد دیدم متوجه نخواهد شد و فایدهای هم نداره. برای همین سهم وبلاگم شد.
پ ن: خواستم اینجا خود موزیک رو بذارم اما این بازی درآوردنای بیان اجازه نداد.