دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

دارم از شدت احساس گناه خفه میشم. واقعا داغ کردم و بی‌نهایت مضطربم و فلج شدم. چه گناهی؟ تهمت زدن!

یه سری از کارهام رو (کارهای شغلی و مربوط به وظایف شغلی منظورمه) عقب می اندازم و در واقع میذارم برای دقیقه نود. بعد کاره جوریه که دقیقه نود هم انجام بدی به درد نمیخوره. چون باید با بقیه هم هماهنگ کنی و صحبت کنی و ... و دقیقا علتی که من این کارها رو می اندازم دقیقه نود اینه که مجبورم بابتشون با بقیه هماهنگ و صحبت کنم.

و هربار توی دقیقه نود با خودم میگم اصلا میدونی چیه؟ استعفا میدم. 

این گره رو شما بودی چطور باز میکردی؟ خب راه درست بیرون اومدن از حلقه تکراره. بیرون اومدن هم یعنی استعفا! اصلا یعنی تغییر شغل. شغلی که مجبور نباشم توش با آدما هماهنگ و صحبت کنم. دقت کن. مجبور نباشم. صحبت و هماهنگ کردن اختیاری باشه نه اجباری. البته که توی هر شغلی بالاخره یه حدی از ارتباط با ادمها وجود داره و اگه بخوای صفر باشه باید بری غارنشینی کنی. اینکه هسته اصلی کارت هماهنگی و ارتباط باشه رو من برنمی تابم. آقا خب اشتباه کردم این شغل رو برگزیدم.

البته بازم که بیشتر فکر میکنم میبینم شغل دومی که داشتم کلا بناش بر ارتباط بود ولی چرا اون شغل اینقدر آزاردهنده نبود برام؟ به خاطر موضع قدرت متفاوتش بود؟ توی شغل دوم من قدرت بیشتری داشتم تا این شغل. شغل دوم قابل پیش بینی بود. اتفاقات غیر قابل پیش بینیش خیلی بزرگ نبودن. ولی امان از این شغل اول!

یه بنده خدایی هم چند هفته پیش بهم پیام داد که بیا راجع به چالش ها و تجربه هات از شغل دوم باهم حرف بزنیم و تبادل تجربه کنیم. هنوز جوابشو ندادم :) ولی واقعا میخوام جوابشو بدم و باهاش صحبت کنم. زشته بعد از این همه مدت؟

الان تازه اومدم بخوابم، در حالیکه که آشپزخونه رو به حال خودش رها کردم و گشنیز و جعفری پاک شده رو هم توی کاسه پر از آب گذاشتم بمونه.

امروز بعد از بیدار شدن، صبحانه خیلی خوبی زدم. بعد رفتم از این سوپر مارکت های زنجیره‌ای کلی خرید کردم، اومدم خونه خریدها رو گذاشتم و ناهار درست کردم و خوردم و بعد از شستن ظرفا و لباسا عصر رفتم تره‌بار. و نمیدونم چرا! هنوز نمیدونم چرا من اینقدر توی تره بار جوگیر شدم که کلی سبزیجات و صیفی جات و میوه خریدم که از ساعت ۷:۳۰ شب درگیر شستن و جا به جایی و خورد کردن و پاک کردن اینا هستم و تموم نشدن هنوز! 

و فکر کن ساعت ۱۲ بعد از کلی کار، تازه پاک کردن ۲ کیلو سبزی! ...اکینگ ۲ کیلو سبزی رو شروع کردم چون اگه پاک نمیکردم تا صبح خراب میشد. بعد از پاک کردن باید میشستم چون اگه نمیشستم تا صبح خراب میشد. بعدش باید میذاشتم خشک میشد و بعد یخچال و ... 

و حقیقا از ۱۲ به بعد مدام این سوال زیر زبونم بود که چرا؟ چرا من امروز این همه خرید کردم؟ چرا دهن خودمو سرویس کردم؟ چرا واقعا؟

اینو باید حتما تو وبلاگ ثبت میکردم برای خودم وگرنه که دارم از فرط کم خوابی می میرم.


پ ن: واقعا توی تخمین و اولویت بندی مشکل دارم انگار، توانایی و سرعتم رو باید واقع بینانه در نظر میگرفتم.

تمام حقوقی که از شغل دوم درآورده بودم رو توی یه حساب جدا نگه داشته بودم. نه خرجش کردم، نه سرمایه گذاری. دلم نمیومد خرج روزمره بشه یا قاطی پولهای دیگه‌ام بشه. آخه این پول خاص بود. کم کم هر هدیه نقدی هم دریافت میکردم می‌ریختم به این حساب. چون هدیه رو باید خرج خودت کنی نه بری باهاش پرتقال بخری یا ینزین بزنی و قبض برق پرداخت کنی.

با اینکه پولهای دیگه ام و درآمد اصلیم از این حساب بیشتر بود باز دلم نمیومد خرج چیزای الکی بکنم این پولو. اینو به معنای حقیقی کلمه براش زحمت کشیده بودم. و نمیدونم چرا این تو ذهنیت من جاریه که برای درامد اصلیم از کار اول هیچ زحمتی نمیکشم و همینطور پولها رو به باد میدم.

برنامه ذهنیم این بود که پول های این حساب جداگانه رو خرج موضوعات خاص و ماندگار برای خودم بکنم. اما چیزی به ذهنم نمیرسید. اول به کتاب و تئاتر و سفر فکر کردم. کتاب مزه نمیداد. البته یک مجموعه 7 جلدی رو از این پول برای خودم خریدم. تئاتر و نمایش هم وقت میخواست که نداشتم. سفر هم هنوز خیلی بیرون از دایره امنم بود. برای همین پول دست نخورده توی حساب موند. تا اینکه یه دوره کاری باز شد که مدت ها دوست داشتم برم ولی گرون بود و دلم نمیومد اون هزینه رو بپردازم و از طرفی سالها بود که این دوره از جلوی چشم من خارج نمیشد. تا اینکه یاد حساب پول های خاصم افتادم و با کمال میل هزینه دوره رو از این حساب پرداخت کردم و دوره رو شروع کردم. دوره به قول این خارجی ها wow نبود ولی تبش دیگه توی ذهن من خوابید. خیلی وقت ها هم وسط دوره که دلم میخواست جا بزنم یادم میوفتاد که هزینه این دوره رو از پولهای خاصم دادم و نباید جا بزنم. واقعا اگه از پول های غیر خاصم میدادم راحت تر و زودتر جا زده بودم.

دوره تموم شد و باز هم مقداری پول توی این حساب خاص باقی مونده بود. به خریدن گجت های دیجیتال فکر کردم ولی باز دلم راضی نمیشد. گجت رو با پول غیر خاصم هم اوکی ام بخرم. این چیزها معمولا برام هیجان انگیز نیستن و وقتی بهشون نیاز پیدا میکنم تهیه‌شون میکنم.

این بین فکر کنم یکی دو کتاب دیگه و یه اشتراک کوتاه مدت از یه سایت رو هم با این پول پرداختم که خیلی یادم نمیاد از پول خاص بود یا غیر خاص!

خلاصه پول توی حساب مونده بود. ارزشش داشت کم میشد و من ناراحت بودم که راهی برای خرج کردنش پیدا نمیکنم. تا اینکه دیشب یه دوره دیگه رو دیدم که تخفیف خورده و وقتی قیمت رو چک کردم به اندازه پول خاصم بود. این دوره کاری نیست. بیشتر برام اکتشافیه. مثل یه جور مزه کردن خارج از دایره امن میمونه که ببینی میتونی پات رو بذاری بیرون یا نه. هزینه ها خداییش کم نبود. و البته این دوره هم یکی دو سالی هست از جلوی چشم هام کنار نرفته. دیشب وقتی به این فکر کردم هزینه رو از پول خاصم بدم تردید نکردم. خوشحال شدم. این چیزیه که ارزش داره بابتش پول دسترنج عزیزم رو بپردازم. 

حالا ته این حساب پول ناچیزی مونده. به زور بشه باهاش یه کتاب خرید. چی میگی؟ حساب رو بسوزونم یا باز بذارمش برای خرج های خاص و پول های خاص؟

دیروز داشتم تیوال رو بالا پایین میکردم و یهو آخرای این سرچ کردنا یاد زمانی افتادم که هر سینما یا تئاتری که میرفتم رو توی دفترم که قرار بود بولت ژورنال بشه یادداشت میکردم.
وبلاگ عزیرم، یادته یه زمانی نگرانیم برای خودم این بود که نکنه سنگ بشم؟
حقیقتی که مدتیه فهمیدم اینه که من سنگ شدم. سالهاست. همون موقع ها نگران بودم ولی اون موقع ها روزهای آخر بود.

یازده فروردینه، نشستم پای کارم و خسته ام. دلم میخواد مرخصی بگیرم ولی مجبورم کار کنم

خیلی اتفاقی فهمیدم گروه او و دوستانش کنسرت تئاتر دارن و تونستم قبل از پر شدن بلیتشون رو بخرم و برم.

درسته که تو تاریکی رو اجرا نکردن و درسته که خیلی مزه بیخودی می‌ریختن و درسته که گمشدگان برای همیشه رو بد اجرا کردن انگار که از سر بی حوصلگی بود، ولی خوشحالم رفتم. کنسرتشون به دلم نموند. خوش گذشت. و واقعا اون خواننده مو فرفریه که اسمشو نمیدونیم فوق‌العاده عالی بود توی اجرا. تلفیق تئاتر و موسیقی رو عجیب خوب درآورده بود.

دیروز خونه تکونی رو شروع کردم. بعد از مدت ها هم پادکست گوش دادم. درباره تغییر هزار باره شغل هم یه سرچ دم دستی انجام دادم و امروز یادگیری چیزی که هزار سال بود میخواستم یاد بگیرم و بی نهایت آسونه رو شروع کردم. 

الان اما مودم پایینه. به کار که فکر میکنم ناامید میشم. کارم فوق‌العاده ناپایداره و بی نهایتم اذیتم اینجا. هر روز با شروع کار سنگین میشم و تا چند ساعت بعد از کار هم این سنگینی باهام میمونه.

دیگه نمیتونم هیچ چیزی رو ادامه بدم. واقعا نمیتونم.

خیلی اعصاب درست درمونی داشتم دم عیدی، این همکارم هم چنان اعصابمو خط خطی کرد که از شدت عصبانیت تپش قلب گرفتم و گر گرفتم.

کلا از دو مدل همکار بیزارم، یکی همکار هایپراکتیو که شلخته است و تکانه‌ایه و با هر موردی سریع از کاه کوه میسازه.

دومی هم همکاری که کلا فقط میخواد بار عدم مسئولیت پذیریش رو بندازه گردن آدم‌های دیگه و وجهه خودش رو خوب نشون بده و باقی رو بد.

حالا این همکار هایپر اکتیو تکانه‌ای ما اعصاب منو ریخته بهم با این بی برنامگی و حساسیت بیش از حد بالاش.

یکی نیست بهش بگه عامو موندن من اینجا به تار مو بنده، اعصاب معصاب سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم دیگه!