دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

امروز یه جلسه مهم داشتیم و هیچ ایده‌ای درباره این جلسه نداشتم.برای همین دیشب خیلی کم خوابیدم. الان هم باز خواب از چشمام پریده. مستند محمد خردادیان رو که با من‌وتو ضبط کرده از یوتیوب دیدم و امشب هم خودم رو با دیدن ویدیوهای دیگه از خردادیان گذروندم. حسرت خوردم. پای تمام سالهای زندگی توی خونه بسته پدرم.

فردا هم میخوام یه دندون لق رو بکنم بندازم دور. منطق میگه کار درستی نمیکنم ولی من فقط میخوام به این زجر کشیدن هر روزه پایان بدم و بعد از مدتی استراحت کنم. استرس دارم. نمیدونم چی بگم. مثل تمام جلساتی که قبل از این داشتم و واضح استرس داشتم. از خودم بدم میاد. نفرتی که از آدمها تقاضا میکنم نسبت به من داشته باشن رو تو چشماشون مبخونم. و زمانی که باید کار دیگه کنم میشینم و زجر میکشم و گریه میکنم.

گاهی همه چیزو زیر سوال میبرم. گاهی سعی میکنم با خودم مهربون باشم و کم تو سر خودم بزنم.

توی بازی این بزرگسالان کودک حوصله بازی کردن ندارم، حوصله حرف زدن ندارم، حوصله تکرار ندارم، حوصله بلند بلند نظر خودم رو گفتن رو هم ندارم. میشینم به تماشای بقیه. و با خودم فکر میکنم من چرا اینقدر خاموشم... چرا انقدر قطعم... خسته‌ام... به اندازه یک عمر...

روز شنبه رو با اخلاق گند شروع کردم. الانم نزدیک ۲ ظهره و اعصابم بیشتر خورده چون همش گیر کارای چرت و پرت بودم. سر ناهارم بشقابم چپه شد و نصف غذاها ریخت زمین.

همین الان که اول هفته هست می دونم که عملا به هیچ کاری نخواهم رسید.


پ ن: البته که بخش بزرگی از اخلاق گندم هم باقیمونده دیروزه

صبح با استرس خواب موندن بیدار شدم و فهمیدم جمعه‌اس. 

بعد دوباره با بوی حلوا بیدار شدم که مامانم برای صبحونه درست کرده بود ولی توان باز کردن چشمامو نداشتم. 

بعد دوباره با صدای میوه‌ها که مامانم می‌ریختشون توی سینک ظرفشویی تا بشورتشون بیدار شدم.

بعد دوباره با صدای گوشیم بیدار شدم و جواب ندادم، خاله‌ام بود.

بعد دوباره با برنامه مامانم که چه کسی جارو بکشه، چه کسی خرید کنه و چه کسی فلان بیدار شدم.

گردنم درد میکرد و عصبانی و بدخلق بودم. هنوزم هستم. بیرون بارون میاد. و دیروز یه حقیقت دیگه از خودم برام روشن شد و دلم نمیخواد اینجا باشم. دلم میخوام برم بیرون گریه کنم.

و از خودم بدم میاد و از همه چیز...

امروز وقتی داشتم وسایلم رو جمع میکردم و حاضر میشدم با یه حقیقت جدید توی زندگیم روبر شدم. درسته که رنگ مورد علاقه من آبی و سبز و طیف هاشون هست، ولی در جایگاه دوم نارنجی قرار داره... و این رنگ نارنجی ریشه در کودکی من داره :)

زندگی الان اینجوریه که قاشق تمیز ندارم و دارم عدسی رو با چنگال میخورم.

و دوباره زندگی اینجوریه که فردا روز مادره و کادو خریدم و آماده ام و باید برم خونه مامان اینا این فرخنده شب رو جشن بگیریم و ته دلم میترسم بابام حسودی کنه.

و باز هم زندگی اینجوریه که کارام به هم گره خورده. یعنی خودم به هم گرهشون زدم و نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم.

و در نهایت زندگی اینجوریه که نمیدونم کجام و دارم چیکار میکنم.

وبلاگ عزیزم خوشحالم که من رو درک میکنی و نمیگی same as always

دارم کار میکنم. یه کم کار میکنم بعد میشینم کلی حرص میخورم. نمیرم با مدیرم این حرص خوردنا رو مطرح کنم چون نمیدونم چقدر دلایلم ولیده. نمیدونم ری اکشن قراره چی باشه.

امروز گرچه نتونستم یه کلمه حرف بزنم ولی فهمیدم واقعا حالم خوب نیست...

امروز پاستای فلفل دلمه ای قرمز درست کردم و تا الان بهترین ورژن رو تونستم بسازم. رسپی ای که تماما مال خودمه.

امروز موزیک های he and his freinds رو گوش دادم و متوجه شدم تمام بند/خواننده هایی که سالهاست گوششون میدم تو یه نقطه مشترکن. بی ادعایی در صدای خواننده. شعری که احساسات رو اونطور که من درک میکنم بیان میکنن. و موسیقی ای که میشه هزاران هزار بار گوشش داد و خسته نشد.

امروز برای سه ماه آینده برنامه ریزی کردم. خونه ام رو سه ماهه تمیز نکردم. و فکر نمیکنم در سه ماه آینده هم توان تمیز کردنش رو داشته باشم.

امروز گریه کردم. زیاد...

امروز...

 

پ ن: I will fade از archive

 

 


دریافت

وبلاگ عزیزم!

این پست رو شنبه 25 آذر نوشتم. برای تولد هفت سالگیت که امروزه. هفت سال بی وقفه باهات بودم. دلم بهت گرم بود. تولدت مبارک.

من تا مدت ها فکر میکردم از مهمون بدم میاد و حتما ذات بدی دارم که از مهمون بدم میاد! چون همه ایرانیا مهمون نوازن و عاشق مهمونی دادنن و من اگه بدم میاد یه مشکلی دارم. بعد که جدا شدم از خونواده فهمیدم من از سرویس دادن به مهمون‌های خونوادگی مادر و پدرم بدم میاد. وقتی مهمون دارن باید یه آدابی رو رعایت کنن و من هم نقش خدمتگزار رو دارم برای مهمونشون. سرویس دهی محض. حریم شخصی هم از بین میره. حق هم نداری بری توی اتاق تنها باشی. باید بیای و مهمون رو سرگرم هم کنی. حق هیچ گونه ابراز وجودی از خودت هم نداری. 
خلاصه اینجوریه که الان بعد از سرویس دهی فراوان واقعا نزدیکه دست یه قتل یکی بزنم اینقدر اعصابم خورده.

حمایت داشتن چجوریه؟ ساپورت همه جانبه داشتن چطور؟

حداقل توی یک سال گذشته این عبارت ها و مشابه هاش رو زیاد از آدمهای سرکار شنیدم که بهم گفتن حمایتم میکنن. ساپورت همه جورشون رو دارم... 

یا حتی حمایت و ساپورت درخواست کردم و بهم بی هیچ مکثی گفتن همه جوره ساپورتم میکنن.

اما همیشه یه جای کار می لنگیده!

من وقتی فهمیدم در کلام ساپورت دارم، انرژی گرفتم و به خودم مطمئن شدم و رفتم که یه کاری رو که به ساپورت نیاز داشتم انجام بدم و نشده. رفتم و هی گیر کردم و هی برگشتم و با انرژی بیشتر دوباره رفتم و هی نشده و ...

بعد با خودم فکر کردم من که ساپورت فلانی و فلانی رو دارم. خودم هم که انرژیم رو جمع کردم و گذاشتم پای کار. پس چرا نشده؟ پس چرا کار جلو نمیره؟ بعد برگشتم و از خودم پرسیدم اصلا ساپورت کردن چجوریه؟ ساپورت داشتن چجوریه؟ نکنه من فقط به یه عبارت پوچ دل بستم؟ 

بدی ماجرا هم این بوده که خب من تا حالا تو عمرم حمایتی و ساپورتی از آدم های امن و نزدیکم نگرفته بودم که بدونم خب اوکی حمایت شدن یا حمایت گرفتن یعنی این. پس من اگه این رفتار رو از همکارم نمیگیرم یعنی حمایت نمیکنه. نقطه معیاری برای سنجیدن ماجرا نداشتم. و خب میدونی حداقل توی کار آدما حررررررف زیاد میزنن. عمله که مهمه و تشخیص عملی که خروجیش رفتاریه نه فیزیکی یه مقدار سخته. 

اگه هم بخوای به طرف بگی من توی فلان موقعیت به حمایت تو نباز داشتم و با فلان رفتارت حمایت نکردی و برای همین فلان موضوع خوب پیش نرفت باید قبلش نشسته باشی کل ماجرا رو مرور و هضم کرده باشی که حداقل واسه من که کار رو سرم ریخته نشدنی بوده معمولا و نهایتا یه چشم سومی از بیرون ماجرا رو دیده و بهم گفته چی شده...

حالا الان دوباره دارم میشونم که تو ساپورت فلانی رو داری. پس توی فلان مسیر تردید نکن و میتونی فلان طور رفتار کنی و خیالت راحت باشه که فلانی پشتته. و من حالا نشستم دارم به این فکر میکنم حمایت کردن و حمایت داشتن یعنی چی... که اگه من فلان کار رو کردم و فلان چیز پیش نرفت تا چه حد میتونم برم یقه حمایت کننده رو بگیرم که تو پس چرا حرفی نمیزنی، کاری نمیکنی و فلان... 


پ ن: رفتم یه سری به پست پارسال زدم و خب :))))