- ۲ نظر
- ۲۳ مهر ۹۹ ، ۰۵:۱۱
این آهنگ رو دو روزه شنیدم و به دلم نشسته... از دیروز تا الان دارم مینویسم و پاک میکنم... بگذریم. آهنگ از اون دسته آهنگاس که فقط و فقط برای خودم پلی میکنم... بینهایت هم هوس کردم وسط رانندگی تو اتوبان با پنجره پایین و صدای بلند بهش گوش بدم و خودم رو رها کنم توی فریادهاشون...رهای رها...
یه چیزی! من چرا انقدر دیر تو زندگیم فهمیدم که من هم حق دارم سلیقه منحصر به فرد خودم رو داشته باشم؟
این لینک آهنگ توی soundcloud هست. [خورشید از پارسا پورابراهیم]
سرخ کردن یه ماده غذایی بزرگ مثل بادمجون رو در نظر بگیر. به مرحلهای میرسی که یه طرف بادمجونها سرخ شده و حالا میخوای برشون گردونی تا اون یکی طرفشون رو هم سرخ کنی.
وقتی مامانم به این مرحله میرسه. یه چنگال بزرگ و یه قاشق برمیداره و با اونا کارش رو انجام میده چون همیشه از این ابزارها استفاده میکرده و احتمالا مادرش هم از این دو ابزار استفاده میکرده و هر کسی در اطرافش میدیده هم از این دو ابزار استفاده میکردن.
برادرم به اولین ابزاری که برسه از اون استفاده میکنه. اولین و دم دستترین ابزار معمولا قاشقه. حالا براش هم مهم نیست که قاشق فلزی رو بسابه کف ماهیتابه تفلون... البته اخیرا اینقدر که درباره ظروف تفلون و برخورد فلز بهشون براش مرثیه گفتیم که ممکنه بیشتر حواسشو جمع کنه یا بره سراغ یه کفگیر چوبی یا پلاستیکی.
من برای برگردوندن بادمجون اول فکر میکنم که با چه ابزاری میتونم کارم رو راحتتر انجام بدم. میرم توی کشوی کفگیر ملاقهها انقدر میگردم تا راحتترین ابزار رو پیدا کنم. انبر. انبری که برای سالاد استفاده میکنیم. یه انبر برمیدارم و برای اینکه دستم هم از حرارت و پرش روغن نسوزه یه دستکش آشپزخونه هم دستم میکنم.
بابام اما هیچ کاری نمیکنه. منتظر میمونه تا بادمجونا بسوزن... تا اینکه بوش به مشام کسی بخوره و بیاد برشون گردونه و بعدم یه غر از بابام بشنوه. اگه کسی نیاد و واقعا غذا بسوزه، فریاد زنان و غرغرکنان فقط شعله زیر ماهیتابه رو خاموش میکنه و باز میره.
تفاوت رفتار ما توی این موضوع مشترک و ساده تفاوت رفتارمون رو توی بقیه زندگیمون هم نشون میده. مامانم همیشه دنبال راه حل آمادهاس. راه حلی که بقیه هم انجام میدن یا سالها انجام داده میشده. برادرم دنبال دمدستترین راه حله و اگه اون راه اشکالی توش داشته باشه باید براش ساعتها صحبت کنی و تکرار کنی تا بلکه یه کم راهو عوض کنه. بابام حواله میکنه رو دوش بقیه. و من دنبال راحتیام.
یکی دیگه از رزومههایی که برای دست گرمی فرستاده بودم هم رد شد و به مصاحبه نرسید و من برام سوال پیش اومد که چرا؟؟؟؟
نمیدونم چرا وقتی دیدم ردم کردن غمگین شدم... با اینکه بعید هم نبود چون رزومهام رو خوب ننوشته بودم و یه روزمه ناقص فرستاده بودم.
بگذریم. به هر حال بد نیست از ساید بد ماجرا هم پست بذارم. هر چند کوتاه.
یه نگاه به آرشیو کردم و دیدیم تیر نود و نه 31 پست نوشتم! آستینامو بالا زدم و شروع کردم به خوندن. خوندم و خوندم تا رسیدم به مرداد و بعد شهریور و در نهایت الان...
اولا یادی میکنم از قولی که تو این پست به خودم داده بودم. همچنان میخوام بهش پایبند باشم.
دوما با مرور تابستون یه جمله گوشه ذهنم شکل گرفت و بولد و بولدتر شد. اینکه «دخترم کارِ مهم چیه که اینقدر خودتو آزار دادی بابت انجام ندادنش؟» یعنی یک پست در میون آه و فغان که من کارای مهمتر دارم و به جای انجام دادنشون همش تنبلی و اهمالکاری و این داستانا میکنم. حالا منظورم چی بوده؟ منظورم از کارای مهمتر اصلاح رزومه و مشخص کردن برنامهام واسه کار بعدی و دنبال کار گشتن و دوره دیدن و این داستانا بوده... و از طرفی هم سر و سامون دادن به لپتاپم. خودمو به هشتاد قسمت مساوی تقسیم کردم اینقدر به خودم غر زدم این مدت که وااای کارات موند و تو نشستی فیلم میبینی و نتگردی میکنی و فلان!
دیدم تا وقتی من این چهار قلم فعالیت رو برای خودم بزرگ میکنم و اسمِ «کار مهم» روشون میذارم، طبیعیه که استرس بگیرم و سمتشون نرم.
البته اینا همه تئوری هستن و به عمل در نیومدن... اصلا شاید بد نباشه درباره سیر دنبال کار گشتن و این داستانا بیام اینجا بنویسم... سه حالت داره... یا کار مطلوبم رو پیدا میکنم و خوشحال میشم. یا مشغول به کار نامطلوبم میشم. یا اینکه اینقدر کار پیدا نمیکنم تا پولام تموم شه و بدبخت و سیه روز بشم...
3- تازه الان متوجه ارتباط ویدیوی آخری که پست کردم، با عکس پروفایلم شدم. blue bird و اون نگاه. زیبا نیست؟
4- تا حالا شده برای خودتون یا پستای قدیمیتون کامنت بذارید؟ (من اینو امروز پیدا کردم)
8- شمارهها به ترتیب نیستن چون نمیخواستم شماره 1 بالا باشه!!!
1- یه وقتا هست که بعضیا میان تو صورتت که چته؟ نونت کمه؟ آبت کمه؟ مگه مثل فلانی فلان رفتار باهات شده و هزار تا مثال از رفتارهای بد میزنن... اون مثالهایی که تو گفتی برای من پیش نیومده چون جلوگیری کردم از پیشامدشون. من مثل اونا خوشحال و خندان بیگدار به آب نزدم تا یهو یه رفتار مثل سیلی بخوره تو صورتم! من حواسم زیادی جمع بوده یا شاید هم زیادی محتاط بودم. چندتا نشونه کوچیک دیدم و خفه شدم... مشکل من این خفه شدنهاس.
2- من اسمم رو خیلی دوست دارم. امروز داشتم به یه آهنگی که تازه پیدا کردم، گوش میدادم و از اسم من توی شعر استفاده شده بود. با شنیدنش باز به یاد آوردم که چقدر اسمم رو دوست دارم. نمیدونین که برای اسم من آهنگهای متنوعی وجود داره... بله وجود داره!
5- احساس متلاشی شدن میکنم.
6- یه احساس بیگانهای با خودم دارم. من n سال کار کردم و بعد با میل خودم و در کمال صلح استعفا دادم و حالا که مدتیه در استراحت به سر میبرم، به هیچ نحوی نمیتونم خودم رو در زمان شاغلیت تصور کنم! نمیتونم تصور کنم که من یه زمانی کار میکردم... دغدغه کار و مرخصی و شنبه و پنجشنبه داشتم... حقوق به حسابم واریز میشده... یا توی جلسههای کاری شرکت میکردم... استرس کاری تحمل میکردم یا با همکارهام وقت میگذروندم... صبح و عصر یک تا سه ساعت شیک و مجلسی پشت ترافیک رانندگی میکردم... خانمِ فلانی خطاب میشدم و بهم احترام گذاشته میشد... یا حتی صبح به صبح لیوان مخصوص محل کارم رو از آب پر میکردم و برنامه روزانه مینوشتم و با مدیرم از روند کار صحبت میکردم... توی کار به گره میخوردم و با بقیه بحث میکردم... مثال خیلی زیاده! انگار اون آدمی که n سال این کارها رو میکرده یه نفر دیگه بوده! من کیام؟ نمیدونم! اینی که اینجا نشسته و در حال متلاشی شدنه هم من نیستم... پس من کیام؟ این کیه؟ اون شاغله کی بود؟
7- زمان زیادی رو برای به بطالت گذروندن دارم. یه چرخه درست کردم و هی میچرخم. وبلاگ > توییتر > اینستاگرام > لینکدین > فیسبوک > چندتا سایت دیگه > تلگرام > دوباره وبلاگ... این بین ممکنه کتابی خونده بشه، فیلمی یا سریالی دیده بشه، همراه با گوش دادن به پادکست، کار خونه انجام بشه... ولی چرخه سر جای خودش باقیه. بعد میشه تخمین زد روزی حداقل 4 الی 5 بار به وبلاگ سر میزنم و هر بار چیزی برای نوشتن دارم ولو یک کلمه... برای جلوگیری از زیاد شدن پستها اینطوری توی یه پست تجمیع شدن ولی دارم فکر میکنم شاید اگه جدا باشن بهتره. مثلا شماره 6 خودش یه پست جداست. خلاصه ببین سطح دغدغهام به چی تقلیل پیدا کرده... گفتم تقلیل، یادم افتاد در ادامه 6 که زمان شاغلیت چقدر بعضی همکارا ازم حساب میبردن... من!!!!! من؟ کی(چه کسی)؟
9- یه موضوع جدید هم ساختم به اسم «برای گوشها». از سر بیکاری رفتم گشتم تمام پستهایی که توشون آهنگ پست کرده بودم رو پیدا کردم و توی این دستهبندی قرار دادم :دی
همینطوری پیش بره پستهای وبلاگ رو به k حالت مختلف دیگه هم دستهبندی کرده و به شما عزیران تقدیم خواهم کرد :/
اگه دلتون برای تئاتر رفتن تنگ شده یا حتی دوست دارین ببینین یه تئاتر حرفهای چطوره یا میخواین یه تئاتر موزیکال هیجانانگیز ببینین، فیلم همیلتون رو از دست ندین. محشره.
قابلیت دیدن همراه خانواده رو هم داره (البته بستگی به خانواده هم داره)
همچنین قابلیت بارها دیدن رو داره. عملا رفت تو لیست چندبار دیدنیهام.
فیلم از یه تئاتر موزیکال فیلمبرداری شده پس باید انتظار تئاتر داشته باشین. یه تئاتر موزیکال فوقالعاده که باعث میشه مغزتون سوت بکشه :)
از آخرین باری که موقع پریود از فرت حالت تهوع استفراغ کردم پنج سال میگذره و فکر میکردم دیگه تکرار نخواهد شد. ولی امروز بهم ثابت شد که کور خوندم. این داستان تا پنجاه سالگی ادامه داره.
حساب کردم دیدم من الان حدودا ۱۷۰ بار در زندگیم پریود شدم و تقریبا ۳۰٪ اونها درد کمی و در کل دردسر کمی داشتن. ۷۰٪ باقی هر کدوم یه ماجرا داشتن که حتی شبیه به هم و تکراری هم نبودن. یعنی ۱۲۰ بار تا الان زندگیم از موضوعی به اسم عادت ماهانه مختل شده. مرخصی گرفتم. اگه نمیتونستم با بدبختی خودمو سرپا نگه داشتم. درد فلج کننده کشیدم. و موضوع جالب قضیه اینه که نصف جامعه این تجربه رو ماهانه دارن. جالب نیست؟
و تازه اینا فقط و فقط بعد فیزیولوژیک قضیه هست. منتال بماند.
یه توییت خوندم خیلی بامزه بود. میگفت من اگه نخوام هرماه تخمگگذاری کنم باید کیو ببینم؟ :))))
حالا برای من سواله که مگه استفراغ برای مواقع مسمویت نیست تا بدن از خودش محافظت کنه؟ پس چرا احمق میشه و زمانی که هیچ مرگیش نیست میزنه به سرش؟