دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

سال نوتون مبارک
با اینکه امسال همش فکر میکردم نود و هفته ولی باز باورم نمیشه نود و شش تموم شد! کاش میشد اینجا مرور کرد همشو. از خود عید پارسال تا خود عید امسال... چی شُـــــد واقعا!!!!
ان شا الله امسال پر از رشد باشه. پر از بالا رفتن. پرِ پرِ پر...
برای سلامتی دو نفرم دعا کنید ؛)

آدما وقتی غرشون میاد چیکار می‌کنن؟ چطوری خالیش می‌کنن که توشون پر نشه و جمع نشه؟ وضعیت غُردونی وجودم بحرانیه. قاطی کرده سیم‌هام. هم غُردونی پر شده، هم عَردونی. عصبی هم شدم. بی‌حوصله. و نقاب کلفت‌تر :|

و کلافه.

وقتی راننده این کارو می‌کنه باید به کجا خبره بشیم و سعی کنیم هضم کنیم؟؟

چرا من وقتی جاهایی میرم که اتفاقا دوستشون دارم اینجوری میشم؟ خجالت زده میشم؟ همش پابینو نگاه می‌کنم؟ زود فرار می‌کنم؟ آخرشم بغض می‌کنم؟ 


چرا من ناز باکلاس بلد نیستم بکنم؟؟


چرا هی فکر می‌کنم اینجور جاها مال من نیست؟

چرا اصلا؟

چرا من به این نقطه رسیدم که چنین فکری درباره خودم بکنم؟ چنین حسی نسبت به خودم داشته باشم؟

من که با اونا فرقی نداشتم؟ منم بالقوه‌ام این بود؟ نبود؟


اصلا این چه فکراییه من می‌کنم؟

یه همکارم داریم که هر وقت شوخی میکنه به من میگه (شاید دوستانه میگه، شاید تذکر میده، شایدم دوباره با شوخی میگه) که داره شوخی میکنه :|

در صورتی که من میفهمم شوخی کرده. ولی نمیدونم چه مرگمه که یه کاری میکنم که اون هی میخنده و هی جدی میگه که شوخی کرده :| 

دفعه بعدی با مشت میکوبم تو کلّش :|||

جالبه که هروقت یه مشکلی بین ما پیش میاد بلافاصله بعدش برامون مهمونِ طولانی مدت میاد :))

از خونه به محل کار پناه می‌بری...

از محل کار به خونه...

چرا اینطوری شد؟ 

یعنی تو فقط داری تو فاصله‌ی بین این دوتا زندگی می‌کنی؟

داشتم فکر می‌کردم که من چققققثدر شیفته‌ی دوستی‌های عمیقم ولی خودم نه تنها آدم عمیقی نیستم بلکه پوچ و توخالی‌ام.

چرا من چندساله دارم جوری زندگی میکنم (مردگی) که انگار قرار نیست چیزی یادم بمونه؟ انگار قرار نیست زندگی‌کنم؟ انگار قرار نیست خاطره جمع کنم؟ یا خوش بگذره؟ اصن بگذره؟؟