دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یازده فروردینه، نشستم پای کارم و خسته ام. دلم میخواد مرخصی بگیرم ولی مجبورم کار کنم

خیلی اتفاقی فهمیدم گروه او و دوستانش کنسرت تئاتر دارن و تونستم قبل از پر شدن بلیتشون رو بخرم و برم.

درسته که تو تاریکی رو اجرا نکردن و درسته که خیلی مزه بیخودی می‌ریختن و درسته که گمشدگان برای همیشه رو بد اجرا کردن انگار که از سر بی حوصلگی بود، ولی خوشحالم رفتم. کنسرتشون به دلم نموند. خوش گذشت. و واقعا اون خواننده مو فرفریه که اسمشو نمیدونیم فوق‌العاده عالی بود توی اجرا. تلفیق تئاتر و موسیقی رو عجیب خوب درآورده بود.

دیروز خونه تکونی رو شروع کردم. بعد از مدت ها هم پادکست گوش دادم. درباره تغییر هزار باره شغل هم یه سرچ دم دستی انجام دادم و امروز یادگیری چیزی که هزار سال بود میخواستم یاد بگیرم و بی نهایت آسونه رو شروع کردم. 

الان اما مودم پایینه. به کار که فکر میکنم ناامید میشم. کارم فوق‌العاده ناپایداره و بی نهایتم اذیتم اینجا. هر روز با شروع کار سنگین میشم و تا چند ساعت بعد از کار هم این سنگینی باهام میمونه.

دیگه نمیتونم هیچ چیزی رو ادامه بدم. واقعا نمیتونم.

خیلی اعصاب درست درمونی داشتم دم عیدی، این همکارم هم چنان اعصابمو خط خطی کرد که از شدت عصبانیت تپش قلب گرفتم و گر گرفتم.

کلا از دو مدل همکار بیزارم، یکی همکار هایپراکتیو که شلخته است و تکانه‌ایه و با هر موردی سریع از کاه کوه میسازه.

دومی هم همکاری که کلا فقط میخواد بار عدم مسئولیت پذیریش رو بندازه گردن آدم‌های دیگه و وجهه خودش رو خوب نشون بده و باقی رو بد.

حالا این همکار هایپر اکتیو تکانه‌ای ما اعصاب منو ریخته بهم با این بی برنامگی و حساسیت بیش از حد بالاش.

یکی نیست بهش بگه عامو موندن من اینجا به تار مو بنده، اعصاب معصاب سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم دیگه!

من از ۱۰ سالگی تا همین دو سال پیش تمام ماه رمضونا روزه‌هام رو کامل گرفتم. و این روزه گرفتنه تماما به میل و خواسته خودم بوده. پارسال چند روز گرفتم و بعد نگرفتم. چون یه بار اومدم خونه و حال افطار درست کردن نداشتم و خوابیدم و انقدر گرسنه موندم که سردرد گرفتم. 

امسال حواسم به شروع ماه رمضون نبود. نه دلم برای روزه گرفتن تنگ شده، نه برای زولبیا بامیه خوردن و نه برای خوراکی‌های ماه رمضونی دستپخت مامانم. نه حوصله ماه رمضونو دارم، نه عید، نه آخر هفته، نه بهار و نه هیچ چیز.

امروز برای خودم mug cake درست کردم. دیروز لازانیا و روز قبلش دال عدس. برنامه بعدی هم الویه‌ است تا از دست مرغها و کرفس ها و نخود فرنگی های توی فریزر خلاص بشم.

مدتی هم هست کتاب خوندنو استارت زدم و تا گرمم باید روتینش کنم.

همین.

الان تو موقعیت نه هستم.

تو موقعیت نمیخوام، نمیشه، نمیتونم.

تو موقعیت نه، نه، نه!

و بعد اشک... و بعد خستگی... و بعد سردرد...

دلم نمی‌خواد اصلا به بعدش فکر کنم. فقط دلم میخواد به خود ماجرا فکر کنم. به اینکه در آرامش و صلح با خودم انجامش میدم. به اینکه قرار نیست همراه با زجه و مویه باشه. 

تصمیم گیری هم مراحل خودش رو داره و من حالا که دارم به قدم های آخر میرسم به این بینش نسبت به مراحل دست پیدا کردم.

قبلا امیدی میدیدم، اگه فلان چیزو امتحان کنم شاید ارزشش رو داشته باشه ادامه‌اش بدم. بخش زیاد و بزرگی از این ایده ها رو امتحان کردم و هیچ توفیری نکرد. هیچ تفاوتی در حس من ایجاد نشد. 

و حالا دارم به نقطه‌ای می‌رسم که سالها داشتم براش آماده میشدم.

و حالا فقط میخوام به خود ماجرا فکر کنم و نه اصلا به بعدش...

و در ادامه پست قبل پارسال هم من یه پروسه طولانی و سنگین burnt out  شدن رو تجربه کردم. خودم فکر میکردم چون کار دوم رو شروع کردم و همزمان رفتم خونه خودم اینطوری شدم. ولی الان میتونم بگم، تنها عامل خستگی شدید من کار اولم بود و کم بودن فضا برای استراحت.

حتی کار دوم فرصتی برای رفرش شدن بود و چه بسا اگه کار دوم رو نداشتم زودتر زمین میخوردم از خستگی.

کار اول انرژی من رو فرسایشی میخورد. به خاطر وضعیتم توی خونواده هم فضای استراحت نداشت و افتادم.

الان وضعیت مشابه پارسال نیست، ایشالا سال بعد اگه زنده بودم باز میکنم ماجرا رو وبلاگ جان.

یه ولاگ توی یوتیوب میدیدم از دختری ایرانی هم سن و سال خودم. از حال و روز یک ماه گذشته اش می گفت و داشت میگفت موقع کار که میشه دلش نمیخواد کار کنه، بعد پامیشه میره کار خونه میکنه تا مثلا مغزشو گول بزنه که من کلی کار خونه دارم. و میگفت این نشونه burnt out شدنشه. بعد اینو هم در نظر داشته باشین که این آدم عاشق کارشه.

موقعیتی که تصویر میکرد مشابه چیزی بود که من هم اخیرا تجربه میکنم. کلی کار دارم. بعد تو دولیست نمی نویسم. بعد میگم عه من هیچ کاری ندارم پا میشم میرم میوفتم به جون کابینتا و یخچال. اگه شرکت هم باشم میرم یا به همکارام گیر میدم یا کار چرت و پرت میکنم. مغزم توان انرژی صرف کردن نداره و برای همین میرم سراغ کاری که انرژی مغزی روانی نمی‌بره.

بدبختی هم اینه که اگه بخوام جای استراحت برای خودم باز کنم باید اول یه انرژی روانی صرف کنم یه سری ارتباطات چسبناک رو از بین ببرم تا فضام مال خودم شه و بتونم استراحت کنم که اون انرژی رو هم ندارم و این حلقه تا ابد می چرخه برای خودش.