دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۳۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

فکر کن تولد دوست مثلا صمیمی گذشته‌ام گذشت و من تازه امروز فهمیدم! و حالا باید تبریک بگم. و این در حالیه که دو ساعت پیش تو حموم داشتم همه دوستیام از بچگی تا الان رو مرور می‌کردم و وقتی رسیدم به ایشون با خودم گفتم واقعا فازم چی بود؟ دوستی‌ای رو تصور کن که یه بچه نوجوون کم حرف و تنها یه نوجوون کم‌حرف و تنهای دیگه رو پیدا کرده و اینا از سر رودربایستی با هم دوست شده بودن. بعد به هم وابسته شدن اونم از نوع مریضش. حالشون نه تنها و نه با هم خوب نبود. و حالا باری روی دوش هم بودن. من حتی جرات مخالفت هم نداشتم باهاش. و این رابطه دوستی مریض رو باز از سر رودربایستی ادامه دادیم تا سال‌ها و من حتی نمی‌دونستم این چیزی که بین ما هست نه تنها دوستی نیست که یه چیز مریضه. 

آخرین بار نمی‌دونم کی با هم حرف زدیم یا نه حتی چت کردیم! تولد من؟ یا عید؟ چیزی که الان می‌دونم اینه که نمی‌خوام دیگه ادامه داشته باشه حتی در این حد! ولی نمی‌دونم چطوری بهش بگم! و من افتضاحم تو الکی تبریک تولد گفتن :/

امروز بساط لپ تاپم رو اوکی کردم. برای اولین بار دوربینش رو فعال کردم و با یه تصویر بی کیفیت مواجه شدم. بعد یه سر به فیسبوک زدم. هر دفعه انگار وارد میشم به گذشته. اونم گذشته ی سیاه! دقیقا سیاه ترین قسمت گذشته.
بعد هم توی جیمیلم تازه با این پدیده مواجه شدم که google keep تحت وب هم کار میکنه و یه سکته زدم چون کل زندگی من یه هیستوری از حداقل 5 سال گذشته و تمام روزانه نویسی هام توی google keep هست و اگه دست کسی بیوفته انگار روحم کامل در اختیارش قرار گرفته به انضمام تمام رازهام!
چیه این تکنولوژی؟
بعد هم حسرت که چرا این پولای بی زبونم رو توی این همه سالی که فرصت داشتم خرج نکردم و به وسایل الکترونیکیم یه سر و سامونی ندادم!

اصلا ذره‌ای حال و حوصله کار کردن ندارم.


 شایدم مقاومته!

امشب حرفی نیست.

فقط در عجبم چرا یه مدته رو هر چیزی که دست میذارم، تموم میشه و به من نمی‌رسه؟

یک - توانایی باز کردن توییتر رو ندارم. خیلی دردناکه. با باز کردن اینستاگرام هم حالت تهوع می‌گیرم.

دو - چقد ایمیل جدی دادن حال میده :)

سه - من هنوز با استفاده از F-wordها مشکل دارم!

چهار - داشتیم غذا می‌خوردیم. بعد از غذا اومدم سالاد بکشم، بشقابم خیلی غذایی و نارنجی بود! یه بشقاب دیگه برداشتم. بعد به مامانم گفتم مامان یادته من بچه بودم هیچوقت سالاد رو توی همون بشقابی نمی‌خوردم که توش غذا خوده بودم؟ مامانم چهره‌ش گل انداخت. انگار خاطره جالبی بوده باشه... اگه همین رو چند سال پیش می‌گفتم تهش یه تیکه می‌شنیدم که تو همیشه‌ی خدا برعکس بقیه‌ای. فکر می‌کنم مامانم هم رشد کرده.

پنج - دهن خودمو صاف کردم با تحقیقاتم. صاف!

شش - سبک زندگی من طوریه که تو ایران از غریب هم غریب‌تر زندگی میکنم.

هفت - یه ویدیوی آموزشی در راستای تغییر کارم دارم می‌بینم. داشتم فکر می‌کردم من در این باره نه به کسی گفتم نه هیچی. خودم یکه و تنها دارم این چیزا رو امتحان می‌کنم تا دستم بیاد. قاعده‌ش شاید اینه که تو یه network داری و حداقل به یکی دو تاشون میگی ازشون می‌پرسی.‌.. یه کم در جریان قرار می‌گیری.

هشت - امروز تیک زدن to do list خوب پیش رفت. چرا؟ چون واقع‌بینانه بود، هم کار دوست‌داشتنی داشت هم دوست نداشتنی، ددلاین داشت و تونستم با بدختی قبل از اینکه وسواس یا کمال‌گرایی منو بکشونه به تموم نکردن، یه نقطه تعیین کنم و بگم بسه همینجا تموم!


یکی از مزایای تاهل نسبت به تجرد اینه که متاهل‌ها به اندازه دو نفر درآمد دارن، یعنی درآمد دوبرابره مثلا. پولدارترن متاهل‌ها!

کسی برای اینترنت خونه (ثابت) از مودم 4G استفاده کرده؟ 
TD-LTE چطور؟
نظرتون چیه؟ راضی هستین؟
به چه مشکلاتی برخوردین؟

من بنده‌ی تحسینم. خودمو خفه می‌کنم تا کارو عالی انجام بدم تا طرف زبانش قاصر بمونه از تشکر! بعد تحسین کنه و بترکیم هر دو :)

آدمای سالم وقتی ازشون تحسین می‌شه چه ری‌اکشنی نشون میدن؟ من لال میشم و ربات‌وار زمینو نگاه می‌کنم!

دارم یکی از پروژ‌های شرکت رو مرور می‌کنم تا برای همکارام پرزنت کنم و تحویلشون بدم. توی مرور کردن‌ها اولش تعجب کردم. هر موضوعی رو مرور می‌کردم باید می‌گفتم البته این نباید اینطور می‌بود ولی حالا دیگه اینطوره! بعد من باید این حرفو بزنم!!! تعجب کردم که منی که اینقدر دغدغه اینو داشتم که این پروژه‌ها روی اصول جلو برن، چرا این پروژه اینقدر داغونه! و ما که این همممه مدت روش کار می‌کردیم یعنی یه بار نیومدیم تر و تمیز و مرتبش کنیم؟ 

الان که وسطای آماده کردن محتواهام هستم یادم افتاد. یادم افتاد که من یه مدت زمانی یه ریز و پیوسته به مدیرم غر می‌زدم که این چه پروژه‌ی کثیفیه تحویل من دادین و فلان. بعد از یه مدت یه تایمی پیدا کردیم که فشار کار کمتر بود و مدیرم راضی شد که پروژه رو تر و تمیز و مرتب کنیم. تیممون رو جمع کردم توی یه جلسه. براشون از دغدغه‌ام توضیح دادم و بعد با هم‌فکریشون یه برنامه ریختیم برای مرتب کردن پروژه... برنامه‌مون رو پای تخته نوشتم. برای کارها درجه سختی و زمان و اولویت مشخص کردیم(تاکید می‌کنم جمعی بود و تک نفره نبود) و تقسیم کار کردیم. توی تقسیم کار هم حتی گفتم انتخاب با خودتونه. هر کس هر قسمتی رو دوست داره برداره. بر اساس درجه سختی و زمان انجام هر کار، کاملا میشد عادلانه کار برداشت. تقسیم کار انجام شد. کار بزرگمون ترتیب داشت و مرحله‌ای بود و کارای موازی دیگه کوچیک بودن. اول باید نفر اول کارش رو می‌کرد، بعد نفر دوم و بعد کارای موازی شروع می‌شدن‌...

چندین بار تاکید کردم کارها رو برای این کوچیکتر کردیم که بشه راحتتر انجام داد و تغییرات تحت کنترل باشه تا مشکلی پیش نیاد. برنامه برای یه هفته بود، نهایتش دو هفته.

رفتیم پی کارمون. نفر اول یکی از همکارامون بود و من نفر بعدی. بعد از یه مدت پیگیر شدم که فلانی چرا کاری نکردی؟ گفت انجام دادم ولی مشکل داره و دارم مشکلش رو حل می‌کنم! یه هفته گذشت. طرف یه روز اضافه هم اومد شرکت و موفق نشد. هفته بعد شد و باز پیگیری کردم. گفت حجم تغییری که داده زیاده و مشکل داره و نمیشه فعلا ازش استفاده کرد و باز زمان خواست. داغ کردم! ولی گفتم باشه. رفتم تغییراتش رو چک کردم ببینم چیکار کرده که دیدم پنج شیش تا از مرحله‌های برنامه‌مون رو برداشته یه دفعه انجام داده. حتی بخشی از کار من رو! خلاصه کنم که چندین هفته گذشت... چندین آخر هفته رو طرف اضافه اومد شرکت. چندین نفر ساعت حروم کرد سر اون مرتب‌سازی و هربار که من میومدم یه غر ریزی بزنم مدیرمون به من می‌گفت ببین این کارش مشکل پیدا کرده، اگه حلش کنه دیگه پروژه مرتبه! مدیرمون حتی راضی بود به این همه نفرساعت حروم کردن!!! 

خلاصه‌ی ماجرا چیه؟ من اون تغییرات رو هیچوقت به پروژه اضافه نکردم. حتی یه بار بعد از دو سه ماه گفت مشکل رو حل کرده ولی با شناختی که ازش داشتم می‌دونستم همه جوانب رو چک نکرده. به مدیرم هم یه بار صریح و شفاف گفتم من اون تغییرات رو اصلا تو پروژه نمیارم. دلایلم رو هم گفتم. قانع کننده بود. و تمام.

حالا میشه درباره دوتا موضوع بحث کرد. اول اینکه اصلا چرا اینجوری شد؟ دوم اینکه چه پیامدهایی داشت؟

اولین پیامدش پروژه‌ایه که مرتب نشد، بلکه نامرتب‌تر شد و ایجاد تغییر توش سخت‌تر. نفرساعت‌هایی که حروم شدن هم به کنار. دومین پیامد تاثیری بود که روی من گذاشت. منی که سرم درد می‌کرد برای کار گروهی و اینجور هماهنگیا دلسرد شدم. دیگه از اون به بعد واسه کارام تو شرکت از کسی برای انجام کاری کمک نخواستم. اتفاقا چندبار مدیرم پیشنهاد داد واسه این کار می‌خوای کسی کمکت کنه؟ ولی من واقعا با این آدما دیدم کار نه تنها جلو نمیره، حتی ممکنه هیچوقت هم انجام نشه. 

چرا اینطوری شد؟ به خیلی دلایل... مهم‌ترینش اینه که طرف نه کانسپت برنامه‌ریزی رو می‌دونست چیه، نه کار گروهی! فقط با خرکاری آشنا بود. ساعت‌ها هم خرکاری کرد. بابت خرکاریش هم اضافه کاری گرفت. ولی ذره‌ای به راحت کردن و تحت کنترل قرار دادن کار فکر نمی‌کرد. و معلومه من کاری که تحت کنترل نباشه رو به پروژه اضافه ‌نمی‌کنم. ولی الان می‌بینم مشکل حتی پایه‌ای‌تر بود. اینکه مدیرمون حاضر بود همچین آدمی رو توی تیمش نگه داره و به ما تحمیل کنه. آدمی که با کار تیمی آشنا نیست و ذره‌ای هم تلاشی برای یادگیری این مدل فعالیت‌ها نمی‌کنه رو نگه داشته بود تو تیم و همش با منی که دنبال هم تیمی فعال می‌گشتم هم تیمی ‌می‌کرد تا جایی که گفتم یا من میرم یا با این آدم هم‌تیمی نمی‌شم! و خب واضحه که آخرش بعد از یک سال رسیدیم به این نقطه که من ترجیح دادم برم.

(اینو هم توی پرانتز بگم. منم تو کار تیمی حرفه‌ای نیستم. ولی صفر هم نیستم. دوست دارم یاد بگیرم و با کار تیمی کارا رو راحت‌تر کنم. محل کارم جایی بود که روش حساب می‌کردم برای آزمون و خطا و جلو رفتن و حرفه‌ای‌تر شدن. ولی خب جذب نیروهای جدید اینو نشون می‌داد که خود مدیرا این چیزا ذره‌ای براشون مهم نیست و فقط درباره کار تیمی یه سری حرف تکراری می‌زنن که حتی نمی‌دونن یعنی چی!)

من امروز در این تاریخ در این پست در این ساعت و دقیقه و ثانیه، به خودم قول میدم توی پیدا کردن کار بعدیم و بستن قرارداد و پیدا کردن ر... بعدیم، برای خودم ارزش قائل شم و برم دنبال اون چیزی که می‌خوام یا نزدیکه به چیزی که می‌خوام و خواسته‌ام رو هم واضح و روشن و با اعتماد به نفس بیان کنم. این کمترین لطفیه که در حق خودم می‌تونم بکنم.


پ ن : یه غر ریزی از اون پایین گفت من که نمی‌دونم چی می‌خوام! بهش گفتم. اوکی، حداقل که می‌دونی چی نمی‌خوای!