دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

فیلمِ eternal sunshine of the spotless mind رو چند هفته پیش دیدم. خواستم بگم این فیلم فوق‌العاده بود و از اون موقع تا الآن (و شاید تا بعدها!!!) دست و دلم به فیلم دیدن نمیره چون نمی‌خوام مزه‌ی اون فیلم بپره. و هنوزم گاهی وقت‌ها سکانس‌هایی از اون فیلم یادم میوفته و بیشتر دلم نمی‌خواد فیلم دیگه‌ای ببینم. باید صدبار ببینمش تا خیالم راحت شه!!

و اینکه با دیدن فیلم خییییلی هوس کردم موهامو به رنگ‌های فانتزی رنگ کنم. مثلا چند ماه آبی، چند ماه سبز، چند ماه بنفش، چند ماه صورتی... :))

قرمز و نارنجی دوست ندارم :دی

شب به بابام گفتم شام می‌خوری؟

گفت چی داریم؟

- شیر برنج

+ چی؟

- شیربرنج :|

+ آره می‌خورم.

- سرد می‌خوری یا گرم؟

+‌‌ چی؟

- سرد بیارم یا گرمش کنم؟

+ سرد

- با شیره می‌خوری یا بدون شیره؟

+ ها؟

- با شیره یا بدون شیره؟ :|

+ با شیره

اینجا بود که صدای خنده مامانم بلند شد و سرخ شد از خنده و گفت که شبیه «عزیزم ببخشید» توی کلاه قرمزی شده بودی. 

من :|

بابام : ها؟ چی؟

دوباره من :|


پ‌‌ن : فقط پسرعمه‌زا :)))


یکی از عذاب وجدان دارنده‌ترین کارهایی که کردم، وقتی بود که برای تبریک ازدواج دوستم رفتم پیام تبریک ازدواجی که چند هفته قبل به یکی دیگه از دوستام فرستاده بودم رو کپی کردم. بعد اسم‌ها رو عوض کردم و همینطور یه جمله‌ سه کلمه‌ای رو هم حذف کردم و بعد این پیام رو برای دوست تازه ازدواج کرده‌ام فرستادم. 


پ ن : چون من برای خودم توی ذهنم اینطور تعریف کردم که باید برای آدم ها وقت گذاشت. حتی در حد پنج دقیقه برای فکر به اینکه چه پیامی باید بفرستم. و وقتی وقت نگذاری، کم لطفی کردی در حق اون فرد. با اینکه حتی متوجه هم نمیشه‌.

از آدم‌های سرتا پا توقع بدم میاد.

و البته خودم هم باید سعی کنم توقعات بی‌جایی نداشته باشم از کسی.

چرا من این همه پست نوشته شده و منتشر نشده دارم؟

چرا این همه حرف نوشته نشده دارم؟

چرا این همه کار نکرده دارم؟

چرا مثل پارسال وقتی به این فصل رسیدم تموم شدم؟

چرا نمی‌تونم همین شخصیت مجازی ساخته شده رو بپذیرم؟

چرا نمی‌تونم بیرون بیام از تختم؟

چرا بیشتر و بیشتر با حماقت هام آشنا میشم؟

چرا بیشتر و بیشتر می‌فهمم خیلی احمق‌تر از اونی هستم که فکر می‌کردم؟

چرا حتی ذره‌ای فرصت خلوت عمیق به خودم نمیدم؟

چرا؟

چرا باید تموم می‌شدم؟؟؟؟

زمان تموم شدن من الان بود؟


  • ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۶

یک . هم توی تابستون باید از گرما له له بزنیم، هم توی زمستون! :|

دو . خب دو تا لباس کلفت بپوشید و بذارید ما هم یه کم از این هوای خنک زمستونی لذت ببریم :)

سه . لذتی که زیر پتو رفتن توی هوای سرد داره رو نشستن زیر باد کولر توی هوای گرم نداره به خدا :| (و به همین نسبت رابطه ی کاپشن با هوای سرد رو در نظر بگیرید در برابر لباس نازک در برابر هوای گرم :|)

یک + دو + سه = عاشق هوای سردم :)

یه وقت‌هایی هست که یه سری کلمه‌ها یا عبارات هستن که رو دلمون می‌مونن تا حداقل یکبار شده توی عمرمون ازشون استفاده کنیم و بعدش بگیم آخیش بالاخره منم این کلمه‌ی قلبمه سلمبه یا این عبارت خفن رو توی جمله استفاده کردم‌‌. صد در صد همه تجربه‌اش رو داشتن.

حالا امشب فرصتی برای من پیش اومد که بتونم به کسی بگم :«اشکال نداره عزیزم، هر طوری راحتی»

ولی خب دختر خوبی شدم و نگفتم :)))


پ ن : نمی‌دونم اولین بار کِی و به کی قراره بگم :|


آشپزی کردن :))


فارغ از ماحصل غذا! (از نظر خوشمزه یا بدمزه بودن، سوخته بودن یا نسوخته بودن، شور بودن یا بی نمک بودن و ...)


پ ن : دلخوشی‌هام داشتن از یادم می‌رفتن :(


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها


امروز موارد خیلی زیادی پیش اومد که باعث می‌شدن خیلی عصبانی بشم از دست یه نفر، چون همه‌اش یه رفتاری ازش سر میزد که واقعا دوست نداشتم و ندارم این رفتار رو و به شدت برام آزاردهنده‌اس. از یه طرف اگه عصبانیتم رو ابراز می‌کردم ممکن بود آبروم بره چون باید برای اون آدم توضیح می‌دادم که چرا از دستش عصبانی شدم و تا بیام توضیح بدم و اون بفهمه و عکس‌العمل نشون بده و اینا من دیگه ممکن بود منفجر بشم و آبروم جلوی بقیه می‌رفت و تمام. از طرف دیگه هم اگه چیزی نمی‌گفتم و عصبانیتم رو بروز نمی‌دادم، باید تا چند روز این عصبانیت رو توی خودم مخفی می‌کردم چون فرصت ابرازش در چند روز آینده وجود نداره و این باعث می‌شد اون موضوعات روی دلم بمونن و هضم نشن و زمان ابرازشون هم بگذره و اونقدر دیر بشه که حرف من بی ارزش بشه.

برای همین خیلی در منگنه بودم. سعی کردم نصفه و نیمه ابراز کنم ولی انگار بی فایده بوده و این رفتاری که برای من آزاردهنده‌اس هنوز داره تکرار میشه توسط اون آدم.

از طرفی بدیِ ماجرا اینه که وقتی من می‌خوام به این آدم بفهمونم که از این رفتارش بدم میاد و ازش بخوام که انجامش نده، معمولا یا من رو جدی نمی‌گیره و یا به بدترین شکل ممکن منظورم رو اشتباه متوجه میشه و وارد دعوا میشه :|

و به این ترتیب الآن دقیقا من با یک برگه «عصبانیت» به اضافه‌ی یک برگه «رفتاری که آزاردهنده‌اس و تموم نمیشه» و همینطور برگه‌ی سوم یعنی «آبروم جلوی بقیه» منگنه شدیم به هم و همه با هم در منگنه‌ایم :|


پ ن : درباره عنوان پست هم نمی‌دونم که آیا در منگنه شدگانیم؟ بودگانیم؟ هستگانیم؟ ااااگانیم؟ چی گانیم؟؟ 

نویسنده نیستم، چون نویسنده نیستم!

قلم خوبی هم ندارم، چون نویسنده نیستم!

قرار هم نیست قلمم خوب بشه، چون دلم نمی‌خواد!

دوست هم ندارم که وبلاگ‌ها رو با این معیار بسنجم.


نمی‌دونم چرا اینقدر آزارم می‌داد این قضیه که باید در چهار جمله خلاصه‌اش می‌کردم! 

همین :|