...
یه پست خوندم تو رادیوبلاگیها که انگار یه نفر پیدا شده که میره از آدرس وبلاگ های حذف شده سو استفاده میکنه و ... نگران و مشوش رفتم سراغ وبلاگ قبلیم ببینم در چه حاله و نشستم به خوندن آرشیو پنج سال پیش.
فکر میکنم این موضوع رو هزاران بار تو این وبلاگ نوشتم که من سنگ شدم و تمام. پروسه داشت و یهویی نبود. مثل باکس های loading... من زمانی متوجه شدم که دارم سنگ میشم که پروسه از نیمه هم رد شده بود. اینجا بارها از نگرانیم بابت نزدیک شدن به سنگ شدن کامل نوشتم و بالاخره این اتفاق افتاد. پروسه کامل شد، من سنگ شدم و تمام. الان که رفته بودم آرشیو پنج سال پیشم رو خوندم متوجه شدم که چقدر زنده بودم. با اینکه در حال مرگ بودم ولی زنده تر از الان بودم. و بعد یاد پروسه ی سنگ شدنم افتادم...
اصلا میدونی منظورم از سنگ شدن چیه؟ مردن. مردن در حالی که جسمت زنده است. بی احساس شدن. بی تفاوت شدن نسبت به هر اتفاقی. این ماجرای امشب تنها تلنگر نبود. مدتیه دارم سریال game of thrones رو میبینم. اسپویل [چند شب پیش به اونجایی رسیده بودم که جیمی لنیستر برادرش تیریون لنیستر (the half man)، که به اتهام مسموم کردن و قتل شاه، جافری، زندانی شده بود، رو آزاد میکنه تا فراری بده. تیریون هم قبل از فرار سری به اتاق پدرش میزنه و اول معشوقه اش رو میکشه و بعد پدرش رو. وقتی تیریون به پدرش تیر شلیک کرد موضوعی رو متوجه شدم که تلنگر تلخی بود. من با دیدن این صحنه فقط کمی شوکه شدم و همین. بعد یادم افتاد اگه منِ چند سال قبل این صحنه رو میدید های های گریه میکرد. ولی منِ الان، منِ سنگِ الان، کمی شوکه شد به سبب ساختار داستان و بی هیچ حسی رد شد و گذر کرد. اینجا یادم اومد که من سنگ شدم!]
.
راستش اینجا دیگه توان ادامه دادن پست رو نداشتم و رها کردم. بعد از مدتی دوباره رفتم دنبال خوندن آرشیو وبلاگ اولم. با پست هام خندیدم. قربون صدقه خودم رفتم و با بعضی از پست ها در عجب موندم... تو پست قبل گفتم دوست دارم تو چالش ده سوال وبلاگی شرکت کنم. اولین سوالش فکر کنم اینه که چی شد که وبلاگ ساختین؟ و خب من جواب خاصی جز «دلم میخواست وبلاگ داشته باشم» نداشتم ولی الان که رفتم آرشیو اونجا رو خوندم تازه به یادم اومد که چرا وبلاگ ساختم. چون تنها بود. چون افسرده بودم. چون دیده بودم بلاگرهایی رو که تو وبلاگشون کلی درد و دل میکنن، کلی ماجرا از روزمره هاشون تعریف میکنن، کلی دوست مجازی پیدا میکنن و دلم میخواست بیام حرف بزنم و حرفم خونده بشه. حرفایی که هیچوقت زده نشدن و همینطور شنیده. دلم میخواست دوست پیدا کنم. اتفاقا دوست مجازی با معرفت هم کلی پیدا کردم. حرفام خونده شد و تا این جایی که خوندم، حرفام رو هم زده بودم. ولی نمیدونم چرا به سرم زد و بستم اونجا رو! شاید باید ادامه بدم آرشیو خونی رو تا برسم به انتهای عمر اون وبلاگ و جواب این سوال رو پیدا کنم!
- ۹۹/۰۶/۱۸
آرشیوخونی (حتی میشه «آرشیوِ خونی» هم بهش گفت!) یکی از اون کاراست که اولش جذابه اما بعدش نمنم یه حسی به آدم نسبت به گذشته و البته حال، دست میده که حداقل برای من یه نفر حس چندان خوبی نیست...