...
اگه به تازگی کنکور سراسری (کارشناسی) دادی توصیه نمیکنم این پست رو بخونی و مسئولیتی در قبال خوندن پست قبول نمیکنم!
این روزا به دلیل اومدن رتبههای کنکور کارشناسی، درِ هر سوشال نتورکی رو که باز میکنم یا اصلا هررر جایی که میرم، دارم توصیه و نصیحت و پیشنهاد و غر و آه و فغان در این باره میخونم. از طرفی به طور پیوسته توی توییتر حداقل روزی دو تا توییت از مصائب مهاجرت دوستان میخوندم. اینها باعث شدن دو تا موضوع برام مرور بشه. اتمام دبیرستان و اتمام دوره لیسانس.
من وقتی کنکور کارشناسی رو دادم، خیلی استرس داشتم. استرسی که برای خیلیها آشناست. وقتی جواب اومد رتبهام نه بد بود نه خوب. البته با معیارهای جامعهای که در اون مقایسه میشدم نه بد بود نه خوب وگرنه در کل که خوب بود... منم به طبع رتبهام درگیر انتخاب رشته و دانشگاه بودم و با هر انتخاب چک میکردم که اگه اینو قبول نشم چی میشه و انتخاب بعدی چیزی باشه که بخوام و این حرفها. حالا این وسط بابام نمیدونم از کجا یه ایده به ذهنش رسیده بود و اصرار که بیا امسال دانشگاه نرو (!) و بمون و دوباره کنکور بده و من مطمئنم تو رتبهات خیلی خوب میشه و امسال کم خوندی و اینا. بیا سال بعد کنکور بده و رتبهی فلان بیار و برو فلان رشتهی فلان دانشگاه... گاهی هم جاه طلبیش بالا میزد و میگفت اصلا بیا تغییر رشته بده و برو فلان رشته کنکور بده تا رتبهات فلان بشه و بری فلان رشته رو بخونی.
من که صددرصد قبول نکردم و توی اون وانفسای استرسِ انتخاب رشته، این هم شد یه قوز بالا قوز. دعوا شد بینمون و قهر و این داستانا. ولی همون موقعها گفتم یه دقیقه بذار این راهی که بابام میگه رو تو ذهنم تصور کنم ببینم اصلا با عقل جور در میاد؟ بابام راست میگفت که من اون سال زیاد درس نخونده بودم بنا به دلایلی. گفتم بیا و ایدهآلترین حالت رو در نظر بگیر. اینکه فول درس بخونی و رتبهات هم فلان بشه و حتی بری اون رشتهای که ایشون میگه. تو یک سال داری دیر میری دانشگاه و وقتی میری دانشگاه همهی دوستات توی همون دانشگاه یک سال از تو جلوترن و تو یک سال از هم کلاسیات بزرگتر. تصور کن اون موقع که داری برای کنکور میخونی همهی دوستات دانشگاهن و کلی داره بهشون خوش میگذره... همین کافی بود تا وحشت کنم. بعدم گفتم من با این حال، امسال جونم در اومد همین یه ذره رو هم خوندم. سال بعد حالم قاعدتا بدتره و همین رتبه رو هم نخواهم آورد و ... همین تصور یکسال پشت کنکور موندن واقعا وحشتناک بود. تصور عقب افتادن از هم سنهام، از دوستام.
من نمیدونم این استرس و ترس از عقب افتادن، عقب موندن و کلا جا موندن از قافلهی همسنها و دوستان آیا برای همه وجود داشته یا نه؟ ولی میدونم ترسی فوقالعاده وحشتناک بین بچههای مدرسه ما بود. نه حتی عقب افتادن... بلکه جدا شدن از قافله... ترسی که تعدادیمون توی دانشگاه هم با خودمون همراه بردیم. و باز سال چهارم لیسانس، زمانی که همه داشتن به مرحله بعدی فکر میکردن و تو ذهن خیلیها اپلای کردن یا پذیرش گرفتن از دانشگاههای خارج از ایران بود، این استرس که اگه کارای پذیرشم درست نشه... اگه ویزام نیاد و هزار تا چیز دیگه واقعا بچهها رو از پا در میآورد و هیچ کدوم به این فکر نمیکردن که اشکال نداره اگه امسال نشد. خب سال بعد... (البته استرس پسرهایی که مشکل سربازی داشتن کاملا قابل درک بود)
من اما دیگه نه تنها از قافله عقب افتاده بودم... بلکه افتاده بودم تو چاه و با بدبختی درسامو پاس میکردم. اینجا دیگه استرس نکشیدم چون دیگه کار از کار گذشته بود. من اون سال استرسی از این جنس نداشتم ولی این از روی رشد نبود. من همچنان صفر و یکی فکر میکردم. من دیگه معدلم تاپ نبود پس تصور میکردم که هیچی نخواهم شد و نابود شدم...
این ترس از عقب موندن همهاش ناشی از سمّیه به اسم مقایسه کردن. وقتی بذاریش کنارِ دیدگاهِ صفر و یکی، واقعا مخربه. فلجت میکنه. همین.
پ ن : ترس از عقب موندن باعث شد من این اشتباه رو نکنم و یک سال پشت کنکور نمونم. ولی اگه این ترس وجود نداشت، باز هم در اون شرایط، یکسال پشت کنکور موندن برای من اشتباه بود.
- ۹۹/۰۷/۰۱