منم درو بستم.
وسایلمو جمع کردم. خونه رو مرتب کردم. گازو قطع کردم. درو بستم، در کرکره ای هم روش و بدون اینکه بدونم برای چه مدت، با خونهام و با زندگیم خداحافظی کردم.
دو نگاه همراه من بود. اولی امیدبخش بود. به گلها آب میداد تا مبادا خشک بشن و تا یک هفته دووم بیارن. ظرفها رو میشست، خونه رو مرتب میکرد، یخچال رو وارسی میکرد و مواد غذایی رو به فریزر منتقل میکرد. داشت برای برگشت خودشو آماده میکرد. اما نگاه دوم مرگ بود و فقط مرگ. نمیدونست چند روز دیگه گیاهارو میبینه و آیا تا اون موقع خشک شدن؟ نمیدونست ماست و پنیر توی یخچال قراره تا چقدر دووم بیارن. نمیدونست آیا اصلا اثری از خونه قراره باقی بمونه؟ داشت برای همیشه از زندگی خداحافظی میکرد.
من همزمان از خونهای خداحافظی کردم که ساخته بودمش برای زندگی. این اصلا عادلانه نیست. من هنوز توی اون خونه زندگی نکرده بودم. هنوز برنامههام رو براش اجرا نکرده بودم. این عادلانه نبود که از پنجره آشپزخونه همون خونه دود انفجار بمبی رو ببینم که چند خیابون اونورتر افتاده. هیچی برای هیچ کس عادلانه نبود.
داشتم مینوشتم مثل جنگ زده ها وسایلم رو جمع کردم. بعد دیدم مثلِ نه! من خود جنگ زده بودم! به کفایت برداشتم.
هر بار موشکی میبینم، چه از نزدیک چه توی رسانه، هربار انفجار میبینم، و هر بار ضدهوایی میبینم برعکس خونواده که هیجان زده میشن، من فقط غمگین میشم. میترسم و بغض میکنم. انگار که هربار دوباره از اول عزای زندگی رو میگیرم. دوباره سوگوار چیزی به اسم زندگی میشم که نداشتمش. و این هیجان آدمها و از روی هیجان دنبال کردن اخبار رو نفهمیدم ونمیفهمم. جنگ بده. هیچ هیجانی نداره. من فقط اخبار رو میخونم تا آگاه بمونم. تا در امان باشم.
راستی نگفته بودم؟ وقتی شروع شد، وقتی اولین انفجارها توی تهران اتفاق افتاد من بیدار بودم. دو روز تعطیل روبروم داشتم و بیدار مونده بودم داشتم حساب کتاب میکردم ببینم چقدر پول دستم دارم برای برنامههای بعدی. داشتم برنامه میچیدم. هم دلهره داشتم هم هیجان. همزمان موزیک های علی عظیمی رو گوش میدادم. رسیده بودم به «خونه باهار» و «دیگه وقتش رسیده» و داشتم اشک میریختم. یاد ۹۸ و ۱۴۰۱ افتاده بودم. تو این حال بودم که صدای انفجار اومد. خونواده اون شب خونه من بودن. مامانم میگه تا یک ساعت بعدش من همچنان رنگم پریده بود. واقعا ترسیده بودم.
الانم دارم همون موزیک رو گوش میدم. علی عظیمی داد میزنه:
صدها هزار لبخند
صدها هزار آرزو
یه زندگی نرمال
کنار هم نه روبرو
تو جادهام به سمت جایی که نمیدونم امنه یا نه. زندگیم رو جا گذاشتم تهران. با خورندگان زندگی دارم به جایی میرم که فقط زنده بمونم. توی آسمون موشک میبینیم. اونا هیجان دارن و من تلاش میکنم بغضم نترکه.
خیلی نامرتب شد این نوشته. همونطور که زندگیم داره از هم میپاشه.
تازه مزه زندگی داشت زیر زبونم مزه میداد. اما جنگ! این کلمه که هنوز نپذیرفتمش مثل اینکه قراره همه چیزو دقیقا همه چیزو بگیره ازم.
جنگ! هنوز به زبون نیاوردمش. هنوز عادت نکردم بهش! روز چهارم شروع شده. این جدال بین دو دیکتاتور زبون نفهم و بی اهمیت به آدمها و زندگی. و من هنوز دلم نمیخواد اسمش جنگ باشه.