دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

خیال‌پردازی حالا افتاده به جونم.

درسته میگن خیال‌پردازی راهی برای جدا افتادن ذهن از واقعیت هولناکه. اومدم به شهر آبا و اجدادی و خیال‌پردازی‌هام این شده که مثلا توی این شهر عاشق میشم. یا توی این شهر یه بیزینس راه می‌اندازم. توی این شهر موندگار میشم توی این زندگی کند و بی ترافیک و بی استرس زندگی  پرمعنایی می‌کنم. ولی وقتی توی شهر می‌چرخم هیچ چیزی به خیال‌پردازی‌هام نمی‌خوره. درسته اصالتا مال اینجام، فرهنگش با من گره خورده، زیاد به اینجا رفت و آمد می‌کنم و اینجا به دنیا اومدم، ولی هیچ احساس تعلقی نمی‌کنم به اینجا. شهر رو نصفه و نیمه بلدم ولی اینجا شهر من نیست. بیشتر جاییه که توش گیر افتادم.

اخبار حمله آمریکا مثل آب سردی بود روی آتیش وجودم. انگار آروم گرفتم. انگار تو این بلاتکلیفی آمریکا ورود کرد و با ورودش رسما اعلام کرد جنگ خیلی جدی‌تر از این حرفاست. به ذهن ناباور من فهموند این ماجرا طولانی، بزرگ، پر تلفات و پر هزینه خواهد بود. ذهنم حالا دیگه داره برای آینده بلند مدت همراه با جنگ برنامه‌ریزی می‌کنه!

اما همه‌ی اینها حق ما مردم عادی که قرار بود چند صباحی روی کره زمین زندگی کنیم و زندگی رو جشن بگیریم نبود.‌

امروز به مردن هم فکر کردم. دلم خواست بمیرم. بمیرم توی این وضعیت ناامن و گیرافتاده.

یه نفر توی یکی از پست‌های قبل کامنت ناشناس و خصوصی گذاشته بود که دوست داره بدونه توی تراپی به آدم چی میگن. دروغه اگه بگم قلقلکم نیومد درباره‌اش اینجا ننویسم. 

خب. ببین دوست من، توی تراپی هر چیزی ممکنه به تو بگن. البته این در حالتیه که طیف تراپی رو باز در نظر بگیری. درمانگرهای مختلف وابسته به رویکردی که دارن و ندارن ممکنه متفاوت عمل کنن و محتوایی که میگن متفاوت باشه. 

هیمنطور درمانگرهایی که بهشون مراجعه می‌کنی ممکنه استاندارد و اصول کار اخلاقی و حرفه‌ای رو رعایت نکنن و حرف‌های خارج از چارچوب هم بزنن. حتی ممکنه بنا به وضعیت روان درمانگر هم ممکنه محتوا باز متفاوت باشه.

پس درمانگرا ممکنه توی تراپی هر چیزی، واقعا هرچیزی بگن، با هر رفتاری. 

اما وقتی بحث اصول حرفه‌ای وسط کشیده میشه، محدودیت‌هایی پیش میاد. حرف‌هایی رو درمانگر اجازه نداره بزنه و اکت‌هایی رو اجازه نداره انجام بده. همینطور وقتی یک رویکرد خاص رو نگاه کنی باز طیف رفتار و کلام محدودتر میشه. مثلا من که درمان مبتنی بر روانکاوی میگیرم درمانگرم خیلی متفاوت عمل میکنه از دیگر درمانگرها. 

بعد جلوتر بری درمانگر با مریض هاش هم متفاوت عمل میکنه. ممکنه درمانگر من اونطور که با من هست با مریض دیگه‌اش نباشه. که این وابسته به وضعیت رشدی روان مریض‌ها داره. حتی باز هم جلوتر بری رفتاری که درمانگر با تو داره در طول زمان و در جلسات مختلف ممکنه متفاوت باشه. که این هم باز به وضعیت روانی تو برمیگرده.

خلاصه می‌تونم بگم رویکردی که من بهش مراجعه میکنم راهکار نمیده. خود افشایی نمی‌کنه. دیدگاه خودش رو وارد نمیکنه و خنثی‌است. حتی تو نسبت به درمانگرت بیشتر صحبت می‌کنی. درمانگر بیشتر سوال می‌پرسه. سوال‌هاش هم برای چراغ انداختنه که هم خودش ببینه توی روان تو چه خبره هم خودت روانت رو مشاهده کنی.

یکی از اهداف جدیدم مخصوصا هدف پارسال و امسال سبک کردن زندگیم بود. یه نمودش آنلاین کردن زندگی بود. تلاشم این بود تا حد امکان دیگه از کاغذ و یادداشت برای نگهداری چیزی استفاده نکنم (کاغذ برام حکم موقت و چرک نویس رو داشته باشه)

همه ابزارها و فایل‌هام رو آنلاین نگه دارم که وابسته به سیستم و بکاپ نباشم. 

همه اینها برای این بود که وابستگیم کم بشه. سبک بشم. کل زندگیم آنلاین و از همه جا قابل دسترس باشه و با یه لپ تاپ ساده هم بتونم اینور اونور برم. حتی بدون لپ تاپ هم‌. 

حالا همین موضوع هم شده مایه دردسر هم شده آرزو.

درباره این وبلاگ هیچوقت توی تراپی صحبت نکردم. یه بار داشت از زبونم در میرفت که زود جلوی خودمو گرفتم. حتی گفتم که چیزی هست که نمیگم و تصمیم گرفتم اینجا درباره اش چیزی نگم. نه اینجا نه هیچکس.

هیچ ماهی نشده اینجا رو رها کنم. همیشه سر و کله‌ام پیدا شده و چیزی نوشتم. حتی از حال و احوال ناگفتنیم. انگار واقعا یه عهد نانوشته با خودم دارم که اینجا نباید رها بشه. رها کردن اینجا در نظرم نشدنیه. حتی اگه خیلی کم پیدا باشم. واقعا هم برای هیچ مخاطبی نمی‌نویسم. برای دل خودمه اما پابلیک بودن اینجا برام متفاوتش میکنه از نوت های شخصی توی گوشیم. 

این هفته که به خاطر جنگ و پیدا نکردن شرایط مناسب، تراپی رو از دست دادم خیلی غصه خوردم. بکی از پناهگاه‌هام هم اینجا بود.

داشتم فکر میکردم شاید اگه جلسه ای بود درباره اینجا صحبت کنم. فعلا که در حال حاضر خیلی ناامیدم نسبت به داشتن جلسه دوباره. ترسم از اینه که نکنه تراپیستم کشته بشه. و نگرانی دوم اینه که نکنه من تو این شهر گیر کنم و نتونم جلسه تراپی با تراپیستم داشته باشم. جلسه آتلاین یا تلفنی میشه داشت اما من تو این شهر بعید میدونم بتونم شرایطش رو پیدا کنم.

کلا این دو روتین یعنی تراپی و نوشتن توی وبلاگ دو نیاز ضروری من هستن. 

من بهار و تابستون رو دوست دارم. تابستون شده بود و کلی توی آفتاب روز توی شهر خوشگذرونی می‌کردیم با دوستان. دوستم هم اومده بود ایران و دیدنش برام خیلی لذت بخش بود. برای خودم داشتم کافه گردی می‌کردم و تا جایی که می تونستم از آفتاب و روز و هوا استفاده می‌کردم. برنامه داشتم واسه کاملتر کردن خونه‌ام. برنامه داشتم برای سفر با دوستام، برای مهمون کردنشون، برای تجربه ساختن. داشتم بعد سالها خودمو پیدا می‌کردم و از دوستی کردن و معاشرت با آدم‌های شبیه خودم لذت می‌بردم. برنامه داشتم برای دوستی ساختن، برای عاشق شدن.

غصه‌ی اینها رو هم می‌خورم‌.

کارم دورکار شده. رفتیم شهر آبا و اجدادی. هوا خوبه. اما من توان زندگی کنار خونواده رو ندارم. توان دیدن اقوام رو هم ندارم. رفتارها برام زنده میشه. یه گوشه برای خودم ساختم اما خیلی شکننده اس. مادر و پدرم از این فرصت استفاده میکنن و خوش میگذرونن. اما من کنار همه احساساتم حجم زیادی غم گوشه دلم دارم که فرصت رسیدگی بهش و سوگواری براش رو پیدا نمیکنم. غم برای کشورم و شهرم. غم برای زندگیم. غم برای این مهاجرت اجباری که نامعلومه تا کی ادامه داره. غم برای پودر شدن همه چیزی که ساختم از سلامت روان برای خودم بگیر تا خونه‌ام. غم برای هویت و شخصیتی که دوباره و هزارباره از بین رفته  و میره توی این فضا. 

امروز روز کار نبود. با مامان رفتم بازار سنتی شهر. اونجا هم بهم خوش نگذشت.

الانم در بی اینترنتی نشستم یه گوشه و تا عصر نشده استراحت می‌کنم.

چون هجوم برای استفاده از من، زمانم، انرژیم و فضام بی‌نهایت زیاده. دقیقا مثل این جنگ.

منم درو بستم.

وسایلمو جمع کردم. خونه رو مرتب کردم. گازو قطع کردم. درو بستم، در کرکره ای هم روش و بدون اینکه بدونم برای چه مدت، با خونه‌ام و با زندگیم خداحافظی کردم. 

دو نگاه همراه من بود. اولی امیدبخش بود. به گلها آب میداد تا مبادا خشک بشن و تا یک هفته دووم بیارن. ظرف‌ها رو می‌شست، خونه رو مرتب میکرد، یخچال رو وارسی میکرد و مواد غذایی رو به فریزر منتقل می‌کرد. داشت برای برگشت خودشو آماده می‌کرد. اما نگاه دوم مرگ بود و فقط مرگ. نمیدونست چند روز دیگه گیاهارو میبینه و آیا تا اون موقع خشک شدن؟ نمیدونست ماست و پنیر توی یخچال قراره تا چقدر دووم بیارن. نمیدونست آیا اصلا اثری از خونه قراره باقی بمونه؟ داشت برای همیشه از زندگی خداحافظی می‌کرد.

من همزمان از خونه‌ای خداحافظی کردم که ساخته بودمش برای زندگی. این اصلا عادلانه نیست‌. من هنوز توی اون خونه زندگی نکرده بودم. هنوز برنامه‌هام رو براش اجرا نکرده بودم. این عادلانه نبود که از پنجره آشپزخونه همون خونه دود انفجار بمبی رو ببینم که چند خیابون اونورتر افتاده. هیچی برای هیچ کس عادلانه نبود.

داشتم می‌نوشتم مثل جنگ زده ها وسایلم رو جمع کردم. بعد دیدم مثلِ نه! من خود جنگ زده بودم! به کفایت برداشتم.

هر بار موشکی می‌بینم، چه از نزدیک چه توی رسانه، هربار انفجار می‌بینم، و هر بار ضدهوایی می‌بینم برعکس خونواده که هیجان زده میشن، من فقط غمگین میشم. می‌ترسم و بغض می‌کنم. انگار که هربار دوباره از اول عزای زندگی رو می‌گیرم. دوباره سوگوار چیزی به اسم زندگی میشم که نداشتمش. و این هیجان آدم‌ها و از روی هیجان دنبال کردن اخبار رو نفهمیدم ونمی‌فهمم. جنگ بده. هیچ هیجانی نداره. من فقط اخبار رو می‌خونم تا آگاه بمونم. تا در امان باشم.

راستی نگفته بودم؟ وقتی شروع شد، وقتی اولین انفجارها توی تهران اتفاق افتاد من بیدار بودم. دو روز تعطیل روبروم داشتم و بیدار مونده بودم داشتم حساب کتاب میکردم ببینم چقدر پول دستم دارم برای برنامه‌های بعدی. داشتم برنامه می‌چیدم. هم دلهره داشتم هم هیجان. همزمان موزیک های علی عظیمی رو گوش میدادم. رسیده بودم به «خونه باهار» و «دیگه وقتش رسیده» و داشتم اشک میریختم. یاد ۹۸ و ۱۴۰۱ افتاده بودم. تو این حال بودم که صدای انفجار اومد. خونواده اون شب خونه من بودن. مامانم میگه تا یک ساعت بعدش من همچنان رنگم پریده بود. واقعا ترسیده بودم.

الانم دارم همون موزیک رو گوش میدم. علی عظیمی داد میزنه:

صدها هزار لبخند

صدها هزار آرزو

یه زندگی نرمال 

کنار هم نه روبرو


تو جاده‌ام به سمت جایی که نمی‌دونم امنه یا نه. زندگیم رو جا گذاشتم تهران. با خورندگان زندگی دارم به جایی میرم که فقط زنده بمونم. توی آسمون موشک می‌بینیم. اونا هیجان دارن و من تلاش میکنم بغضم نترکه. 

خیلی نامرتب شد این نوشته. همونطور که زندگیم داره از هم می‌پاشه. 

تازه مزه زندگی داشت زیر زبونم مزه می‌داد. اما جنگ! این کلمه که هنوز نپذیرفتمش مثل اینکه قراره همه چیزو دقیقا همه چیزو بگیره ازم. 

جنگ! هنوز به زبون نیاوردمش. هنوز عادت نکردم بهش! روز چهارم شروع شده. این جدال بین دو دیکتاتور زبون نفهم و بی اهمیت به آدم‌ها و زندگی. و من هنوز دلم نمی‌خواد اسمش جنگ باشه.  

فکر میکردم نوشته های پست قبل کمی جدیدن! رفتم پست هام رو خوندم. توی زمان به عقب برگشتم و تا دی ماه جلو رفتم.

به این نتیجه رسیدم که پست قبل چیزی جز تکرار نبود. متاسفانه ذهن من یاد گرفته فراموش کنه و هربار تلنگر بخوره. خداروشکر که تراپی میرم و تراپیستم دست از تکرار بر نداشته و مدام یادآور شده و تلنگر زده و نشونه ها رو بهم نشون داده. و هر بار هر بار هربار هم این تکرار رو توی سرم نکوبیده. گاهی اشاره کرده به موضوع مشابهی در گذشته تا یادآور بشه. اما خسته نشده از تکرار. آیا یادم می مونه؟ آیا بیرون میام؟ امیدوارم. من امیدوارم واقعا

داشتم دوباره و هزار باره برای خودم فضا می ساختم. هر بار آواره شدن و با تخریب مواجه شدن و بهت و شک و سوگ و دوباره از زیر خاک و خاکستر جوونه زدن. داشتم برای تراپیستم می گفتم که روتین جدیدم شده بیرون زدن و کافه پیدا کردن و با لپ تاپ توی کافه کار کردن. روتینم شده کمتر توی خونه موندن. اون بود که گفت دوباره داری برای خودت فضا میسازی. و من یادم رفته بود که اون عادت شده براش خراب کردن ساخته های من. و من هربار سگ جون تر از قبل از ته اعماق ناامیدی بلند شدن.

داشتم با خودم فکر می کردم تو این هوای تابستونی چقدر رفتارم تابستونی شده. بیرون و در تحرک بودن. دیروز ۶ صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و به مقصد یه کافه بیرون زدم. اخلاقم تا وقتی به قهوه نرسیده بودم از شمر هم بدتر بود. اما وقتی قهوه و تستم رو خوردم، وقتی توی خنکی و شلوغی اون کافه مرکز شهر ۴ ساعت با خودم وفت گذروندم تاره فهمیدم داره چه برسرم میاد. تازه فهمیدم تراپیستم چی میگه. مزه اش تازه زیر زبونم رفت. خشمم هزار برابر شد. وقتی اومدم خونه و برنامه باز بیرون رفتن داشتم و خوابم برد و زمانو از دست دادم اخلاقم بی نهایت بد شد. امروزم بیرون زدم. یه کافه دیگه. یه طعم دیگه. و خشم بزرگتر. فکر می کنی چی شد. دوباره مثل بچه ها بهونه گرفت و وکیل مدافعش رو فرستاد برای ساخت جهنمی دیگه. دیگه همینم کم یود که خونه خودم رو برام تبدیل به جهنم کنن! و منی که دارم توی این جهنم میسوزم و متوجهش نیستم. گاهی آگاه میشم اما روانم ترجیح میده من نفهمم تو جهنمم تا وحشت نکنم و دوباره مغزم رو خاموش می کنه.

این بار دم به تله بهونه هاش ندادم و میدونم قفط یهونه ای شد برای هیزم ریختن بیشتر. اما بریزه. به ...م نیست.

برنامه فردا بازاره. اگه مودش نبود کافه و لپ تاپ. 

تراپیستم یه چیز دیگه هم گفت که خیلی ذهنم رو درگیر کرد. موضوع آلوده کردن لذات. که هر آنچه توش خلق و نوآوری ای وجود داره از سمت من، هر آنچه کمی لذت درش داره رو آلوده می کنه به خودش. زهر می کنه به من. با آلوده کردنش اون رو از من می گیره و از آن خودش می کنه. اونو می کَنه از من (مثل هویتم).

(و من که این رو تمرین کردم که پنهان کنم  خودم رو. که از کوچکترین چیزها هم نمی گذره.)

دلم می خواد آتیش بگیرم. درد حرف تراپیستم هنوز باهامه. مثل لقمه بزرگی که گیر کرده و پایین نمیره.

درد داشت همیشه. اما نمی خواستم قبول کنم. و ما سالها فقط درباره درد صحبت کردیم. این مفهوم بی نهایت غریب با من اما درون من. و من سالها نپذیرفتم. و اون ادامه داد. همین شنیدن عبارت «این درد داره» هم به ذات درد داره. 

اومده بودم قدری بنویسم و ذهنمو سبک کنم که برخوردم به کامنتی روی یکی از پست‌های قدیمی و داشتم میوفتادم تو باتلاق خوندن قدیم خودم و بعد احساسات و اشک و آه و غصه که یهو دست خودمو گرفتم و اجازه ندادم غرق بشم.

اومده بودم بنویسم شب‌ها بی انرژی و بی‌انگیزه‌ام. واقعیتش رو بخوای از روی استرسه. میرم توی حالت دفاعی و توی حالت دفاعی من انرژی اضافه‌ای برای خودم ندارم. بی انرژی میشم. و هر شب باز میگم فردا صبح زود با انگیزه بیدار میشم و فلان کارها رو میکنم یا با کمک قهوه خودمو میکشونم پای میزم.

یه todo list برای این هفته ام نوشتم. امروز رفتم یک آیتم رو تیک بزنم. قرار بود برم جایی و حضوری اجناسی که میخوام بخرم رو ببینم تا تصمیم گیری کنم. برگشتنی از سرکار رفتم اونجا. جای پارک هم پیدا کردم. اما پیاده نشدم. همونو بدون خاموش کردن ماشین برگشتم خونه. گفتم فردا میرم. بعد خونه که رسیدم با یک ماجرای تازه روبرو شدم و نشستم به زندگیم که شده بازیچه دست این آدم و ...یده شده بهش نگاه کردم.

یه قرار با خودم گذاشتم که کاری رو و تصمیمی رو که ارزش عقب انداختن نداره به فردا نسپرم ولی الان انقدری انرژی ندارم که اینو آویزه گوشم کنم.

دیگه چه خبرا؟ هفته پیش الکل رو امتحان کردم برای بار اول. تاثیری روم نداشت. ناامیدکننده بود. اما غولش برام شکسته شد. با تشکر از دوست عزیز و امنم. 

کار چطوره؟ پیش میره، خوبه. به اندازه موهای سرم کار دارم و عقبم از خودم. حقوق سال جدید رو هم توافق کردیم و من مذاکره نکردم‌. اوکی بودم پا پیشنهادشون. اما از وقتی اوکی دادم دارم به این فکر میکنم نکنه کم بوده! هیچ وقتی انگار قرار نیست بابت دریافتیم آسوده باشم! 

تفریحات؟ با دوستان دوباره بعد از عید شروع کردم روابط رو احیا کردن. اما تفریحات شخصی صفر. هیچ!

الان متاسفانه در نقطه عطفی دیگر در زندگی هستم. یا آزاده بیرون میام یا مرده!

خیلی دلم تنگ شده برای خودم. برای کتاب خوندن، آشپزی، فیلم دیدن، اکتشافات جدید. 

سایه ناامیدی طوری رو زندگیمه که فرصت نفس کشیدن پیدا نمیکنم. متاسفم برای خودم که دو سال پیش وقتی داشتم پوست می‌انداختم درست و تمام و کمال انجامش ندادم و حالا دوباره باید همون انرژی رو بذارم!