دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

خب موقعیت اینه، من دارم از استرس خفه میشم. دیروز بعد از اینکه اومدم خونه خودم تقریبا هیچ کاری نکردم جز خوردن، دراز کشیدن و اسکرول کردن. استرس انقدر سنگین بود که نمیتونستم زیر وزنش حتی بشینم. دیروز رو به خودم سخت نگرفتم. خوابیدم. صبح هم بیدار شدم. از لحظه بیدار شدن این استرس خوردن و نفس کشیدن رو هم برام سخت کرده. و من دیدم چی بهتر از اینکه بیام اینجا درباره اش بنویسم.

موضوع اینه که یه در باز شده. یه در کوچولو. من خوشحال و هیجان زده ام و صد البته پر از استرس. اصلا دلم نمیخواد درباره پشت در زیاد بدونم که نکنه بفهمم پشتش همون جهنمیه که الان توشم. توی ندونستن حداقل میشه پشت در دنبای پریان و بهشت رو تصور کرد. اعتماد به نفسم هم بی نهایت پایینه. بی نهایت هم عصبانیم و همینطور دوباره به نقطه ای رسیدم که فهمیدم هیچی، واقعا هیچی، بلد نیستم. و با این اوضاع باید خودمو خوب جلوه بدم. واقعا این استرسه کار دستم میده و گند میزنم توی هز چی دره.

+ بلا بلا بلا...
- اونا رو ولشون کن. اینکه چی پیشنهاد دادن و کی چه درخواستی داشته رو ول کن. تو چی میخوای؟
+ (سکوت) 
+ من؟ (در ذهنش: نمیدونم! من هیچی نمیخوام!)

انقدر لفتش دادم و بیرون نیومدم از این کار که زیرابمو زدن :)

احساس حماقت میکنم. از اول این کارو نمی خواستم و بهشون گفتم. و اونجایی حماقت کردم که موندم.

چون تو قسمتی از زندگیم هستم که رفتن به تنهایی برام سخته.

نیاز دارم یکی هلم بده تا بیرون برم.

اینقدر که اینجا احساس بی کفایتی کردم توی هیچ کاری نکرده بودم. اینقدر که توی کارهای قبلی درخشیدم اینجا فقط و فقط له شدم. توسری خوردم. مقایسه شدم. احساس بی کفایتی کردم. کاری بهم محول شد که وظیفه من نبود و در کمال حقارت حالا دارن زیرابم رو هم میزنن. و همه اینها در صورتیه که در واقع توانمندی من توی کارهای قبلی ثابت شده بود! بارها!

هر بار که گفتم میخوام برم، عین اسکلا موتورم بیشتر روشن شده. چون وقتی میگفتم میخوام برم از تصور خوشحالی این رفتنه انگیره میگرفتم و به جای اینکه این انگیزه رو جای دیگه خرج کنم خرج موتورم توی این کار میکردم! چرا؟ در آینده برام روشن میشه. اگه عمری باشه. واقعا هم همینه. الان توی مقطعی از زندگی ام که هیچ بخشی از زندگیم با منطق جور در نمیاد! کار هم جزئی از این بی منطقی ها.

میدونی... شبیه موندن توی یه رابطه مریضه. میدونی باید بری. مدام بار و بندیل جمع میکنی بری ولی نمیدونی چرا! واقعا نمیدونی چرا نمیری! میمونی و عذاب میکشی. رابطه ای که نه تنها به شادی و رشد و بالندگی کمکی نمیکنه کلی هم توی سرت میزنه و احساس بی دست و پا بودن و بی کفایتی و بد و زشت و به درد نخور بودن بهت میده! مثال زیراب خوردن هم مدل رابطه ایش خیانت دیدنه! میمونی تا بهت خیانت بشه و باز پای رفتن نداری.

یادمه استاد یکی از درسهای تربیت بدنی دانشگاهمون خیلی خوب بود. از این استادا نبود که سالن ورزشی رو با پادگان اشتباه گرفتن. از اونا هم نبود که فکر میکنن اگه داد یا سوت بزنن انگیزه می‌گیری. به حال خودت هم رهات نمی‌کرد. بدنهای خشک و نامنعطف ما رو که میدید تعجب میکرد ولی بهمون تمرین کشش که میداد تحقیر نمی‌کرد. بعد از چند جلسه پیشرفتمون رو بهمون یادآوری میکرد. منِ فراری از ورزش عاشق کلاساش بودم. اونجا کم کم داشتم با بدنم آشنا میشدم و تاثیر تمرین روی یادگیری عضله‌ها رو به عینه می‌دیدم. ورزش کردن برام لذت بخش شده بود و برام مهم شده بود خوشگل برم سر کلاس :)

اون موقع ها فکر می‌کردم شاید به خاطر نفس ورزش بوده این علاقه من به کلاس. بعدها میگفتم شاید به خاطر حرفه‌ای بودن استاد بوده که با دانش بالاش تمرینای خوبی میداده و تنوع و نکات رو رعایت میکرده که منم می‌تونستم پا به پای کلاس برم و لذت ببرم.

دیشب که داشتم جلسه ششم چالش یوگای Adrian رو انجام میدادم تازه فهمیدم ماجرای من و ورزش از چه قرار بوده. ادرین می‌گفت اگه مچتون ضعیفه و مثل من نمی‌تونید این حرکات رو انجام بدید اشکال نداده و اینطوری مچتون رو نرمش بدید تا استراحت کنه. میگفت منم اولش مچ دستم ضعیف بود. اینجا بود که تازه فهمیدم قضیه من و ورزش چیه. وقتی مربی مثل ادرین، مثل استاد تربیت بدنی دانسگاهمون همدله، درک میکنه توان بدنی آدمها متقاوته، آگاهه انعطاف و عضله و یادگیری با تمرین به دست میاد، من با این مربی میتونم ورزش کنم، لذت ببرم، تمرین کنم و رشدم رو ببینم. خودم رو اذیت نکنم و هدفای چرت و پرت برای خودم نذارم. تو لحظه حال باشم و روی ورزش تمرکز کنم نه هیچ چیز دیگه. چیزی که کلاس تربیت بدنی دانشگاه رو خاص میکرد مربی بودن مربیش بود. نه خود ورزش یا دانش پروفشنال اون شخص. خیلی کم پیدا میشه تو زندگی گذرت به یه مربی بخوره. حالا تو هر زمینه‌ای. مربی‌ها طلان واقعا.

اینم از درس امشب :)

البته امشب تو چالش روز هفتم وقتی از یه حالت می‌پریدیم به یه حالت دیگه و من دیدم میتونم بپرم درحالیکه شبهای پیش نمیتونستم بپرم اینها همه یادآوری شدن برام.

اردیبهشت امسال اینجا ده پست گذاشتم. آخرین باری که تعداد پست های یه ماه دورقمی شده بود خرداد 1401 بود. دو سال پیش. ببین این اردیبهشت چه بر من گذشت. چه بر من گذشت و مطمئنم یادم نمی مونه چون هم سخت بود هم ثبت نکردم جایی این اتفاقات رو. تموم شد؟ نه. تموم میشه؟ چی بگم!

امروز هم خیلی استرس کشیدم. سر هیچ. و  الان که رسیدم به نصف شب یه کوچولو دارم احساس امنیت میکنم. 

من به شخصه که اصلا و ابدا با این تعطیلی امروز خوشحال نشدم. تمام برنامه ریزی های کاریم به هم ریخت و رسما دهنم سرویس شد.

در اینکه اینجا چرت و پرت می‌نویسم و رنگی‌تر نشون میدم زندگی رو که شکی نیست.

اینجا و اینجا از تجربه نمایشگاه کتاب رفتنم تو سال‌های گذشته نوشتم.

پارسال رو یادم نمیاد رفته باشم، واقعا عجیبه! عجیبه که هیچی یادم نیست!!

امسال اما رفتم. از خونه خودم رفتم و ماشین نبردم و چه کار خوبی کردم که ماشین نبردم.

یه پرانتز باز کنم، یادم اومد! پارسال احتمالا نمایشگاه نرفتم. چون یکی از فامیل اومده بود تهران که بره نمایشگاه. و من هم احتمالا نرفتم تا با اون برم و سورپرایزینگلی فهمیدم خودش رفته بدون من. پرانتز بسته.

امسالم مثل سال‌های قبل تنها رفتم. بدون لیست و بی هدف. رفتم سالن ناشران عمومی رو واسه خودم چرخیدم. اگه انتشاراتی رو می‌شناختم یا ناشناخته بود ولی عنوان کتاب‌هاش جالب بود می‌ایستادم، عنوان‌ها و معرفی‌ها رو می‌خوندم و تورقی می‌کردم. فهرست کتاب می‌گرفتم و می‌رفتم. بودن غرفه‌هایی که رهات می‌کردن به حال خودت و دمشون گرم واقعا. و بودن غرفه‌هایی که به زور می‌خواستن راهنماییت کنن و کاری می‌کردن عطا رو به لقا ببخشی و بری. فکر کن یه غرفه بود، کتابی ازشون رو چند ماه پیش داغ داغ اینترنتی خریده بودم و خونده بودم و دوستش داشتم. اونجا این کتاب رو که دیدم ناخودآگاه دستم رو گذاشتم روش و آقای راهنمای زوری بهم گفت این کتاب برای شما سنگینه :| و من گفتم اینو من خوندم. و اتفاقا اینجا دیدم عنوان رو گذاشتید خوشحال شدم شاید در این سبک عناوین بیشتری چاپ کرده باشید. یه کتاب آبکی نشونم داد و من رفتم :)

کوله برده بودم که اگه احیانا یکی دو تا کتاب هم خریدم کیسه نگیرم و بذارم توی کیفم ولی نهایتا به دریافت کیسه تسلیم شدم و با ۶ کتاب و یه عالمه فهرست کتاب برگشتم. 

جای خیلی انتشاراتی ها خالی بود و هر سال نمایشگاه خالی تر از سال های قبل میشه. خالی از حضور اونهایی که باید باشن. و هر سال پر میشه از انتشاراتی‌های نمیدونم چی چی! واقعا آدم فقط تاسف می‌خوره.

از ۶ جلد کتابم بخوام بگم که همه اکتشافی بودن باید اول به یه کتاب کمیک به اسم «کارتون فلسفه» اشاره کنم :))

و بعد به «در دنیای تو ساعت چند است» که نویسنده و کارگردان فیلم نوشتتش. و خب وبلاگ عزیزم تو دیگه باید بدونی من چقدر این فیلم رو و موسیقی متنش رو و دیالوگ‌هاش رو دوست دارم. کتاب شامل فیلم‌نامه و چند نقده فکر ‌میکنم.

و کتاب سوم «دوازده پرسش از گیاه‌خواران اخلاقی» هست که خب چرا که نه :)

و چهارمی «رو در رو با اصغر فرهادی» بود با ۵۰۰ صفحه و باورت میشه ۱۰۵ تومن و با تخفیف نود و خورده‌ای؟؟؟؟ نویسنده با اصغر فرهادی درباره فیلم هاش صحبت کرده. از اول تا فروشنده.

پنجمین کتاب هم دیوان اشعار فروغ از نشر مروارید بود. و خب من راستش شعر نمی خونم. گفتم شاید فروغ برای شروع خوب باشه. و خب کتاب ۱۳۵ تومنه و احتمالا تخفیف هم روش خورده.

حالا وبلاگ جان می‌بینی من به قیمت ها اشاره میکنم فکر نکنی دارم درباره قیمت یک کیلو سبزی و اینا حرف میزنم! من واقعا فکر نمیکردم توی نمایشگاه کتاب‌های چاپ قدیم و قیمت قدیم هم پیدا بشه!

و اخرین کتاب هم «خاک کارخانه» هست از مجموعه جدیدی که اطراف شروع کرده (یا شاید هم برای من جدیده) به اسم مستندنگاری کار در ایران.


پ ن: یه موضوع جالب رو از قلم انداختم. فکر کن جلوی غرفه‌هایی که راهنمای زوری داشتن می‌رفتی، طرف اگه دیگه خیلی مهربون بود می‌گفت چه سبک کتابی مطالعه می‌کنید تا بتونه بهتر زوری راهنمایی کنه. و من توی نمایشگاه کتاب امسال تازه فهمیدم که نمی‌دونم چه سبکی؟ ولی می‌دونم چی مورد علاقه‌امه. ولی نمیتونم توصیف یا بیانش کنم. الان شما از ملقمه این ۶ عنوان کتاب چی درمیاری؟ اصلا سبک واحدی وجود نداره. و با این حال حالا تقریبا می‌دونم چی می‌خونم و چی دوست دارم بخونم. و بعد به موضوعات دیگه فکر کردم. به موسیقی، به فیلم، به هر کانسپت دیگری‌. الان من نمی‌دونم سبک موسیقی مورد علاقه‌ام چیه ولی می‌دونم چی دوست دارم. می‌دونم چی رو تا گوش میدم توی دایره مورد علاقه من هست یا نه. حتی اگه نو باشه و هیچی تا حالا از اون سبک یا فضا گوش نداده باشم هم می‌فهمم توی دایره علاقه من هست یا نه. ولی نمی‌تونم بهت بگم چه سبکی! مثل فیلم! الان مثلا باید بگم ترسناک؟ :)) خب نه! ولی نمی‌تونم اسم بذارم روی دایره مورد علاقه‌ام. هر چیزی هم درباره‌اش بگم طرف مقابل رو معمولا به بیراهه می‌کشونه و باز نمی‌تونه راهنمایی کنه. برای همینه راهنمایی نمی‌گیرم. چون می‌دونم فضای مورد علاقه من چیه، فضایی که بهش علاقه ندارم چیه، گیلتی پلژرم چیه، اون فضایی که هنوز کشفش نکردم و کنجکاوم براش چیه.

فقط نمی‌تونم اسم بذارم روش. هنوز دارم کشف می‌کنم و دلم میخواد خودم کشف کنم.

پ ن ۲: و البته جواب «چه سبکی؟» یه کلمه نیست. میتونه مجموعه‌ای از سبک‌ها باشه. ولی باز این مجموعه ‌ای از سبک‌ها هم برای من اسم‌گذاشتنی نشده. 

بعد از پست امروز و جهنم بودن سراسر زندگی یاد تمام زمان‌های دیگه که انقدر زندگی سیاه و از هم پاشیده بود افتادم. باید سریع می‌رفتم سرکار. به جهنم بعدی. توی سرکار هم خبر از تغییراتی شد که اونجا رو جهنم‌تر می‌کنه و تو راه برگشت داشتم به این فکر میکردم چرا من همیشه سراغ کارای جهنمی میرم و توشون میمونم.

برگشتنی هم زنگ زدم با یه همسایه ۲۰ دقیقه حرف زدم. دعوا نبود ولی تمام ۲۰ دقیقه من و ایشون مدام داشتیم با داد حرف میزدیم. و برگشتم خونه و توی راهرو با یه همسایه دیگه مکالمه سنگینی داشتم. توی مکالمه حضوری یه کم سوشال انگزایتیم بالا میزنه ولی خالی شدم. و خشممو خالی کردم تا حدی.

هنوزم خون توی رگ‌هام جوشانه، صورتم سرخه، لب‌هام نبض داره و خشم هنوز توی من بیداره. با این دیوارای کاغذی اینجا هم صدای داد و بیداد همسایه میاد.

باید برم بیوفتم به تمیزکاری کل خونه چون هم خونه کثیفه، هم من اعصاب ندارم، هم ممکنه به زودی مهمون داشته باشم.


و بوی تغییر کار و خونه دوباره داره به مشامم میرسه...

و من هر روزی که چشم باز می‌کنم دوباره برام یادآوری میشه که زندگی سراسر جهنمه.


امروز خیلی رقیقم و وصلم به درونم. حقایق بیشتری سر ماجرای پست قبل داره بالا میاد برام.