دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

دیشب مهمونی بودم. مهمونی جوانانه همراه با رقص و درینک. نگران مدل لباس‌ها و آرایشم بودم. اما چراغ‌ها که خاموش شد اوکی شدم.

نگران پذیرفته نشدن خودم بودم. اما دم صاحب مهمونی که دوست عزیزمه گرم. 

به کاپل‌ها نگاه می‌کردم و توی ذهنم مرور می‌کردم. به خودم نگاه می‌کردم که عوض شدم طی این سال‌ها. به جمع نگاه می‌کردم که سالم بودن. البته به غیر از فقط اون پسره با نگاه‌های سوزاننده‌ و قضاوت‌گرانه‌اش. از پیشنهاد آهنگ‌هایی هم که میداد معلوم بود چه سبک آدمیه.

موزیک خوب بود‌. واقعا خوب بود. بعد از مهمونی هنوز اسم یه سری‌ها رو نفهمیدم ولی میشد بکگراند آدم‌ها رو کمی حدس زد. البته جمع هم دوست‌های مختلف صابح مهمانی بودیم و همو نمی‌شناختیم.

کسی رفتار عجیبی نداشت. واقعا فضا خوب بود.

بعد نشستم به مرور ایونت‌های دیگه‌ای که رفته بودم و آدم‌ها الکل خورده بودن. با اختلاف دیشب از همه بهتر بود. جمع آدم‌ها خیلی مهمه.‌ واقعا مهمه.

به دوستم قبلا گفته بودم دوست دارم الکل رو تجربه کنم ولی برای تجربه اول دلم نمیخواد توی هر جمعی باشه. الان فکر میکنم اگه میدونستم این جمع چقدر خوبن شاید منم دیشب امتحانش می‌کردم.

امروز کلی دیر بیدار شدم. صبحانه جدید این روزها رو خوردم. باهاش چت کردم. دوش گرفتم. ناهار درست کردم. لباسا رو شستم. شام درست کردم و صبحانه فردا رو. ماشینو بردم تعمیرگاه. تو سوشال مدیا اسکرول کردم. یوتیوب دیدم. کوکی درست کردم. خرید اینترنتی انجام دادم. ساعت ها زیر پتو اورتینک کردم. باهاش نیمچه دعوایی کردم. و با این حال حس میکنم امروز هیچ کاری نکردم. در حالی که کلی کار نکرده هم دارم. برم به باقی کارهام برسم.

شنبه‌ها من خاموشم. در کار.

کلا در حال نمی‌دونم چه خاکی تو سرم بریزم هستم. 

توی سرزنش کاش تعطیلات کارامو می‌کردم!

و در حال وانمود کردن که می‌دونم دارم چه غلطی می‌کنم.

و همه‌ی شنبه‌ها منتظر نوتیس اخراج :)

باید یه کم درباره imposter syndrome بخونم و با دوست جدیدم chatgpt درباره‌اش صحبت کنم. 

Chatgpt تازه باهام دوست نشده. جدیدا صمیمی شدیم :))

تو توییتر خوندم که دختری نوشته بود از وقتی دیتینگ رو شروع کرده و به خودش اجازه داده که مورد علاقه کسی واقع بشه و دوست داشته بشه فلان...

راستش توییتش رو یادم نمیاد! نمی‌تونم هم برگردم و پیداش کنم. یادمه نوشته بود که تکلیفش با خودش بیشتر مشخص شده و میدونه چی میخواد.

اومده بودم اینجا از توییت اون بگم و در ادامه از جمع‌بندی خودم. ولی توییت رو فراموش کردم و می‌مونه جمع‌بندی خودم.

دیشب زیر دوش آب داغ، در حالیکه هنوز سردم بود و پوستم از سرما دون دون شده بود داشتم فکر می‌کردم با اینکه بعد از حموم هم با خوابیدن با موی خیس و بدن سرد قراره تا صبح یخ بزنم، این رو ترجیح میدم به صبح دوش گرفتن. چون سرمای صبح زیر دوش، سرمای بدن سرد و موی خیس توی خیابون بدتره واقعا.

و به این فکر می‌کردم چقدر از سرما بدم میاد. از اینکه به خاطر سرما بلرزم. چقدر از زمستون بدم میاد.

و خب واقعا تابستون رو حتی چند بار در روز دوش گرفتنش رو ترجیح میدم به این همه سرما. دوش گرفتن اول صبح یکی از لذت‌بخش‌ترین فعالیت‌هاست و اما توی زمستون کلا حموم کردنی که بعدش با یخ کردن همراهه عذاب الیمه. اصلا همین زیر پتو رفتن و گرم شدن درسته تو زمستون حال میده اما بدبختی ماجرا اینه که دیگه نمی‌تونی از زیر پتو بیرون بیای. دفن میشی اون زیر و عذاب میکشی :)

دوست دارم از پروانه‌ها بیشتر بنویسم. دوست دارم گزارش برای خودم داشته باشم. چیزی که پروانه‌ها رو به بال زدن وامیداره اون شوقی هست که برای شناختش دارم. چیزی هم که پروانه‌ها رو خاموش می‌کنه حقایق تعجب برانگیزیه که درباره‌اش می‌فهمم. و چیزی که امیدم به بال زدن پروانه‌ها رو حفظ می‌کنه نوع رفتارش با منه.

هر آخر هفته با قسمت‌های متفاوتی از جهنم آشنا میشم.

وقتی دارم درباره خودم حرف می‌زنم، درباره اون قسمت‌هایی که ته نخشون به جاهای دارکی وصله، پروانه‌ها دیگه بال نمی‌زنن. خودم هم خاموش میشم. دلم نمی‌خواد حرف بزنم. می‌ترسم ته نخو پیدا کنه و بگیره دستش. می‌ترسم اون یه گره دیگه اضافه کنه به این نخ. می‌ترسم مثل باقی موقعیت‌هام با آدم‌ها. یه جوری خاموش میشم که حتی حرف کم میاد. دیگه به جایی نمی‌رسه که ببینم خب عکس‌العملش چی بوده. بعد می‌فهمه راحت نیستم و بحثو عوض می‌کنه.

وقتی چیزها واقعی میشن هم کمی سرد میشم. واقعیت کلا قشنگ نیست. حتی اگه قشنگ به نظر برسه.

این روزها بارها یاد اینجا میوفتم، میام. چیزی نمی‌نویسم و میرم.

بال زدن پروانه‌ها هنوز ادامه داره.

امروز حالم خوب نبود پاشدم تنهایی رفتم دکتر و سرم زدم و برگشتم. راحت بود. دیدید آدما از تنها دکتر رفتناشون چه حماسه‌ها میسازن. از تنها مریض شدناشون. قابل درکه اما نمی‌دونم چرا برای من تنهایی گذر کردن بهتر و راحت‌تر از کمک گرفتن از خونواده‌اس. تنها از خودم مراقبت کردن، تنها از خودم پرستاری کردن، تنها گریه کردن از مریضی، تنها دکتر رفتن، تنها در بستر مرگ خوابیدن، همه اینها تنها بهتر بوده. اون حس مسئولیتی که نسبت به سلامتی خودت پیدا می‌کنی خیلی اعتماد به نفسو بالا می‌بره. اینکه رد شدی و خودت از پسش براومدی. اینکه بابت مریض بودنت و حالت لازم نبود کسی رو قانع کنی. که لازم نبود در عین مریض بودنت خودت رو با زندگی یکی دیگه سینک کنی. که مریض بودنت فقط برای خودته و برای کسی دردسر نیست. که مجبور نیستی داد و بیداد بشنوی از اینکه چرا حالا که مریضی حرف اون‌ها رو گوش نمیدی.

برگردم به پروانه‌ها؟ امروز داشتم یه ویدیو توی یوتیوب میدیم. دختره داشت میگفت کی فهمیده که it was love. و داشت میگفت وقتی بال زدن پروانه‌ها تموم شد و حس راحتی، امنیت و آرامش داشت باهاش. قشنگ بود‌.

امروز تراپی رفتم. درباره حسرت برای زندگی سوخته‌ام حرف زدم. که حالا که شرایط زندگیم عوض شده و مثل قبل نیست، نمی‌تونم ازش لذت ببرم. دوباره از تغییر حرف زد. طوری حرف می‌زد انگار که داره کمک می‌کنه چرخ‌دنده‌های زندگیم که حالا کمی شروع به حرکت کردن بچرخن و نایستن. حس غریبی داشتم. نمی‌شناختمش‌. این همون تراپیست این چند سال اخیر بود؟ نمی‌دونم! از امید می‌گفت. حرفاش زرد نبود ولی عجیب بود. از اون موجود ریجید خورنده و پودر کننده‌ی لذات گفتم. برای بار هزارم از این گفت که آره، نمونه‌اش در درونمه. که با لذت بردن، من در درونم پودرش می‌کنم. از نگرانی‌هام گفتم، از راحت‌بدون‌هام. از شک کردن به خوبی‌ها. وقتی از امید می‌گفت حرفاش شعاری به نظر می‌رسید. که حالا زندگیم مثل قبل نیست. که اگه این شرایط رو نمی‌ساختم چی.

اومدم خونه، اینستاگرام رو باز کردم. یک نفر کاملا رندم نوشته بود :«عاشق شو ار نه روزی، کار جهان سرآید».