حالم خوب نیست و تنها جایی که میتونم ازش حرف بزنم اینجاست.
- ۵ نظر
- ۱۹ آبان ۹۹ ، ۰۲:۱۱
حالم خوب نیست و تنها جایی که میتونم ازش حرف بزنم اینجاست.
چند روزه که برای پیادهروی میرم پارک نزدیک خونه. مثل یه چالش میمونه. میرم و پادکستهای مونده رو دستم رو گوش میدم، کمی کالری میسوزونم و کیلومترهای راه رفته رو میشمرم. حسابی خودم رو کثیف میکنم تا دوش گرفتن بعدش بیارزه.
هر روز هم یه تغییر کوچیک میدم. یه روز تصمیم گرفتم با ماشین تا پارک برم چون پیاده برگشتن جانکاهه. یه روز تصمیم گرفتم جای پارکم رو عوض کنم و خیابون پشتی پارک کنم چون امنتره. یه روز تصمیم گرفتم از این به بعد هودی بپوشم تا دیگه لازم نباشه کیف همراه خودم ببرم. یه روز دلم خواست عکس بگیرم از پارک و ... امروز دلم خواست بدوم. مدتی بود میرفتم و محیط برام آشناتر شده بود. یخم باز شده بود و کمتر خجالت میکشیدم. امروز همینطوری که داشتم تند تند راه میرفتم دیدم مسیر روبروم کسی نیست و خلوته و شروع به دویدن کردم. به محض برداشتن چند قدم تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم. من هیچوقت بیرون و توی پارک ندویده بودم. همیشه باشگاه و ورزشگاه و اینا بوده و خب حجابی در کار نبوده و دغدغهای هم از این بابت نداشتم! امروز فهمیدم که بله اوضاع سخته. باید شالمو نگه دارم. یا سفتش کنم. از طرفی نمیدونستم اگه شالم بیوفته با چه عکسالعملی مواجه میشم برای همین حین دویدن دستام به شالم بود تا نیوفته یا باد نبردش.
چند سال پیش یه ویدیو وایرال شده بود که از بچهها خواسته بودن مثل یه دختر بِدَون و همه مدل اسکلی میدویدن. امروز من هم اسکلی دویدم چون باید حواسم رو جمع لباسام میکردم نه دویدن. وقتی دیدم یه نفر تو مسیرم داره نزدیک میشه بیخیال دویدن شدم و البته که نفسم هم یاری نمیکرد. و نمیدونم که من حس میکردم یا واقعا این طور بود که من رو عجیب نگاه میکردن. یعنی روزای قبل مدل نگاه کردن از روبرو و چشم تو چشم بود. امروز از مسیرای بغل هم گاهی نگاه میکردن یا سرشونو میچرخوندن سمتم!
همون اولین ثانیههای دویدن بود که حالم گرفته شد. که چرا من واسه دویدن توی پارک محله علاوه بر لباسهای معمول یه لایه مانتوی اضافه هم باید بپوشم؟ چرا باید شال سرم کنم و خفه شم. چرا باید حواسم به لباسام باشه؟ چرا بین این آدمایی که میان بِدَون تعداد خانوما اینقدر کمه؟ چرا آقایون گرمکن ورزشی خوشگل میپوشن و خانوما با همون لباسایی میان که همیشه در سطح شهر دیده میشن؟ چرا آقایون گروه میشن و با دوستاشون میدون ولی خانوما یه کم که راه رفتن میرن میشینن و بقیهش رو حرف میزنن؟
وبلاگ عزیزم دیروز گریه کردم. برخلاف بقیه دفعات توی این چند سال اخیر بود. همیشه وقتی اشکم جاری میشد اول تمرکز میکردم روی بدنم که آیا این گریه ناشی از بغضِ توی گلوست یا سنگینی روی قفسه سینه... آخه تراپیست قبلی نمیدونم چرا اینقدر احمقانه این موضوع رو هر بار بهم میگفت که گریه ناشی از بغضِ توی گلو نشونه ضعفه و گریه ناشی سنگینی قفسه سینه نشونه درد. همینطور احمقانه یکی از روشهای بروز احساس رو بیارزش میکرد... وبلاگ جانم نمیدونی هنوز دارم روی خودم کار میکنم که «بابا یه حرفی زده تو گریهات رو بکن» ولی نمیتونم هربار که یاد حرفش میوفتم خشمگین نشم و همه احساساتم فراموشم نشه... وبلاگ جانم دیروز گریه از همه وجودم بود... وقتی دیدم همه وجودم داره اشک میریزه، رو بردم به اون عادت زشت چک کردن اپلیکیشن عادت ماهانه که نکنه میزان هورمونی بالا پاییین شده باشه. میدونی... وقتی دیدم زیر سر هورمونهام نیست، انگار که خیالم راحت شده باشه، هرچی اشک و بغض و آه داشتم رو ریختم بیرون و بعد از سالها یه دل سیر گریه کردم... وبلاگ جانم به خیلی چیزها فکر کردم. به پنج سال پیش که چقدر راحتتر گریه میکردم. به این سه سال گذشته که انگار تو کما بودم (شاید هم بیدارتر از هر زمانی). به ده سال پیش.
«و ما میبازیم تا فشارهای دیگران برای برنده شدنمان را ناکام بگذاریم. خودمان را شکست میدهیم تا با ناکام گذاشتن آرزوی آنها تنبیهشان کنیم. و این داستان غریب احساسهای سرکوب شدهی آدمهایی است که هیچوقت همانطور که هستند دیده و شنیده نشدهاند.»
احساس میکنم دارم روی لبه فروپاشی زندگی و روانم راه میروم. یک طرف دره و سقوط و فروپاشی و دیوانگی و مرگ است. طرف دیگر شکوفایی و زندگی حقیقی و زنده بودن است.
من مدتهاست در این لبهام. سالها. قبلا راه پهنی بود و به چشم نمیآمد ولی برداشتم با دستهای خودم انقدر باریکش کردم که اگر بگوییم به باریکی لبه تیغ میماند بیراه نگفتهام.
همچنان هم تمایل دارم با وجود باریکی و تیز و برنده بودنش در این وضعیت بمانم!
این روزها چنگ میزنم و خراش ایجاد میکنم. تمرکز کردهام روی 17 سالگی و حوالی آن و هی خراش برمیدارم. تا شاید زخمی باز شود و چرکهای درونش پیدا شود و ... . خیلی میترسم. میترسم از اینکه هیچ چیزی آنجا نباشد. این همه خنج و زجه و مویه برای یک چیز تو خالی باشد. میترسم چرکی نباشد. میترسم اگر باز شد نتوانم ببندمش. میترسم اصلا زخمی نباشد و الان بردارم یک زخم هم ایجاد کنم. میترسم اگر چرکی آنجا بود نبینمش. میترسم از اینکه نیمه کاره به حال خودش رهایش کنم. میترسم مرا بکشد. میترسم دری باشد به زخمی عمیقتر ... انقدر مرا با خود ببرد که گم شوم.
میترسم. خیلی میترسم.
تنها نشانهای که بهم میگوید اینجا یک چیزهایی هست، که مرا فرامیخواند به کنده کاری، نفسی است که با پرداختن به آن زمان از من گرفته میشود. غمی است که یکهو از قفسه سینهام غلیان میکند. تلاشی است که برای خفه کردنش میکنم. نیرویی است که قدرت حرف زدن را از من میگیرد.
من نمیدانم دنیایی برای مردگان وجود دارد یا نه. ولی اگر وجود داشته باشد، مطمئنم که آنها هم بارها و بارها برمیگردند به لحظه مرگشان و برای خودشان اشک میریزند. مگر میشود کسی برای مردنش ناراحت نشود.
اونایی که میتونن درباره رویاها و آرزوهاشون با دیگران صحبت کنن خیلی خوشبختن.
اونایی که میتونن رویاها و آرزوهاشون رو دستیافتنی فرض کنن و یا حتی در جهت رسیدن بهش قدم بردارن هم خیلی خوشبختن.
اصلا اونایی که رویا و آرزو دارن خوشبختن.
بیا دوباره برگردیم به اولین جمله، اونایی که رویا و آرزو دارن، در جهتش قدم برمیدارن و دربارهاش با دیگران میتونن حرف بزنن خیلی خیلی خوشبختن.
من تا حالا درباره رویا یا آرزوم با کسی صبحت کردم؟
اصلا اصلا اصلا! هیچوقت.
فقط یه بار اینو گفتم.
امروز رو روز ولو شدن در اینترنت نامگذاری کردم و ولو شدم تو اینترنت...
:)
زیاد اطرافم دیدم وقتی یه نفر عزیزی رو از دست میده عکس پروفایلش رو سیاه میکنه. یا جمله هایی با مضمون دلتنگی یا حتی اعلامیه مرحوم رو جای پروفایلش میذاره. ممکنه در این باره هم پست بذاره و خاطره ای هم بگه. من همیشه وقتی چنین چیزی میبینم بعد از پرس و جوی احوال و اتفاقی که افتاده، همذات پنداری و تسلیت گفتن، به این فکر میکنم که من توی اون موقعیت چیکار میکردم؟
(این قسمتو پاک کردم)
گاهی اوقات فکر میکنم اون آدمایی که میتونن درباره سوگشون اینقدر باز باشن و با بقیه صحبت کنن. share کنن و همدردی بقیه رو پذیرا باشن خیلی خوشبختن. شاید حتی خودشون هم ندونن که چقدر خوشبختن.
تا پایان روز جمعه از هر کدوم از کتاب فروشیهای نشر چشمه اگه خرید کنید ۲۵٪ تخفیف داره. من اینو توی صفحه اینستاگرامشون دیدم. چک کنید :دی