دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

اومدم بنویسم که مسموم شدم از حرفای چرت و پرت همکارم (چند پست قبل). دیدم غرغر محضه. غرغر خوبه؟ نه خب!

پس بذار یه چیز دیگه بگم. 

اینکه آدما هرچیزی رو به مسخره می‌گیرن و هرهر الکی راه می‌اندازن و حتی مصنوعی می‌خندن، حالمو بد می‌کنه. انگار نشستی وسط یه عالمه پلاستیک و مصنوعات و حتی آدم پلاستیکی.

وسط یه مشت آدم که هییییچ چیزی براشون جدی نیست. هیچی‌. حتی خودشون. در حدی که خشمشون رو هم انقدری به رسمیت نمی‌شناسن و با خنده الکی کادو پیچش می‌کنن. این آدما تو رو هم به رسمیت نمی‌شناسن. هیچ چیزی رو. از گذروندن هر روزم باهاشون، از دیدن هر روزشون حالم بد میشه‌. نمی‌تونم کنارشون خودم باشم. چون وقتی خودمم به سخره گرفته میشم. دیده نمیشم. برای همین حالم بد میشه. 

دارم درباره کسایی حرف می‌زنم که یه آره و نه ساده رو هم هیچوقت جدی نمیگن. یا با تاسفه. یا مسخره‌بازی. یا تحقیر. یا سر تکون دادن. حتی یه بارم صاف نمی‌ایستن بگن آره یا نه!

منظورم رو رسوندم یا نه رو نمی‌دونم. اونور ماجرا چیه؟ اینه که یک عدد روانشناس مدام بهت میگه بابا ول کن اینا رو... چرا باید برات مهم باشن آدما؟ تو کار خودتو بکن! بعد میگی آقاجان من برام مهمه تو چه محیطی هستم. با کیا زیاد در ارتباطم. خب پژمرده میشم. بعد میگی اصن باشه. اصلا هیچ کس به هیچ جام نیست مثل خونواده. بعد حالا دوباره مخ بنده را می‌نمایند که نههههه خونواده مهمه‌. چرا بی‌تفاوت؟ 

خب آخه آدم حسابی! خودتم می‌دونی داری چی میگی؟


گم‌شدگان برای همیشه از گروه او و دوستانش




دریافت


پ ن: جدیدا نمی‌تونم مثل قبل آهنگ رو مستقیم توی پست بذارم و مجبورم لینک بدم.

پ ن: بعدا آپلود کردم!

اون آقاهه رو یادته تو فیلم مسیر سبز که هیکل درشتی داشت و سیاه‌پوست بود و درد و بلا رو از جون آدما می‌گرفت و شب از دهنش بیرون می‌داد؟

الان حسم شبیه اونه. امروز بعد از یه روز کاری عذاب‌آور با یه کار اعصاب‌خوردکن، یه دقیقه همکارمو صدا زدم بیاد ببینه می‌دونه مشکل از کجاست؟ اومدنش همانا و یک و نیم ساعت تمام اضافه کاری موندن من همان. چرا؟ چون موتور حرف زدنش روشن شده بود و مگه ول می‌کرد؟؟ 

واقعا واسه خودم متاسفم که با این سن هنوز نمی‌تونم خودم باشم و نشستم به شنیدن نصیحتای چرت و پرت ایشون و نقش دختر مودب و خانوم رو بازی کردن :| 

واقعا حرفا و نصیحتاشم آشغال محض. چرت و پرت. آخرشم مثل دخترای ریحانه تشکرم کردم حتی! کسی که برای کار دیگران چه برسه به آبدارچی یا مدیرعامل ارزش قائل نیست و فکر می‌کنه کار خودش خفن‌ترین کار دنیاس... واقعا قضاوتی براش ندارم بکنم!

با کار کردن با همین آدماس که احساس پیری و مرگ میکنم :|


نمیاد بیرون... تموم نمیشه این همه آشغال...


دیشب که اومدم خونه از این مدل خواب‌ها افتاد به جونم که می‌برنت تا صبح. طرفای یازده شب یه کوچولو بیدار شدم و تصمیم داشتم بیدار شم و مستقیم تا صبح نرم ولی حتی توان تکون دادن خودم رو هم نداشتم یا حتی چک کردن گوشی. دوباره افتادم تو سیاه‌چاله خواب تا صبح. صبح هم جون کندم تا بیدار شم و بیام بیرون‌ از تخت.


پستی که برای دیروز میشد نوشت و نوشته نشد، اینه که من چقدر سردم! دیروز اون حجم از سرما رو که تو خودم دیدم وحشت کردم... و توضیحات اضافه که حال ندارم :دی

خوشحالم که هر روز بهم ثابت میشه اشتباه نکردم و نمی‌کنم.

دوستانی که آه و فغان سر میدن از اینکه چرا وبلاگ فارسی فعال نیست و این حرفا، یه سری به ویرگول بزنن. خیلی زیبا و حرفه‌ای فعالیت و تولید محتوای ارزشمند توش جریان داره.

این چیزایی که اینجا تو بیان حداقل نوشته میشه صرفا برای دلخوشیه و لا غیر.

وقتی تازه اکانت توییتر ساخته بودم به سختی راضی می‌شدم همکلاسی‌های دوران مدرسه و دانشگاه رو فالو کنم. همه مال گذشته‌های دور بودن و دیگه ربطی به هم نداشتیم. چند نفر فالو بک دادن ولی چند نفر از همکلاسی‌های مدرسه نه! این باعث شد که این گزاره تو ذهنم پررنگ بشه که خب منو یادشون نمیاد! و هی دلیل آوردم تا پررنگ‌تر شه. مثلا اووووه میدونی چندسال گذشته. بعد هم خیلی به ندرت اگه واقعا از توییت‌های یه آشنا خوشم میومد فالو می‌کردم.

دیروز یکی از همکلاسیا فالوم کرد. یه نقطه تو دلم روشن شد که من فراموش نشدم. این واقعیته و تلخ، ولی من دلم نمی‌خواست و نمی‌خواد فراموش بشم. چون اینطوری یعنی مُردم. همین که اون همکلاسی اکانت من رو دیده، شناخته و فالو کرده برام کافی بود. بگذریم که خب نزدیکتر از همکلاسی هم بودیم و یه سری فعالیت‌های مشترک انجام می‌دادیم.

تو این یک سال اخیر مخصوصا از وقتی که اکانت اینستاگرامم رو اکتیویت کردم کاملا پذیرفتم که دوستیم با اون گروه تو دبیرستان اشتباه بود. بگذریم که بلد هم نبودم راه و رسم دوستی رو. اگه رو بقیه دوستی‌هام مخصوصا با اونایی که سالم‌تر بودن ولذت‌بخش‌تر، تمرکز می‌کردم بهتر بود.

خودمو سرزنش نمی‌کنم. من یهو خیلی تنها شدم. خیلی. دوستی با اون گروه باعث میشد بتونم وانمود کنم تنها نیستم. ولی... با اونها تنهاتر هم بودم حتی.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۶

لذت کشف و پیدا کردن یه پادکست باحال. 

مخصوصا اگه جدید باشه.


پ ن : توضیحات این سری پست‌ها