دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

مدتیه که به درک این حقیقت رسیدم که عمر آدمی محدوده. نه تنها عمر جسمی محدوده، بلکه مدت زمانی که بدنت و مغزت جوان هستن و برات کار می‌کنن هم کمتره. و این سوال همیشه برام مطرح میشه که با دونستن و درک این حقیقت، آیا باز هم می‌خوام اونطور زندگی کنم که نمی‌خوام!؟ آیا می‌خوام توی منطقه امنم زندگی کنم مبادا از منطقه امن دیگران خارج شم و خاطر کسی مکدر نشه؟

اینکه عمر انسان محدوده حقیقتی هست که همه انسان‌ها می‌دونن. اصولا بچه وقتی با مفهوم مرگ آشنا میشه به محدود بودن عمر خودش هم پی می‌بره. ولی معمولا آدم‌ها با گذشت زمان و سرگرم شدن با زندگی این حقیقت رو به یه دانستنی تو ذهنشون تقلیل میدن و انگار دیگه آگاهی عمیقی ازش ندارن! مثل من که مرگ رو استثنا می‌دونستم برای خودم و زندگیم رو ابدی فرض می‌کردم. طوری که این زمان و عمر باارزش رو چنان دور می‌ریختم انگار چیز خاصی از دست نمیدم! غافل از اینکه زمان می‌گذره و عمر از بین میره و من حالا باید بشینم به سوگواری چیز باارزشی که دیگه جای خالیش پر نمیشه.

این حرف‌ها از سر سرزنش یا حسرت نیستن. انگار که اون فاضل پیر درونم بیدار شده و این حرف‌ها و حقیقت‌ها رو برام قصه‌وار میگه و سرم رو نوازش می‌کنه.

این موضوع، اینکه عمر ما محدوده، رو می‌دونی کی فهمیدم؟ یعنی کی درکش کردم و از یه صرفا دانسته تبدیل شد به یه حقیقت همیشه همراه؟ از وقتی هواپیمای اوکراین سقوط کرد. از اون موقع بود که دیدم مرگ نزدیک‌ترین چیز به منه. این حقیقت که یه هواپیما پر از امید و آرزو ساقط میشه و اون همه امید و آرزو در چند دقیقه به کام مرگ میرن چنان در من تاثیر گذاشت که زندگیم دگرگون شد. نمی‌دونم برای بقیه چطوره ولی برای من اون هواپیما از این جهت نماد امید و آرزو بود که پر از انسان‌هایی بود که با وجود سختی‌ها داشتن از کشورشون به جایی می‌رفتن برای زندگی کردن و کلی امید و آرزو داشتن. انگار از جایی مثل ایران که جای زندگی کردن نیست می‌رفتن به جایی که زندگی کنن. اون‌هایی که احتمالا قدر عمر و زمان رو می‌دونستن و براش برنامه‌ریزی کرده بودن تا اونطور که دوست دارن عمرشون رو سپری کنن، حالا از حق ادامه زندگی محروم شده بودن. این بود که من رو بیدار کرد. که اگه من بمیرم چی؟ بماند که همه‌گیر شدن کرونا هم بی تاثیر نبود توی حس کردن نزدیکی مرگ.

این روزها به یه موضوع دیگه هم فکر می‌کنم. اینکه من، تو وبلاگم رو مثل یه موجود زنده می‌بنیم! از اونجا که باهات حرف می‌زنم، مورد خطاب قرارت میدم و تولدت، یعنی تولد تو رو، نه سالگرد وبلاگ نویسیم رو بهت تبریک میگم. امروز داشتم فکر می‌کردم بعضی آدم‌ها احتمالا وبلاگشون رو صرفا یه پلتفرم برای انتشار نوشته هاشون می‌بینن و اگه بخوان آدرس وبلاگشون رو به کسی بدن میگن «آدرس وبلاگم اینه، می‌تونی نوشته‌هام رو توی این آدرس بخونی». ولی من وقتی به این فکر می‌کنم که اگه قرار بود به فرض محال آدرس تو رو به کسی بدم، احتمالا بهش می‌گفتم «آدرس وبلاگم اینه. می‌تونی وبلاگم رو در این آدرس بخونی». می‌بینی تفاوتشون رو که از زمین تا آسمونه؟

وبلاگ عزیزم اکنون تو چهار ساله شدی. تولدت مبارک :)



پ ن : چون می‌دونم توی لحظه تولدت یا احتمالا دارم ناهار می‌خورم یا استرسِ برف و قرنطینه و ساعت 6 مغازه‌ها بسته میشن و تا ساعت 8 حق تردد داریم و بالاخره میتونم خودمو برسونم فلان جا یا نه رو دارم، الان که ساعت 1:18 بامداده تولدت رو تبریک می‌گم ولی تو سر ساعت دریافتش می‌کنی :دی

یک. سرچ کردم و فهمیدم هم اسم و فامیل من یه *** وجود داره. فکر کن...  *_*

(مجبور شدم ستاره بذارم! فکر کن یه نفر وبلاگت رو پیدا کنه. شک داشته باشه این وبلاگ تو هست یا نه. اسم و فامیلت رو سرچ کنه و از اون مقدار نتایج خیلی خیلی کم به *** برسه و براش ثابت بشه خود خود خودتی :|)


دو. چقدر بیرون اومدن از تخت اونم صبح‌ها کار سختی شده. هوای ابری و بارونی هم سخت ترش می‌کنه.


سه. چقدر من این قابلیت میوت کردن رو دوست دارم که چند سالیه به سوشال مدیاها اضافه شده. عاااالیه واقعا.


چهار. پروسه فیلم دیدن برای من اینطوریه که یه زمان که اینترنت رایگانه (یا حجم مونده رو دستم) از توی لیست دانلودم دونه دونه فیلم دانلود می‌کنم. بعد با حوصله می‌بینمشون. بعد از تموم شدن فیلم دو حالت وجود داره. از خودم می‌پرسم آیا می‌خوای این فیلم رو دوباره ببینی؟ اگه جوابم منفی بود (در 70-80 درصد مواقع) از shift+delete استفاده می‌کنم و اگه جواب مثبت بود فیلم رو نگه می‌دارم. هر چند ماه یه بارم دوباره این سوال رو سر فیلم‌های دیده شده‌ی نگه داشته شده می‌پرسم و باز سبک می‌کنم. حالا صغری کبری چیدم که بگم دلم می‌خواد همچین کاری رو با کتاب‌ها بکنم و دلم نمیاد! شما چیکار می‌کنید؟ کتابی دارید که بعد از تموم کردنش به خودتون گفته باشید دیگه هرگز سراغش نمی‌رم؟ بعد چیکارش کردید؟


پنج. یه چیزی رو صادقانه بگم؟ من وقتی با یه نفر احساس صمیمیت نکنم شما خطابش می‌کنم حالا می‌خواد 1 سالش باشه یا 91 سال.


شش. این روزا وقتی به شغل آینده‌ام فکر می‌کنم (بعله من با این سن هنوز دارم به شغل آیندم فکر می‌کنم) یه مورد توی ذهنم میاد که به شدت برام خواستنیه و چیزیه که وقتی در حد فانتزی بهش فکر میکنم حاضرم تا انتهای زندگی و عمرم رو صرفش کنم ولی بعدش میگم تو خلی. اینو که میگم همه اون ابرای فانتزی ساز بالای سرم از بین میرن.


هفت. در راستای شماره شش دیشب یه لایو دو نفره توی اینستاگرام دیدم از مصاحبه یه نفر با یه پیج و واقعا تنها چیزی که میتونم بگم اینه که پشمام! همین! بیشتر نمیتونم واکاوی کنم که چرا! فقط پشمام :)


هشت. وسط نوشتن این پست داشتم فکر می‌کردم چقدر این مدل پست‌ها در هم و آشفته هستن. و چه جای خوبی هستن واسه جا دادن حرف‌ها لای آشغال پاشغال! حرفی که نمی‌تونی جداگانه پست کنی شاید!


نه. مرتبط با شماره چهار، احتمالا برای شما هم پیش اومده که جوگیر شده باشید و یه کتابی رو بخرید و وقتی شروعش کردید ببینید این اصلا با سلیقه شما همخونی نداره. یا این کتاب بدیه! شما وقتی می‌فهمید کتاب کتابی نیست که مورد علاقه شما باشه یا کتاب بدیه چیکار می‌کنید؟ به خوندن ادامه می‌دید و تمومش می‌کنید؟ یا میذارید کنار؟ من میذارم کنار و بعدا یه فرصت دیگه بهش میدم. ولی یه زمانی هست که با خودم دو دو تا چهارتا که میکنم، می‌بینم عمر و وقت من محدوده! بعد از خودم این سوال رو می‌پرسم که آیا می‌خوام این عمر محدودم رو به وارد کردن محتوایی به مغزم و ذهنم و روان و زندگیم بگذرونم که نمیخوام؟ جواب دادن به این سوال هنوز برام سخته!!! مثلا وقتی 15 دقیقه از فیلمی میگذره و این سوال جوابش منفیه باز به دیدن فیلم ادامه میدم و میگم حیفه دانلودش کردم یا میگم سخت نگیر همش دو ساعته ولی عذاب میکشم. حالا به نیمه کتاب «هنر شفاف اندیشیدن» نرسیدم که این سوال رو برای خودم مطرح کردم و جواب منفی بود. یعنی واقعا دیگه دلم نمیخواد به خوندنش ادامه بدم. از طرفی حیفم میاد چون پول دادم ایبوکشو خریدم :(  فقط هم هنر شفاف اندیشیدن نیست. بسیارند! چرا من جوگیر میشم؟ هان؟

یه نوشته می‌خوندم توی اینستاگرام از فردی باسواد و تحصیلکرده که می‌نالید از اشکالات ترجمه آثار رشته‌اش و اینکه خیلی‌ها اشکالات نگارشی و دستور زبانی توی ترجمه دارن و حتی با ترجمه‌ی اشتباهِ برخی لغات، لغت‌های جدید و نامانوس وارد متون این رشته می‌کنن و این‌ها... گله‌اش به نظر درست بود. ولی چیزی که منو کشوند اینجا واسه گله کردن یا شاید هم غر زدن، این بود که ایشون از تجربه خودش گفته بود که از کودکی با کتاب‌های دستور زبان فارسی توی کتابخانه پدرش آشنا بوده و این کتاب‌ها رو می‌خونده ولی لحن نوشته‌اش چنان تحقیر و توهین توش بود که شک می‌کردی که الان ایشون این مثال رو زده تا بگه من باسواد و اهل مطالعه‌ام یا بگه چون این کتاب‌ها رو خوندم می‌تونم این اشتباهات رو تشخیص بدم؟

می‌دونی به نظرم نقد درست اونه که بگی این اشکالات وجود داره و با استفاده از این روش‌ها یا با مطالعه این منابع حل خواهد شد. اینکه بیای تحقیر کنی چیه آخه؟

حالا شما که اون پست رو نخوندین. صفحه هم عمومی نیست تا لینک بدم. اما حرف خودم باقی موند. من وقتی نوشته ایشون رو خوندم اول که از کتابخونه پدرش و دسترسیش به کتاب‌های دستور زبان فارسی گفت، بهش حسودیم شد و توی دلم گفتم خوش به حالش. بعد که باقی متنش رو  خوندم خونم به جوش اومد. و بعد به این فکر کردم که این اصلا عادلانه نیست که بعضی آدم‌ها توی خانواده‌های تحصیلکرده، با سواد و اهل مطالعه به دنیا بیان و بعضی توی خانواده‌های بی‌سواد و حتی بی علاقه نسبت به مطالعه. این اصلا عادلانه نیست یه نفر که از بچگی چشمش رو باز کرده، یه کتابخونه جلوش بوده باشه و تونسته باشه توش غرق بشه و یه نفر برای داشتن یه کتاب یا رفتن به کتابخونه بخواد تلاش کنه و خونواده رو راضی کنه. این اصلا عادلانه نیست که یکی بخواد باسواد بودنش رو (اگه بخش بزرگیش رو مدیون فضایی بوده که توش رشد کرده) تو سر بقیه بزنه. اینا هیچ کدوم عادلانه نیستن. اصلا حتی این هم عادلانه نیست که یه نفر توی یه خانواده فقیر و بی‌سواد به دنیا بیاد و اولین دغدغه زندگیش غذا و سیر کردن شکم خودش باشه و یکی دیگه توی یه خانواده تحصیل کرده و باسواد و در رفاه.


پ ن: منظورم از باسواد بودن صرفا داشتن سواد خوندن و نوشتن نیست و منظورم از تحصیلکرده بودن هم داشتن مدرک تحصیلی نیست.

یک unpopular opinion دارم. اینکه فیلم‌های با امتیاز IMDB هفت و خورده‌ای معمولا بهتر از هشت و خورده‌ای‌ها هستن. فیلم بد لابه‌لای امتیاز هشتی‌ها بیشتر پیدا میشه. کلا از طرف دیگه حس می‌کنم سلیقه فیلم‌بینیم خیلی عوض شده. دیگه حوصله فیلم جنایی و کارآگاهی رو ندارم. فیلم هالیوودی خسته‌ام می‌کنه. کافیه فیلم کمی صحنه‌های اکشن توی خودش داشته باشه تا خوابم بگیره. حتی جدیدا وقتی فیلمی رو پلی می‌کنم و اول فیلم می‌بینم کمپانی سازنده‌اش(؟؟) Warner Bros هست از دیدن فیلم منصرف می‌شم و می‌رم سراغ یه فیلم دیگه. کلا حوصله هیچگونه فیلم صرفا تجاری‌ ای رو ندارم. نه تنها فیلم. بلکه محتوای تجاری دیگه خارج از ظرفیتمه. وقتی یه فیلم رو برای سرگرمی می‌بینم بدتر حوصله‌ام سر میره.

چند روز پیش بی‌حوصله بودم و گفتم بذار برم یه فیلم سبک ببینم تا سرگرم بشم. فیلمی که قصه طور باشه و ذهنم رو خیلی درگیر نکنه. بعد برداشتم فیلمی به اسم «Dogtooth» رو دیدم. نمی‌دونم این فیلم رو دیدید یا نه. اگه دیده باشید می‌فهمید که اصلا فیلم سبکی نیست. انقدر سنگین بود که هنوز بعد از چندین روز نتونستم هضمش کنم. هنوز صحنه‌هاش به یادم میاد. گفتم بذار بعدش یه فیلم سبک دیگه ببینم بلکه بشوره و ببره. «Minority Report» رو دیدم. نه تنها نشست و نبرد، بلکه خوابم هم گرفت. بعد گفتم بذار یه فیلم سنگین دیگه ببینم شاید این یکی بشوره و ببره. فیلم «هجوم» رو دیدم. فیلم قشنگی بود. نقد خیلی خوبی هم ازش خوندم. ولی باز هم نشست و نبرد!

من خیلی کارگردان‌ها رو نمی‌شناسم و تخصصی فیلم نمی‌بینم. به عنوان یک انسان معمولی خیلی اسم استیون اسپیلبرگ و مارتین اسکورسیزی رو شنیده بودم و پس ذهنم این بود که باید حتما تمام کاراشون رو کامل ببینم. ولی این مدت با دیدن چند فیلم و فیلم‌هایی که قبلا ازشون دیده بودم خیلی ناامید شدم ازشون. به جاش اسم یه کارگردان به نام اینگمار برگمن رو توی یه کتاب دیدم و یه فیلم به اسم «Persona» ازش دیدم که واقعا امیدوارم کرد.

اینا چیه میگم؟ بگذریم. فیلم Dogtooth فیلمی یونانیه روایتگر خونواده‌ای 5 نفره که پدر خونواده فرزندان و مادر رو به صورت کاملا ایزوله توی منزلشون نگهداری می‌کنه. هیچکس به غیر از خودش حق بیرون رفتن از خونه رو ندارن و علت این کارش هم ترسیه که از منحرف شدن فرزندانش با ورود به جامعه داره. این صرفا یه معرفی بود. بعد از دیدن فیلم هم رفتم نقدهایی که درباره‌اش نوشته شده بود رو خوندم. ولی اون سه چهار تا نقد فارسی به دلم ننشستن چون همه فیلم رو تشبیه کرده بودن به سیاست و فضای سیاسی حاکم به جامعه‌ی ایزوله که یک دیکتاتور بر اون حکومت می‌کنه. به نظر من این نگاه به فیلم درسته ولی بیشتر از بعد اجتماعی، میشد از جنبه فردی فیلم رو دید. یعنی از جنبه روانی فیلم رو تحلیل کنیم و چیزی که در روان اون آدم‌ها می‌گذشت، در سطح فردی نه جامعه، رو ببینیم. همین تحلیل‌های فردی در ابعاد بزرگتر به جامعه هم تعمیم داده میشن‌. بعد از دیدن این فیلم یاد فیلم «Room»  افتادم ولی بعد به این فکر کردم که شاید نزدیکترین فیلم به Dogtooth فیلم «سیب» باشه. فیلم سیب درباره خونواده چهار نفره‌ایه که در تهران زندگی می‌کنن. مادر خونواده فکر می‌کنم نابینا یا معلول بود و پدر همیشه در خونه رو به روی دخترهاش قفل می‌کرد و اونها رو توی خونه زندانی کرده بود تا اینکه همسایه‌ها بعداز سالها موضوع رو می‌فهمن و بهزیستی وارد میشه و...

اما درباره فیلم هجوم هم اول از همه خلاقیتی که توی داستان بود برای من دیدنی بود. کلا هم توی فیلم «ماهی و گربه» و هم این فیلم، تک سکانس (یا تک پلان؟؟؟ نمیدونم!) بودنِ فیلم، دیدگاه حلقوی به زمان و نشون دادن چند زاویه دید به یک مسئله خیلی برام جذاب بود. کلا فیلم‌هایی که دنیا رو از دریچه نگاه یک یا چند انسان و همینطور ناقص به تو نشون میدن برای من خیلی جذابن. بازی با زمان هم واقعا برام جذابه و این دو فیلم مخصوصا اینکه ایرانی هستن خیلی حس خاصی با دیدنشون بهم دست میده.


پ ن: اومدم تیکه نوشته‌های کوچیکم که قرار بود توییت بشن و نشدن رو اینجا دور هم جمع کنم که دیدم شماره دو خیلی کوتاهه بذار بیشتر توضیح بدم! و شد آنچه شد. شماره دو رو برداشتم یه پست مستقل کردم. کلا هم محتویات مغزم رو خیلی پراکنده ریختم اینجا!


پ ن ۲: توی کامنت،‌ هیچ درباره این گفت که نمونه مشابه فیلم سیب چند سال پیش دوباره اتفاق افتاده بوده. من یادم افتاد که یه نمونه خارجی خونده بودم که چند سال پیش اتفاق افتاده بود! رفتم پیداش کردم: [کلیک]

امروز توی پارک یه گربه سه بار دویید اومد جلوی من به پشت خوابید و با دست‌ها و پاهای خم شده رو به آسمون خودشو موجی تکون داد. در واقع خودشو لوس کرد تا نازش کنم و من سه بار دلم براش قنج رفت و بهش گفتم که من از گربه‌ها می‌ترسم و نمی‌تونم نازت کنم. مسیرم رو کج کردم تا دنبالم نیاد. دنبالم اومد ولی وقتی دید من نازش نمی‌کنم خودشو با یه میوه کاج سرگرم کرد. یه آقاهه که ما رو دید گفت غذا می‌خواد. الان سرچ کردن دیدم این حرکت نشونه اینه که بهت اعتماد داره و میخواد نوازشش کنی.

امروز گربه دوست‌داشتنی پارکمون اومد به سمت من تا باهام دوست بشه. من وحشت نکردم و به حرکاتش خندیدم و ازش خوشم اومد. ولی از ترس بیشتر بهش نزدیک‌تر نشدم. خیلی دلم براش سوخت وقتی خودشو با اون میوه کاج سرگرم کرد. به خودم گفتم آخه تو چقدر سنگدلی دختر. دفعه بعد شاید دستکش و خوراکی ببرم تا هم بهش غذا بدم و هم اینکه اگه بشه نازش کنم. خدا رو چه دیدی. شاید این اولین دوستی پارکی هر دو ما باشه. شما تجربه‌ای یا نصیحتی ندارید؟

شما هم هر از چندگاهی سراغ فیلم‌های قدیمی ایرانی میرین؟ من امشب فیلم شب‌های روشن رو دیدم. کتاب عذاب‌آوری رو هم که در چند پست قبل (شماره یازده این پست) ذکر کرده بودم تموم کردم. بلندی‌های بادگیر. و حالا اینجا توی تاریکی اتاق نشستم و دوباره دارم به تنهایی فکر می‌کنم. به تنهایی شخصیت‌های اصلی فیلم، رویا و استاد ادبیات. به تنهایی هیت‌کلیف شخصیت اصلی رمان که انتقامش رو با تنها کردن افراد ازشون گرفت. به تنهایی خودم که کسی رو ندارم باهاش درباره فیلمی که دیدم گپ بزنم. به تنهایی اصیل آدمی که از تولد تا مرگ همراهشه. به این فکر می‌کنم اگه با مرگ نیست و نابود بشیم و زندگی دیگه‌ای در دنیای دیگه‌ای در کار نباشه چی؟ به این فکر کردم که شاید طبق تعلیمات دینی فارغ از خود دین ما ترجیح میدیم حتی به جهنم بریم ولی با مرگ از بین نریم و همچنان وجود داشته باشیم. به این فکر کردم که آدما چطوری به دنیای بعد از مرگ ایمان می‌آرن؟ به این فکر کردم اصلا ایمان یعنی چی؟ آدما چطوری به موضوعی انقدر عمیق باور پیدا می‌کنن که حتی ممکنه براشون به اثبات نرسیده باشه یا حتی استدلال پشتش رو به درستی درک نکرده باشن. مرگ واقعا پدیده عجیبیه. تنهایی هم. به طور کلی انسان موجود عجیبیه.

آهنگی پیدا کردم و ازش خیلی خوش اومد. تو ذهنم این بود که توی وبلاگم به اشتراک بذارمش با عنوان «بدون شرح» یا «درباره من». ولی هر کاری کردم آپلود نشد. نتونستم از به اشتراک‌گذاریش منصرف بشم. این لینک آهنگ توی تلگرامه. میره به کانال گروهی که آهنگ رو ساختن. اگر بعدا تونستم آهنگ رو آپلود کنم به اینجا اضافه‌اش می‌کنم.

آهنگ بیهوده از گروه گیزوک


پ ن : مشکل از صندوق بیان بود. مثل اینکه این سرویس در حال بروزرسانی بوده و به درستی کار نمی‌کرده. الآن (هجده آذر) تونستم آهنگ رو آپلود کنم.




دریافت

یه جایی خوندم که (فکر کنم) لاکان گفته بود نوشتن این فرصت رو به ما میده که از بیرون به آنچه که فکر می‌کنیم نگاه کنیم. بعد از نوشتن وقتی به عنوان یه ناظر بیرونی نوشته‌مون رو می خونیم، می‌تونیم بفهمیم طرز تفکرمون و ذهنیتمون از بیرون چه شکلیه و حتی ممکنه کمکمون کنه توی بهتر کردن نوشته و فکرامون!

لاکان روانکاوه و احتمالا این رو به عنوان توصیه‌ای برای روانکاوها گفته ولی به نظر من خیلی به درد ماهایی که نوشته‌هامون رو توی وبلاگ منتشر می‌کنیم هم می‌خوره. حداقل تجریه شخصی من نشون داده خیلی تفاوت هست بین نوشتن توی دفترِ مثلا خاطرات برای خودم با نوشتن توی وبلاگ. من هیچوقت نوشته‌های دفترم رو بلافاصله بعد از نوشتن نمی‌خونم. هیچوقت ویرایششون نمی‌کنم. می‌نویسم و میرم و شاید چندین هفته بعد یا چندین ماه بعد برگردم بخونم. از طرفی نوشته‌هایی نیستن که طرز تفکرم رو توشون بیان کنم. فقط اتفاقات و فکرهای سطحیم رو می‌نویسم و رد میشم به امید اینکه بعدا با خوندنشون متوجه بشم که چطور فکر می‌کردم.

توی وبلاگ اما بعد از نوشتن بلافاصله نوشته رو چند بار می‌خونم. ویرایش می‌کنم. چند بار از چند زاویه. ویرایش محتوایی و املایی(اگه حال داشته باشم :دی) برای همین چیزهایی که اینجا منتشر می‌کنم برام ارزشمندترن. درسته که ارزش ادبی ندارن ولی برای من ارزشمندن چون نمود تفکرات من هستن. من در قالب نوشته‌ها!

وبلاگ جانم دقت کرده‌ای که هر چند وقت یکبار به سراغت می‌آیم و می‌گویم که می‌خواهم از این به بعد بیشتر بنویسم تا بلکه خالی شوم و ذهنم مرتب شود... هربار که این موضوع را به تو می‌گویم در پس ذهنم این فکر می‌گذرد که عجب ایده‌ای! چقدر خوب که از این مدل ایده‌ها می‌دهم و حواسم به خودم و زندگی و روانم هست و می‌خواهم مرتب و روان نگه‌شان دارم.

دیشب سررسیدی باز کردم حاوی نوشته‌هایی از سال ۸۹-۹۰ راستش را بخواهی اصلا دلم نمی‌خواست بازش کنم. توان تحمل هجوم احساسات فراوان را نداشتم. ناپرهیزی کردم و بازش کردم و خواندم. اولین صفحه نوشته بودم که این سررسید را باز کرده‌ام تا در آن از افکار و احساساتم بنویسم، تا خالی شوند و نظم پیدا کنند، تا بلکه شاید بتوانم فکر کنم و تصمیم بگیرم و یک خاکی در سرم بریزم.

وقتی نوشته‌ها را خواندم احساسات و افکار هجوم آوردند و رد شدند و رفتند ولی آن چیزی که ماند این حقیقت بود که من همان دخترک ۱۰ سال پیش هستم. کمی پوسته‌ام تغییر کرده ولی دقیقا همان همان همان دخترک ده سال پیشم‌. چرا هربار این حقیقت ساده را فراموش می‌کنم؟ تازه آن وقت‌ها هم که زنده‌تر بودم!

اگر زندگی اینقدر تکراریست پس چرا ادامه‌اش بدهم؟


پ ن : این چند سطر رو دو-سه روز پیش نوشته بودم و از دو-سه روز پیش تا الان هی به خودم میگم سرم خلوت شه بشینم اینو پستش کنم. سرم خلوته ولی من شلوغ جلوه میدم تا نیام پست کنم!