دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

یک. به نشانه اعتراض که امروز جمعه‌س و دیروز تعطیل نبودم دارم گند می‌زنم به روز تعطیلم


دو.  وقتی یه پادکست رو زیاده از حد روی دور تند گوش میدم، احتمال اینکه بعدا چیزی ازش یادم بیاد پایینه. حتی نیم ساعت بعد.

دیروز متوجه تشابهش با زندگی شدم. وقتی زیادی رو دور تند زندگی کنی، نه چیزی می‌فهمی نه چیزی یادت می‌مونه. رو دور تند زندگی کردن هم صرفا مفید زندگی کردن نیست. یعنی حتی ذره‌ای فرصت مکث و هضم ندی به خودت.


سه. خیلی کارا دارم که باید انجام بدم. و دریغ از ذره ای تکون خوردن. 


چهار. بقیه شو بعدا میام میگم.


پنج. یه بار با سه تا از دوستا بیرون بودیم. بعد یهو یکیشون یاد یه تیکه از فرندز افتاد و به اون یکی گفت یه جایی از فرندز هم فیبی اینجوری بود... بعد رو کرد به من و شخصیت فیبی رو تعریف کرد که چطوریه و بعد اون تیکه از فرندز رو. من اون موقع شاید یکی دو فصل از فرندز رو دیده بودم. ولی اون دوست فرض رو بر این گذاشته بود که هیچی از حرفاش نمی‌فهمم و توضیح داده بود. منم بهش نگفتم که اره می‌دونم فیبی چجوریه. نمی‌دونم چرا این خاطره مونده روی دلم. دیروز بالاخره تو فصل ۶ اون تیکه‌ای رو دیدم که اون دوست اون روز تعریف می‌کرد. هنوز رو دلم سنگینی می‌کنه. البته پر واضحه که سنگینی از حرف اون دوست نیست. سنگینی از چیزای دیگه‌اس.


شش. این فصل شش پر ماجرا! یه جایی هست که فیبی و جویی دارن از وگاس با تاکسی فیبی بر می‌گردن خونه و جویی یه تیکه برای فیبی آواز می‌خونه. دفعه اول که دیدم، آهنگ آشنا بود ولی یادم نیومد چی بود! چون بدون زیرنویس دیده بودم و یه لغت رو نفهمیده بودم و تا ته اون قسمت یه کم مبهم بود، دوباره فردا با زیرنویس دیدم. دفعه دوم که جویی آهنگو خوند یادم اومد (توی زیرنویس هم منشن نکرده بودن). آهنگ space oddity :) حتی فکر کنم دو سه سال پیش توی وبلاگم هم گذاشته بودم! وقتی فهمیدم خیلی با خودم حال کردم. خییییلییییی =)


هفت. یه جاهایی هم دیگه خیلی مسخره‌بازی رو به حد اعلا می‌رسونن توی فرندز :|

هشت. اهنگ بند شش رو پیدا کردم، تو این پسته :)

کاملا متقاعد شدم که dead inside هستم!

فقط جویی منو می‌خندونه.

با دیدن فیبی هم سرحال میام.

مانیکا هم یه کم عصبیم می‌کنه چون یه کم شبیه منه.

بقیه هم صرفا بامزه‌ان. همین.

نظرم در نیمه فصل ۶


۱. خداوندا من جلوی این بشرِ مسخره‌کن اعتماد به نفس ندارم. ازش بدم میاد. وقتی کارم باهاش میوفته کلا متوقف میشم. 


۲. یکی به من بگه برو تو این اتاق درو ببند صد ساعت پیوسته کار کن و این خروجی رو تحویل بده، من آخ نمیگم. فقط کافیه بگن برو پنج دقیقه با آدما صحبت کن و همون خروجی رو تحویل بده و ۹۹ ساعت و ۵۵ دقیقه خوشحال و علاف بچرخ، من می‌میرم.


۳. من خیلی خوشحالم که همه‌ی اپیزودهای friends رو الکی زخمی نکردم و این روزای سیاه یه دلخوشی دارم که هر از گاهی می‌تونم یکی دو تا اپیزود ببینم و یکم بیام بیرون از این دنیا.


۴. فکر می‌کردم خیلی حرف دارم اینجا بنویسم ولی انگار فراموش شدن!

۱. بیلبوردای درباره روزه رو تو سطح شهر که می‌بینم از عصبانیت خفه میشم. گند زدن به هرچی اسلام و دین و خدا و روزه و مقدسات و رسم و آیینه... گند... چرت و پرت محض... و همه اینا همش باعث میشه یاد کتاب مزخرف ۱۹۸۴ هم بیوفتم. خوندنش کم عذاب آور بود، دیدن مظهراتش هر روز جلو چشم کممونه.


۲. به نظرم خدا به جای اینکه بیاد بگه دخترا تو دوران پریود می‌تونن روزه نگیرن، باید می‌گفت تو ایام pms میتونن روزه نگیرن‌. یا میذاشت به انتخاب خودمون. هفت روز انتخاب کنیم. واسه من اینجوریه که وقتی pmsام از فرط کلافگی فقط میتونم با شکلات و قهوه و خوردن به طور کلی حواس خودمو پرت کنم!


۳. من مذهبی نیستم. نماز هم نمی‌خونم. ولی روزه می‌گیرم اونم به دلایل خاص خودم. ولی خیلی حس بدی پیدا می‌کنم از اینکه روزه تو جمع میرم. انگاری جدایی. همه مجبورن جلوت رعایت کنن در صورتی که مجبورشون نکردی و اوکی‌ای کلا. انگار پرتی!!


۴. یعنی در حدی کلافه بودم که آخر هفته رو کلا هیچ کار مفیدی نکردم. چندتا فیلم. چندتا پادکست. یه عالمه کاغذ تا شده دور و برم و در آخر یه اتاق نیمه منفجر. شنبه اومدم خونه دیدم مامانم مرتب کرده. قدیما خجالت می‌کشیدم و قدیمترش عصبانی میشدم. الان هیچی. کمی خوشحال. خوشحالی از دو بابت. اول اینکه اتاقم مرتب شده. دوم اینکه مامانم یه کم سرگرم شده با مرتب کردن اتاق من و لذت برده.


۵. جدیدا یه کم کارم متفاوت شده. و تو این کار متفاوت می‌تونم تا سرحد مرگ خودمو خفه کنم با جزییات و مرتب کردن و فکر کردن. اینقدر به جزییات فکر کنم تا بترکم. در این حد. لذت بخشه.

اینو نشون مامانم دادم چون خیلی بامزه بود و می‌دونستم مامانم هم خوشش میاد.

آخرش گفتم این بچه منه. 

با شوخی گفت تو با بچه‌ات از این کارا بکن، ما بلد نبودیم‌.

این چه کار زشتی بود من کردم؟

که از دوستم پرسیدم وقتی بیمارستان رفته بود آیا احتمال کرونا بود یا نه؟

من کی میخوام بزرگ بشم و هرچیزی مامانم پیگیری میکنه رو دنبال نکنم؟ :|||

عصر یه خواب دیدم که توش داشتم می‌خندیدم! فکر می‌کنم اولین باری بود در عمرم که داشتم توی یه خواب می‌خندیدم. اگه هم اولین نباشه دومینه :)

از خنده بیدار شدم! فکر کن از خنده!! بعد یادمه اینقدر حسم خوب بود که تو اون حالت خواب و بیدار داشتم سعی می‌کردم صدامو رکورد کنم تا خوابم یادم بمونه و اینکه چرا می‌خندیدم.

الان یهو یادم افتاد این موضوعو. رفتم دیدم هیچی رکورد نشده :( 

و خب یادم هم نمیاد! فقط یادمه خواب ساده‌ای بود! حواشی نداشت. خواب شروع شد، خندیدم و بعد بیدار شدم! کاش یادم بیاد ماجراشو :(

البته این موضوع این روزهای قرنطینه خیلی شایع بود که همه می‌گفتن خیلی بیشتر از قبل خواب می‌بینن و اون هم خواب‌های عجیب و غریب!

یه پادکست باحال پیدا کردم اسمش اینه:

"But Why: a podcast for curious kids"

پادکست انگلیسیه و برای بچه‌ها. اینجوریه که بچه‌ها سوالاشون رو می‌پرسن و اینا میرن پیش متخصصا و سوال بچه‌ها رو می‌پرسن و اونا هم خیلی حرفه‌ای جواب میدن.

من الان که دارم این پستو می‌نویسم کلا پنج اپیزود گوش دادم و بی‌نهایت خوشم اومد.

اومدم بنویسم با اینکه برای بچه‌هاس و معمولا بچه‌های زیر ۱۰-۱۱ سوال می‌کنن، ولی چنان جواب‌هایی داده میشه که اگه من بچه بودم و این اطلاعات رو بدست می آوردم قطعا زندگی بهتری می‌داشتم. همینطور که الان دارم کلی درس زندگی می‌گیرم از پادکست!!!

سوال‌هایی هم که علمی نیستن جالب‌ترن به نظرم. مثلا امروز سوال اصلی این بود که چرا بعضی کلمه‌ها بد هستن؟ و کلی سوال در این باره... و حقیقتا جوابشون خیلی جالب بود. و نگاهی که داشتن. کاملا این رو موضوع عادی می‌دونستن که آدما از کلمات بد و فحش استفاده کنن همینطور بچه ها. تازه اینکه یه بچه از یه بد ورد استفاده می‌کنه نشونه کنجکاویشه.

یا حتی معمولا بچه هایی که از بد ورد ها توی حرفاشون استفاده می‌کنن از نظر زبانی قویترن و دانش زبانی بیشتری دارن و باهوش‌ترن.

یا اینکه وقتی به بچه بگی این کلمه مال چه مکان ‌ها و فضاهایی نیست کاملا متوجه میشه و استفاده نمیکنه.

بعد جالبتر اینکه معمولا آدما از بد ورد ها به عنوان یه ابزار قوی استفاده می‌کنن واسه بیان احساساتشون. یا واسه اینکه نشون بدن چقدر بامزه‌ان.

و اینکه اگه یه آدم برای اینکه نشون بده بامزه‌س از بد ورد زیاد استفاده می‌کنه در نقطه مقابل این امکان هست که بیشتر از بقیه خارج از کنترل بشه.

بعد مهم هم این بود که با استفاده از بد وردها احساس نا‌امنی نکنی و به بقیه احساس بدی در مورد خودشون ندی. تو این حالت مجازی از بد ورد‌ها استفاده کنی.

حتی یکی پرسیده بود چرا middle finger بده؟ دانشمنده هم بعد از اینکه توضیح داد تو همه فرهنگا بد نیست و به فرهنگ ربط داره، خیلی عادی معنی middle finger رو گفت و توضیح داد چرا بده.

حالا همه اینا رو مقایسه کن با فرهنگ خودمون :| البته اینو می‌دونم و توی پادکست هم بارها گفت که طرز نگاه به بد ورد‌ها خانواده با خانواده فرق داره. ولی همین خانواده ما طوری جلو برد مارو که من دیگه تو سن بیست و اندی هردفعه یه کلمه میدیدم یا میشنیدم که بد بود و مثبت ۱۸ باید سرچ میکردم بفهمم یعنی چی! 

خیلی خوشحالم که پارسال نمایشگاه کتاب رفتم و امسال برگزار نشدنش به هیچ جام نیست. رفتم آرشیو اردیبهشت پارسالو مرور کردم. چرا هیچی ننوشتم؟ اردیبهشت و نیمه اول خرداد روزای خیلی خوبی بودن. تجربه‌ای تکرار نشدنی در حالی که می‌دونستم تکرار نشدنیه. و خب فکر می‌کنم همه می‌دونیم که وقتی داره بهت خوش می‌گذره و می‌دونی که این موقعیت تکرار نخواهد شد بیشتر ازش لذت می‌بری چون می‌دونی فقط همین یه باره.