دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

شنبه, ۷ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۰۴ ق.ظ

پنج‌شنبه که رفته بودم سوار ماشین بشم، یه گربه ناز و تمیز کنار ماشین ایستاده بود. منو نگاه می‌کرد و با صدای خش‌دار اول صبح برام میو میو می‌کرد. من هم ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم و به زبون بی زبونی بهش می‌گفتم که غذا ندارم و بره. رفت. شبش خواب دیدم یه بچه گربه دارم. از نژاد این گربه‌های خیابونی. طوسی بود و کوچولو‌. و من بهش دست نمی‌زدم چون می‌ترسیم. بعد که می‌خواستم بخوابم، این بچه هی میومد خودشو می‌چسبوند به صورتم و درخواست بغل و ناز و نوازش می‌کرد. منم چند بار هی عقب کشیدم و بهش فهموندم که بره. می‌رفت ولی باز برمی‌گشت. و من بعد از یه مدت دلم براش ذوب شد و دیگه عقب نرفتم. خودشو چسبوند به صورتم و من پاشیدم بغلش کردم و نازش کردم. بعد دیگه ادامه خواب نمی‌تونستم ولش کنم. هی من اون بنده خدا رو بلند می‌کردم و بغلش می‌کردم و اون هی خسته میشد و دلش می‌خواست بره. اون لحظه‌های ناز کردن گربه‌ام و خودشو ولو کردن تو صورت من هنوزم برام شیرینه یادآوریشون. 

در واقع اومدم اینو بنویسم که نشستم به خواب تعریف کردن. امروز وسط یکی از کلافگی‌ها رفتم باز آرشیو وبلاگم رو خوندم و کمی آروم شدم. 

امشب هم پذیرفتم من تو خونه توان انجام هیچ کاری رو ندارم. هیچ کاری. این رو پذیرفتم، لپ‌تاپم رو خاموش کردم و اومدم بخوابم. گاهی خواب از بیداریٍ در تلاطم مفیدتره. حداقل یه گربه توی خوابم منتظره من برم نازش کنم.

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی