دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۸:۳۲ ب.ظ

قرار بود در این روزها توی خونه خودم نشسته باشم و کم کم زندگیم رو stable کرده باشم و تا هوا سرد نشده و مهر تموم نشده شروع کرده باشم به برنامه سفر چیدن. اما کی فکرش رو می‌کرد که مهسا امینی کشته بشه و بعد ماجراها پشت هم اتفاق بیوفتن و امید توی دل‌هامون جوونه بزنه برای روزهای بهتر...
در ادامه آشفتگی‌هام از هندل کردن کار جدید و دغدغه‌های کار قبلی و برنامه‌ی خونه‌ام که متزلزه و شرایط کشورم و غیره رفته بودم نوت گوشیم رو یه سر و سامونی بدم. اونجا بود که یاد دغدغه‌های قبل از این چند هفته افتادم. که قرار بود برم کتابفروشی‌های جدید، برم کتاب بخرم، برم دوستم رو ببینم، فیلم دانلود کنم، پینترست رو بالا و پایین کنم و کتاب‌های بعدی رو توی صف خوندنم عقب و جلو کنم...
و حالا با اینکه چشمه همه این فعالیت‌ها خشک شده خوشحالم که همه رو طبیعی می‌دونم چون یه جمع وسیع دیگه هم هستن که با هم همدلیم.
بین نوت‌ها این متن رو هم پیدا کردم. اواخر شهریور نوشته بودمش که اینجا پستش کنم و به فراموشی سپرده شده بود. آخرین باری بود که برای تفریح جایی رفته بودم.

اسفند ماه پارسال بود که با دوستم رفتیم تئاتر. نمایش مال یه بازیگر شناخته شده بود و من با اینکه خیلی ازش خوشم نمی‌اومد، دوست داشتم هم حداقل یه نمایش ازش دیده باشم هم به بهونه تئاتر رفتن کمی با دوستم معاشرت کنم.
خیلی هم اتفاقات پشت سر هم پله به پله پیش رفت‌. به خاطر شناخته‌شده بودن بازیگر اگه می‌خواستیم بلیت نمایشو بخریم باید یه ماه صبر می‌کردیم و دوست من مطمئن نبود برای یک ماه آینده واقعا در یک روز و ساعت خاص بتونه بیاد یا نه. منم از کسی شنیده بودم که بلیت خارج از ظرفیت خریده بود و اوکی بوده. گفتیم ما هم میریم و اونجا بلیت خارج از ظرفیت می‌خریم. اگه هم بلیت پیدا نکردیم میریم کافه‌های اطراف و با هم وقت می‌گذرونیم. من اون روز زود و به موقع رسیدم به سالن نمایش. بلیت خریدم و بلیتم هم خارج از ظرفیت نبود. و جالب اینکه دو صندلی کنار هم اون هم از بخش ارزون سالن که جای خیلی بدی هم نبود گیرم اومد. محل نمایش شلوغ بود و کیپ تا کیپ آدم وایستاده بود. منم یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم به انتظار دوستم که حقیقتا نیم ساعت یا بیشتر طول کشید! تو این مدت آدما می‌اومدن، دوستا دور هم جمع میشدن، آدما تو گروه‌های کوچیک دور هم جمع میشدن و حرف میزدن و من نشسته بودم به تماشا. ذوق توی چشم دخترای نوجوون رو می‌دیدم، کاپل های خوش‌پوش و زیبا رو می‌دیدم و آدم‌هایی که به نظر میومد اولین باره تئاتر میان و محیط براشون غریب هست و ... 
بلیتم هم چاپ شده تو دستم بود که دختری که کنارم نشسته بود سر صحبت رو باهام باز کرد. زیبا و خوش‌لباس بود. از اون تیپ هنری‌ها که چشم‌نوازن و خاص. از اون استایل‌ها داشت که پوشیدنشون شجاعت می‌خواد و من یکی که دلم لک میزنه واسه این مدلی لباس پوشیدن. دختره ازم پرسیده بود که کِی بلیت خریدم و من از خوش‌شانسیم می‌گفتم و اون از صبرش که از یک ماه پیش بلیت رو تهیه کرده و تا الان صبر کرده. از علاقه‌اش به بازیگر گفت و اینکه همه نمایش‌هاش رو میاد. از این گفت که از دوستاش خواسته نمایشو براش اسپویل نکنن و هیجان داشت که چه داستانی در انتظارشه. از صبر یک ماهش. از انتظارش. از الارم ست کردن و ... .
من نشسته بودم بهش گوش می‌دادم و از متفاوت بودن خودم می‌گفتم که اولین نمایشیه که از آقای بازیگر می‌بینم. از اینکه حوصله نداشتم یک ماه صبر کنم و اومدم و شانس باهام یار بود. گفتم که از یه آشنا شنیدم نمایش براش راضی‌کننده نبوده و حدودا می‌دونم داستان از چه قراره.
همه این‌ها رو نوشتم که بگم یهو وسط شهریور چی شد یاد دختره تو اسفندماه افتادم؟
ماجرای دوم از این قراره که پنجشنبه تصمیم گرفته بودم خونه نمونم و بزنم بیرون. یه کم سینماتیکت رو بالاپایین کردم، کمی تیوال و آخرش رفتم یه کتابفروشی توی یه پاساژ اطراف. کتابفروشیه رو توی یه پیج پیدا کرده بودم. راستش انتظار داشتم یه کتابفروشی دیگه نزدیک خونه پیدا کنم. البته که خیلی هم نزدیک نبود ولی خب...
راه افتادم و وقتی به پاساژ رسیدم کمی تعجب کردم که ورودی پارکینگ رو پیدا نکردم. کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل پاساژ. پاساژ که نبود. یه چیزی-سنتر بود. این روزها انواع سنترها همه جا باز شدن. وارد پاساژ که شدم حیرت زده شدم و البته مضطرب. این همه مغازه‌های بزرگ و زیبا. این همه برند مختلف. این همه آدم شیک و خوش‌پوش حیرت‌زده‌ام کرده بود. انتظار یه جای خلوت رو داشتم و اونجا متفاوت از انتظارم بود. کتابفروشی رو که پیدا کردم اوضاع خوب نبود. کتابفروشی که چه عرض کنم. شما بگو لوازم‌تحریرفروشی که یه کنجش رو چندتا قفسه کتاب چیده باشه. کمی توی اون کنج موندم ببینم اوضاع کتاباشون از چه قراره و بعد اومدم بیرون. و می‌دونی بعدش یاد تئاتر و دختر خوش‌لباس افتادم. یاد سطح بی‌دغدغگیش. یاد راحت بودنش. لباسی رو پوشیده بود که من برای پوشیدنش باید شجاعت به خرج می‌دادم. و به نمایشی رفته بود که دوستش داشت...
و مواجه شدم با حسادتی که از اون دختر روی دلم مونده بود و هنوز بیرون نزده بود. این پاساژ رو که رفتم باز حسادت روی دلم بالا زد. اومده بودم جایی برای خرید کتاب ولی هیچ جوره به اونجا احساس تعلق نمی‌کردم. تمام مدت احساس اضافه بودن همراهم بود. دلم می‌خواست زودی بزنم بیرون. حتی توی خود کتابفروشی هم که همه ژست فرهیخته بودن و روشن‌فکری گرفته بودن، من احساس اُمُل بودن داشتم. 
الان ساعت ۲:۲۲ شبه و من یه طومار نوشتم. خواب از سرم پریده ولی حوصله هم ندارم ادیت و پست کنم. بمونه واسه فردا یا شاید بعد یا حتی ابد...



الان 22 مهره و فکر می‌کنم هدفم از این همه نوشتن رو بیان نکرده بودم. الان هم اومدم بنویسم دیدم چیزی نیست که بتونم در قالب کلمات رک و پوست‌کنده بگم!

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی