...
یک. میخوام یه کم آشتی کنم با اینجا. وبلاگمو میگم. دور شدم ازش. گرچه پست گذاشتم گاه و بیگاه، ولی میدونم که دور بودم و دور هستم.
دو. یه سریال دارم میبینم که سیصد بار تولد گرفتن توش. و خب طبیعیه که یاد تولدهام افتادم. تنها باری که من به خودم کادوی تولد هدیه دادم امسال بود. در تمام طول عمرم من فقط یک بار به خودم هدیه تولد دادم و چقدر هدیه تولدم دوست داشتنی و موندگار شد توی ذهنم. یه نمایش تئاتر :) تنهای تنها. با کلی ترس رفتم در حالی که باعث شد کلی ترسِ دیگه بریزن یا راحتتر بشه ریختنشون!!!
تبصره: به نظر من، اینکه برای خودت تولد بگیری و اطرافیانت رو دعوت کنی هم یه جور هدیه تولد به خود محسوب میشه.
سه. و من برای اولین بار در زندگیم در یک آزمون تعیین سطح زبان شرکت کردم و سحطی غیر از basic قبول شدم. من هنوز این موضوع رو جشن نگرفتم. این موضوع خیلی فکر من رو مشغول کرد. خیلی به این فکر کردم که چی شد که من با اون زبان داغونم اینقدری پیشرفت کردم که از بیسیک بودن بالاخره خارج بشم. این برای من پیشرفت بزرگیه. و خب با کلی احساس افتخار به خودم میگم که سریالی که توی شماره دو گفتم رو بدون زیرنویس فارسی (و البته با زیرنویس انگلیسی) دارم میبینم. و با کلی افتخار بیشتر میگم که راحت میتونم فیلمهای آموزشی و کتابهای مرتبط با کارم رو هم انگلیسی ببینم و بخونم. حالا چی شد که اینطوری شد؟ نتیجهای که خودم فعلا بهش رسیدم اینه که اولین عامل موثر توی پیشرفت زبانم فیلمهایه که دیدم. توی سه سال اخیر. در واقع من قبل از اون کلا فیلمی غیر از تولیدات صدا و سیما نمیدیدم :| دومین عامل موثر هم اعتماد به نفسیه که از بودن توی محیطی گرفتم که افرادش زبانشون خیلی هم عالی نیست. به نظر من اعتماد به نفس خیلی مهمه. توی هر کاری هر قدر هم کوچیک با اعتماد به نفس پیدا کردن یهو چند پله بالا میپرین و در صورت نداشتنش یا از دست دادنش ممکنه حتی چند پله پایینتر از توانایی اصلیتون بیاین یا درجا بزنین. من قبل از این توی محیطهایی بودم که اطرافیانم زبانشون همه عالی بوده. و باعث میشده من هی تو سر خودم بزنم و خودمو خنگ بدونم و متوقف بشم. و الان توی محیطی هستم که آدمای توش زبانشون عالی نیست و همین موضوع کافیه که من احساس خنگ بودن بم دست نده و ... بقیهاش هم واضحه.
چهار. اینقدری دور بودم که کلا نوشتن از یادم رفته. قبلا خوب نمینوشتم. ولی الان اصلا خوب نیست. از جمله بندی ها واضحه :)))
پنج. داره عید میشه و من فکر میکنم توی این وبلاگ هزار بار نوشتم که از عید و مشتقاتش متنفرم و دیگه بیشتر از این لازم نیست بنویسم.
شش. پنجشنبه هم یه جور meday بود برام. توی صفحه یه نفر که توی اینستاگرام فالوش میکنم خوندم که خوبه برای خودمون هر از گاهی یه meday داشته باشیم پس پنجشنبهام رو meday کردم. صبح صبحانه جانانه. ظهر ناهار سالم. بعد رفتم به قرار با یک نفر. بعد رفتم دو تا آلبوم موسیقی دوستداشتنی خریدم. و بعد به قهوه در کافه اون هم تنهایی گذشت و البته نوشتن از روزم. و بعد افتادم تو دل کوچه پس کوچهها و راهنمایی ways (کوچه پس کوچهگردی رو دوست دارم) و بعد شروع سریال.
تاریخ meday قبلی رو یادم نمیاد. ولی میدونم اون روز هم اینقدر دلچسب بود که هنوز به یادم مونده. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. حتی زودتر از روزهایی که سرکار میرم. بعد از صبحانه جانانه رفتم پارک. پارکی که برام نوستالژیکه. پیادهروی کردم اونجا. نم نم بارون رو لمس کردم. بعد رفتم سینما و خودم رو به هاتچاکلت و فیلم قانون مورفی دعوت کردم. بعد دوباره در دل باران رفتم خونه. فکر میکنم برای ساختن meday خوب باید بیام بیرون از خونه. بی هدف. و خود به خود همه چیز جور میشه پشت سر هم.
یه دفعه دیگه هم یادم اومد. اون دفعه فهمیده بودم که سینما دوتا از فیلمهایی که دوست داشتم ببینم و نمیشد رو داره توی دو سانس پشت سر هم پخش میکنه. رفتم سینما، توی دو سانس پشت سر هم دو تا فیلم محشر دیدم. بعد مقدار زیادی توی خیابون پیادهروی کردم و شکلات خوردم :)
هفت. در ادامه نظراتم درباره اعتماد به نفس داشتن هم بگم که توی کار به یه پروژه و تیمی اضافه شدم که نقشم توی تیم یه جورایی کلیدیتر از پروژههای قبلیه. اوایل خیلی بم سخت میگذشت. چند تا از همتیمیها رو دوست نداشتم و پروژه هم به نظرم خیلی شلخته بود. الان ولی اوضاع یه کم فرق کرده. تونستم یه نظم کوچولو برپا کنم. تونستم تاثیر گذار باشم و خیلی توی اعتماد به نفسم تأثیر داشته. میخوام بگم وقتی اعتماد به نفست زیاد بشه کارت بهتر میشه و وقتی کارت بهتر بشه باز اعتماد به نفست بیشتر میشه و اینا دست به دست هم میدن و ... من با اینکه هنوز هم نه تیمو دوست دارم و نه پروژه رو، ولی مزه تأثیرگذار بودن چنان به مزاقم خوش اومده که میتونم با انگیزه بهتری برم سرکار.
هشت. و اما قسمت مهم این بخشها اینه که فکر میکنم یه جوری نوشتم که انگار همه چیز گل و بلبله ولی موضوع اینه که همه چیز گل و بلبل نیست. و وقتی من گل و بلبل بنویسم دیگه نمیتونم بیام از غیر گل و بلبل ها بگم!!! و همینطور وقتی همیشه از غیر گل و بلبل ها بنویسم، بازم بعد از یه مدت نمیتونم بیام از گل و بلبلها بنویسم. فعلا از غیر گل و بلبل ها نمینویسم ولی این بخشها رو گذاشتم که جاشون خالی نباشه.
نه. مدت زیادیه که صفحاتی رو دنبال میکنم که درباره سفر هستن. خصوصا جدیدا دختری که تنها سفر کرده به آمریکای جنوبی و تقریبا یک ساله که اونجاست. واقعا هیجانانگیزه و انگیزهبخش و انرژیدهنده و وسوسهکنندهاس برای تجربه کردن. موضوعی که داشتم بهش فکر میکردم شرایط متفاوت آدمهاست. در اینکه سفر به قصد دیدن دنیا (نه صرفا تفریح کردن) که صد البته منجر به پختگی میشه شکی نیست. به این فکر میکردم که سفر خوبه و لازم. ولی شرایط همه آدمها یکسان نیست. و حتی خود آدمها هم با هم متفاوتند. پس با اینکه شروع به سفر تنهایی سخته ولی ممکنه این هیچوقت نتونه برای یه نفر با شرایطی که داره محقق بشه ولی یه نفر بتونه و خیلی زودتر به سفر در ابعاد بزرگش بره. و خب به خودم هم فکر کردم. که به طور مثال برای من بیرون اومدن از محیط و به نوعی سفر کردن میتونه از سفرهای کوچیک شهری شروع بشه. از همین بیرون اومدن از محله خودم و دیدم جاهای دیگهی شهرم. از تکراری نکردن مکانهایی که میبینم. و بعد حالا ابعاد دیگه. درسته کوچیکه و شاید مسخره به نظر بیاد ولی خیلیها مثل من فقط دارن تو چندتا منطقه امن ذهنی زندگی و رفت و آمد میکنن و هیچوقت ممکنه بیرون نیان از این منطقه امن های خیالی.
- ۹۷/۱۱/۲۰