دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

Wuthering Heights

جمعه, ۱۶ آذر ۱۳۹۷، ۰۵:۴۹ ب.ظ

«ظاهر خانه و اثاثیه‌ی داخل آن نشان می‌داد که هیچ تناسبی بین آنها با یک کشاورز ساده‌ی اهل شمال که به نظر منزوی و خود رأی می‌آمد، وجود ندارد. باید مثل همه افراد اینجا و پنج شش مایل دور و بر اینجا می‌بود که روی صندلی راحتی خود می‌نشینند و پس از صرف شام لیوان‌های نوشیدنی آنها روی میز جلویشان آماده نوشیدن می‌باشد. اما در واقع در بین آنها منزل آقای هیت کلیف و شیوه‌ی زندگی استثنایی او کاملا متمایز بود. او مانند کولی‌های سبزه‌رو است، اما در پوشش و برخورد یک آقای تمام عیار است. مانند تمام اشراف‌زادگان روستا. ذاتا مرد شلخته و در هم و برهمی نبود، اما ظاهری نامرتب داشت که برازنده شخصیت او نبود. چون که در کنار سردی و خشکی رفتارش بسیار خوش اندام بود و برخوردی مودبانه و جذاب داشت. شاید بعضی‌ها فکر می‌کردند که او مغرور و بی‌ اصالت است، اما یک حس غریبی به من می‌گفت که او اینگونه نیست. غریزه‌ام به من می‌گوید که آن نقاب سرد و بی‌روح بر صورت او نشان دهنده حس بیزاری او از ابراز احساسات و بروز صمیمیت متقابل است. هرگاه بخواد از زیر همین نقاب دروغین دیگران را دوست می‌دارد، یا از دیگران متنفر می‌شود. از نظر او هرکس که نسبت به او عشق بورزد یا تنفر داشته باشد، یک گستاخ است. ولی نه اینگونه نیست. من شتاب‌زده قضاوت کردم و ویژگی‌های شخصیتی خودم را به او نسبت دادم.

شاید آقای هیت کلیف از دور نگه داشتن خود با افرادی که می‌خواهند با او اظهار دوستی یا دشمنی کنند دلایل موجهی دارد. این چیزی است که مرا هم متعجب کرده است. امیدوارم توصیف سرشت واقعی او ذات و سرشت خود مرا برملا نکند. به قول مادر عزیزم، تو هیچگاه به آرامش نخواهی رسید و دقیقا تابستان گذشته، با اتفاقی که افتاد، فهمیدم که او درست می‌گفته است و من چقدر بی‌ارزش هستم.

در حالی که برای تفریح و لذت از آب و هوای یک ماهه‌ی کنار دریا به آنجا سفر کرده بودم و لذت می‌بردم، با مخلوقی بسیار زیبا آشنا شدم. او به چشم من الهه‌ی زیبایی بود. مادامی که او هیچ توجهی به من نمی‌کرد، من هم عشق خود را به او ابراز نمی‌کردم. اما اگر دیدگانم زبان داشتند حتی ابله‌ترین افراد هم درمی‌یافتند که من با تمام وجود و چشم و گوش بسته عاشق او هستم. سرانجام به عشق من پی برد و برای پاسخ به این عشق، من را با نگاهی لبریز از محبت سیراب کرد. اما من چه کردم؟ مثل یک حلزون، سرد و بی‌ اعتنا داخل صدف خود خزیدم و از عشق کناره گرفتم. با گذشت زمان نگاهم به او سردتر شد تا اینکه دختر بی گناه بیچاره در احساسش دچار تردید شد و به خاطر تصورات غلط و اشتباهش در آن عشق در خود شکست و مادرش را وادار کرد تا از سفر برگردند. همین قضیه باعث شد که گاهی رفتار و اخلاق من غیر عادی جلوه می‌کند. این است که به آسانی با کسی صمیمی نمی‌شوم و رفتارم خشک است، اما باز هم خدا را شکر می‌کنم.»

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی