دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

از هر دری سخنی

سه شنبه, ۷ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۴۱ ب.ظ

یک . دیشب دیدم ماست سون داریم. گفتم آخ جون، بذار فردا مثل این خارجیا صبحونه رو ماست و میوه بخورم بلکه ماست و میوه نخورده از دنیا نرم. حالا امروز رفتم در ماستو باز کردم یه قاشق خوردم و دیدم چقققدر نمک داره! این حجم از نمک اصلا واسه سلامتی خوب نیستا! حالا ماست و میوه به درک، من واسه خودشون میگم به خاطر خوشمزه کردن ماستشون اینقدر نمک نزنن خب! سلامتی مشتری پس چی میشه؟


دو . داشتم به دوستی هام فکر میکردم و بعد افتاده بودم به حساب کتاب که ببینم من مثلا با هر کسی چه مدته دوستم (جدای از عمقش). مثلا دیدم همین یک ماه پیش رفته بودم تولد دوستی که باهاش سیزده ساله دوستم!!!! گرخیدم! سیزده ساااال؟؟؟ زود نگذشت آیا؟ بعد رفتم سراغ اون یکی دوستم که قراره چند وقت دیگه ببینمش و اون خب هشت سال بود... درسته به پای سیزده نمیرسید ولی هشت هم کم نیست برای من! و اون یکی هم نه سال و مثالهای دیگه... بعد به این فکر کردم که من اصلا به اندازه مدت این دوستی، باز هم جدای از عمق دوسنی، آیا دوست خوبی بودم؟ اصلا برای این دوستی های حدودا ده ساله به اندازه ی یک سال هم حرف زدم با دوستم؟ اصلا به اندازه چه مدت من واقعا در کنار دوستم بودم؟ همدل بودم باش؟ از حال دلش خبر داشتم؟ و باز به این فکر کردم که چطور گذشت این همممه سال؟؟؟


سه . و هر دفعه که یکی از این دوستی ها کمرنگ میشه، یا یکی از این دوست ها میره یه سر دیگه دنیا من این سوال برام پیش میاد که من چقدر پررنگ یا کمرنگ بودم توی خاطرات اون آدم توی مدت دوستیمون؟ و متاسفانه جواب همیشه کمرنگ ترین حالت بوده... که باز باید پرسید چرا؟ چرا کمرنگ؟ چرا اینقدر کمرنگ؟ خب چه مرگمه من؟


چهار . وقتی اولین وبلاگم رو ساختم و اونجا از هر دری سخنی میگفتم و کلا خیلی از خودم مینوشتم و یه جورایی پام باز شده بود به یه دنیای دیگه و آدمای دیگه، این سوال برام پیش اومد که آیا من دوستانم رو دوست دارم؟(در کنار هزار سوال دیگه) و نزدیکترین مورد دم دستم دوست صمیمیم بود...


پنج . و از حق نگذریم دوستی های خیلی خوبی توی وبلاگم تجربه کردم. که همش میگم کاش کاش کاش پایدار بمونن... کاش...


شش . غذای پست قبل هم تموم شد و فقط جوابگوی یک وعده ناهار من، یک وعده شام من و بابام، وعده ی ناهار بعدی من و بابام و وعده ی بعدی شام من بود یعنی 6 نفرو کلا سیر کرد! و من برام سوال پیش اومده که مگه ما چقدددددررررر حوردیم؟؟؟؟ البته برنج اضافه اومد -_-


هفت . اون مزه ی ماده شیمیایی رو هم که غذام میداد کشف کردم! مزه گوگرد بود :( ولی زنده ام :)


هشت . از هیچ کاری نکردنم هم نگم که دیگه گوش فلک پر شده -_-


نه . منتظر ایمیل دو نفرم. نمیدونم باید خوشحال باشم که هنوز ایمیل نزدن یا ناراحت باشم؟؟ و خب من باید یه کاری بکنم... چه ایمیل بزنن چه نزنن!!!


ده . البته تجربه ثابت کرده که تا من یه جایی این جمله شماره نه رو می نویسم بلافاصله ایمیل میاد برام!


یازده . بازم حرف دارم، ولی یادم نمیان!


دوازده . دارم فکر میکنم که این پست میتونست یه پست منسجم و پیوسته باشه! و موردهای توی شماره ها بی ربط نیستن با هم! انگار مغزم دیگه اینقدر قابلیت پردازش نداشته که خوشگل و مرتب همه رو بنویسه و به هم ربط بده!!!

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی