امروز روز بدی بود. روز گندی بود. خونه کثافت بود. آدما آشغال بودن. با زاری بیدار شدم. تا ظهر اعصابم به فاک رفت. بعدش زدم بیرون. رفتم خونه خودم. خشمم که خوابید و باهاش درد و دل کردم، پاشدم به تمیزکاری خونه. به خونه تکونی. قفسههای کمد و کابینتهایی رو تمیز کردم که دوسال بود یه دستمال ساده هم توشون نکشیده بودم. حتی بستهبندیهایی رو باز کردم که از وقتی وارد این خونه شده بودم بازشون نکرده بودم. کلی چیز میز دور ریختم. حالا دیگه خیالم راحت بود دور میریزم. بخشهایی از من زنده شد. از اون دختری که هنوز جدانشده بود و مخفیانه دنبال رنگ تو زندگی میگشت. رنگها رو دور ریختم. الان دیگه فصل رنگ بازی نیست.
گفت میخواد تراپی بره. بهش گفتم تصمیم خوبیه. فقط مراقب باشه پیش آدم سم نره. گفت تو رفتی؟ گفتم که رفتم و میرم. از تجربهام گفتم. خیلی گفتم. خیلی پرسید. خیلی عجیب بود. این حرفا رو از زبون خودم داشتم بلند بلند میشنیدم. گفت معلوم بود تغییر کردی. گفتم راست میگی؟ گفت آره. جلسه تراپی گرفتم برای فردا. چند روز آینده، چند هفته آینده و چند ماه آینده ایام خوبی نخواهند بود. باید آماده باشم واسه کلی ناپایداری ایجاد کردن تو زندگیم.
پن: دوست از فرنگ برگشتهام هم گفته بود میخواد تراپی بره. بهش گفتم مراقب باشه. بعد از تجربهام پرسید و گفتم. امسال پیش اومده حداقل برای چند نفر مفصل از تجربهام و برای چند نفر در حد اشاره از تراپی رفتنم گفتم. در آرامش و صلح. در امنیت. حالا میفهمم پشت این چندین و چند سال چه نهفته بود. چه از من بیرون اومد. بهش گفتم ببین اصلا مهم نیست تراپیستت چی بهت میگه، مهم تجربه بودن با یه آدم سالمه.
اینجا هم ادامهاش رو میگم که مهم اینه که اون آدمی باشه که کنارت بیاد و حرکت کنه تا باهم چراغ بندازین روی زندگی تو و ببینین چه خبره. تا تو بینش و آگاهی پیدا کنی نسبت به خودت و زندگیت و محیطت.
- ۰ نظر
- ۰۹ فروردين ۰۴ ، ۲۱:۴۳