برای اولین بار تو این وبلاگه که قراره یه پست با موضوع خاص بنویسم و حقیقتا تازه میفهمم که چه کار سختیه. درباره چی؟ «اگه خارج بودید چیکار میکردید؟ چطور زندگی میکردید؟»
و سختی ماجرا اینجاست که سوال خیلی کلیه و ذهن من هم استاد در نظر گرفتن همه حالتها. یعنی چی؟ خب اول با خودم فکر کردم خارج یعنی چی؟ خارج از ایران؟ خب خارج از ایران خیلی جاها رو شامل میشه. از آمریکا بگم یا ژاپن؟ هند یا سوئد؟ اتیوپی یا سوریه؟ کره شمالی یا نخجوان؟ (بله نخجوان همون همسایه شمالی ایرانه که از جغرافی کلاس چهارم تا الان از ذهنم فراموش شده بود!) دیگه جونم برات بگه از هنگکنگ بگم یا یه ده کوچولو تو ایتالیا؟ بعد با خودم فکر کردم شاید منظورش این بوده که از یه جایی که دوست داری بگو... خب شما دوست عزیزی که منو نمیشناسی نمیدونی که کافیه یکی این سوالو از من بپرسه که چی رو دوست داری و من ساعتها به دیوار روبروم خیره بشم و آخر با «نمیدونم» انتظارش رو پایان بدم.
گفتم حالا موقعیت رو ولش کن... بیا به این فکر کن که چجوری و چرا رفتی اونجا؟ چون اینکه چرا رفتی یا چجوری از اونجا سر در آوردی خیلی تاثیر داره در اینکه قراره اونجا چیکار کنی و چطوری زندگی کنی. مثلا رفتی تحصیل علم کنی؟ یا کار کنی؟ پناهنده بشی؟ زبونم لال رفتی خلاف کنی؟ یا سفر؟
تا اینکه یه موضوع به ذهنم اومد که احتمالا پرسشگر این سوال تو ذهنش بوده که اگه الان به جای اینجایی که هستی خارج بودی چیکار میکردی و چطور زندگی میکردی؟ یعنی راستش رو بخوای تقلب کردم و این چند کلمه رو به سوال اضافه کردم تا شاید بتونم راحتتر فکر کنم که چی میتونم بنویسم. خب اگه از الان بخوای بدونی اولین چیزی که میتونستم بگم این بود که مثل اینجایی که الان هستم، قطعا اونجا هم داشتم پروتکلهای بهداشتی رو رعایت میکردم. بسته به جایی که قرار بود باشم، احتمالا یا هنوز توی قرنطینه اجباری به سر میبردم یا دوز اول یا دوم واکسنم رو زده بودم یا حتی در شرایطی افسار گسیخته از ترس جونم خودم رو قرنطینه خودخواسته کرده بودم. نمیخوام سرت رو به درد بیارم ولی اینم ذهنمو قلقلک داد که برم سرچ کنم ببینم آیا کشوری هست که درگیر کرونا نشده باشه و زندگی مردم اونجا نرمال باشه؟ به حجم چرت و پرتهایی که تا اینجا نوشتم نگاهی انداختم و منصرف شدم! و همین لحظه بود که یه استرس ریزی از اون زیر بهم یادآدوری کرد که هنوز هیچی ننوشتم! هیچی! حالا این هیچی رو چجوری ببندم؟
بازم راستش رو بخوای چون من آدم راستگویی هستم، ته ذهنم داشتم فکر میکردم شاید بهتر بود یه موقعیت و جای عجیب رو انتخاب میکردم و یه کم تخیل میکردم و یه قصه از توش در میآوردم. حداقل حوصله کسی که تا اینجا رو خونده سر نمیرفت ولی موضوع اینه که دیگه تا اینجا اومدم و این همه نوشتم حال ندارم برم پاک کنم از اول!
و در آخر یه نگاه که بندازیم میبینیم اصلا اون چیزی که قرار بود بشه نشد! نه از این گفتم که اگه خارج بودم چیکار میکردم نه اینکه چطور زندگی میکردم... به معنای واقعی کلمه ذهن بسیار خالی از هر ایدهای یا حتی پر از ایدههای مختلفم رو از تو پوشوندم با این اراجیف. همونطور که بقیه جاهای زندگی و در موقعیتهای دیگه هم که قراره از موضوعی که بقیه میخوان بدونن و نمیخوام چیزی بگم یا چیزی ندارم بگم انجام میدم! به هم بستن یه مشت چرت و پرت و سر بردن حوصله و در نهایت محو شدن تو افق...
پ ن: شماره ۳۰ به دعوت خاکستری :)