دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یک. همین که از ته‌دیگ کاهو می‌گذرم و بقیه با تعجب می‌پرسن «واقعا نمی‌خوری؟» خودش گویای احوالم هست.


دو. یکی از سریال‌هایی که دیدنش برام guilty pleasure هست، سریال the handmaid's tale هست(چطوری این دو تا هست رو حذف کنم؟). سریال مورد علاقه‌ام نیست و در حد همون فصل اول کافی بود و ایده رو منتقل کرد و باقی سریال فقط برای جذب مخاطبه ولی نمی‌دونم چرا هر فصل جدیدی که میاد، میرم دانلود می‌کنم می‌بینم!


سه. می‌خوام دوباره به هر روز نوشتن رو بیارم و نمی‌دونم این قرار رو هم مثل بعضی دفعات نادیده می‌گیرم یا مثل باقی دفعات جدی!

چهار. این توییتر چرا اینقدر مزخرفه؟ حس بدی دارم که اسم این خورده حرف‌ها رو به توییت مزین کردم!

پنج. حلوا درست کردم و مهم‌ترین وظیفه‌ای که حلوا باید داشته باشه، یعنی شیرین کردن دهان، رو به درستی انجام نمیده! خیلی شیرینش کمه. بابا من این همه زحمت کشیدم تو گرما پای گاز! خب چرا حس کردم اون حجم شکر کافیه؟ :)) (البته که این موضوع مال بیشتر از یک هفته پیشه)

شش. بقیه وقتی یه نفر بهشون توهین می‌کنه و نمی‌تونن ازش دور بشن، چیکار می‌کنن؟ مگه سرسنگین رفتار کردن اشتباهه؟ خب هر رفتاری یه سری عواقب هم داره دیگه!

هفت. به میزانی که از معاشرت با آدمای بالغ لذت می‌برم و سرحال میام، همون مقدار معاشرت با آدمای سمی حالمو می‌گیره. آدمی که هم خودش و احساساتش و هم دیگران و احساساتشون رو بینه و بهشون احترام بذاره نمونه آدمیه که از معاشرت باهاش لذت می‌برم. حالا یک عدد سم که فقط و فقط خودش رو می‌بینه، پر از قضاوته، همه چیزم به خودش می‌گیره و من فقط یک بار حضوری دیدمش و دو سه بار تلفنی باهاش صحبت کردم و فقط تنها نقطه مشترکمون دوست مشترکیه که داریم، که تازه اون دوست مشترک هم صمیمیتی باهاش ندارم و منو نمی‌شناسه گیر ما افتاده و هر جا میرم یه اثری ازش هست. حرصم می‌گیره رد و اثرش رو می‌بینم. از این آدم‌های پرمدعا که فکر می‌کنن اتفاقا خیلی کول و خاکی‌ان! از اینکه به خاطر اینکه کسی نیست این حرف خاله‌زنکی رو باهاش در میون بذارم و آوردمش تو وبلاگ از محضر وبلاگ عزیزم معذرت‌خواهی می‌کنم.

هشت. احساس می‌کنم قدیما(در حد چند سال پیش!) طنازتر بودم تو این وبلاگ! الان جدی و بی‌اعصاب به نظر میام!

چند وقت پیش دوباره رفته بودم آرشیوخونی‌! البته الان از بس پست‌ها زیاد شدن مجبورم تفریحی برم بچرخم تو آرشیوم.

خلاصه رفتم آرشیوخونی و این حس بهم دست داد که بعضی وقت‌ها چقدر خوندن خودم بهم انگیزه میده. چون قبل از خوندن درباره اون موقع‌ها فقط سختی و حس‌های بد اون زمان تو ذهنمه. بعد که می‌خونم، می‌فهمم اون موقع به خودم الکی حرفای مثبت نمی‌گفتم. همین که می نوشتم حالم خوب نیست هم کمی مثبت بود چون یه جا بروزش داده بودم و الان که می‌خونم از سختی و دیدی که بهش داشتم، انگیزه می‌گیرم که ببین حالت خوب نبود و این رو دیدی. یا حتی از دل چندین پست با حال بد یه نتیجه‌گیری هم در آورده بودی پس احساساتت خام نمونده بود. پس اگه الانم حس می‌کنی سختی‌ای وجود داره رد شدن ازش، حل کردنش، تحمل یا کنار اومدن باهاش نشدنی نیست. تو تجربه‌اش رو داشتی. (هر چند که پدرت در اومد!)

برای اولین بار تو این وبلاگه که قراره یه پست با موضوع خاص بنویسم و حقیقتا تازه می‌فهمم که چه کار سختیه. درباره چی؟ «اگه خارج بودید چیکار می‌کردید؟ چطور زندگی می‌کردید؟»

و سختی ماجرا اینجاست که سوال خیلی کلیه و ذهن من هم استاد در نظر گرفتن همه حالت‌ها. یعنی چی؟ خب اول با خودم فکر کردم خارج یعنی چی؟ خارج از ایران؟ خب خارج از ایران خیلی جاها رو شامل میشه. از آمریکا بگم یا ژاپن؟ هند یا سوئد؟ اتیوپی یا سوریه؟ کره شمالی یا نخجوان؟ (بله نخجوان همون همسایه شمالی ایرانه که از جغرافی کلاس چهارم تا الان از ذهنم فراموش شده بود!) دیگه جونم برات بگه از هنگ‌کنگ بگم یا یه ده کوچولو تو ایتالیا؟ بعد با خودم فکر کردم شاید منظورش این بوده که از یه جایی که دوست داری بگو... خب شما دوست عزیزی که منو نمی‌شناسی نمی‌دونی که کافیه یکی این سوالو از من بپرسه که چی رو دوست داری و من ساعت‌ها به دیوار روبروم خیره بشم و آخر با «نمی‌دونم» انتظارش رو پایان بدم.

گفتم حالا موقعیت رو ولش کن... بیا به این فکر کن که چجوری و چرا رفتی اونجا؟ چون اینکه چرا رفتی یا چجوری از اونجا سر در آوردی خیلی تاثیر داره در اینکه قراره اونجا چیکار کنی و چطوری زندگی کنی. مثلا رفتی تحصیل علم کنی؟ یا کار کنی؟ پناهنده بشی؟ زبونم لال رفتی خلاف کنی؟ یا سفر؟

تا اینکه یه موضوع به ذهنم اومد که احتمالا پرسشگر این سوال تو ذهنش بوده که اگه الان به جای اینجایی که هستی خارج بودی چیکار می‌کردی و چطور زندگی می‌کردی؟ یعنی راستش رو بخوای تقلب کردم و این چند کلمه رو به سوال اضافه کردم تا شاید بتونم راحت‌تر فکر کنم که چی می‌تونم بنویسم. خب اگه از الان بخوای بدونی اولین چیزی که می‌تونستم بگم این بود که مثل اینجایی که الان هستم، قطعا اونجا هم داشتم پروتکل‌های بهداشتی رو رعایت می‌کردم. بسته به جایی که قرار بود باشم، احتمالا یا هنوز توی قرنطینه اجباری به سر می‌بردم یا دوز اول یا دوم واکسنم رو زده بودم یا حتی در شرایطی افسار گسیخته از ترس جونم خودم رو قرنطینه خودخواسته کرده بودم. نمی‌خوام سرت رو به درد بیارم ولی اینم ذهنمو قلقلک داد که برم سرچ کنم ببینم آیا کشوری هست که درگیر کرونا نشده باشه و زندگی مردم اونجا نرمال باشه؟ به حجم چرت و پرت‌هایی که تا اینجا نوشتم نگاهی انداختم و منصرف شدم!  و همین لحظه بود که یه استرس ریزی از اون زیر بهم یادآدوری کرد که هنوز هیچی ننوشتم! هیچی! حالا این هیچی رو چجوری ببندم؟

بازم راستش رو بخوای چون من آدم راستگویی هستم، ته ذهنم داشتم فکر می‌کردم شاید بهتر بود یه موقعیت و جای عجیب رو انتخاب می‌کردم و یه کم تخیل می‌کردم و یه قصه از توش در می‌آوردم. حداقل حوصله کسی که تا اینجا رو خونده سر نمی‌رفت ولی موضوع اینه که دیگه تا اینجا اومدم و این همه نوشتم حال ندارم برم پاک کنم از اول!

و در آخر یه نگاه که بندازیم می‌بینیم اصلا اون چیزی که قرار بود بشه نشد! نه از این گفتم که اگه خارج بودم چیکار می‌کردم نه اینکه چطور زندگی می‌کردم... به معنای واقعی کلمه ذهن بسیار خالی از هر ایده‌ای یا حتی پر از ایده‌های مختلفم رو از تو پوشوندم با این اراجیف. همونطور که بقیه جاهای زندگی و در موقعیت‌های دیگه هم که قراره از موضوعی که بقیه می‌خوان بدونن و نمی‌خوام چیزی بگم یا چیزی ندارم بگم انجام میدم! به هم بستن یه مشت چرت و پرت و سر بردن حوصله و در نهایت محو شدن تو افق...


پ ن: شماره ۳۰ به دعوت خاکستری :)

من تاریخ آن شبی را که از عمق وجودم گریستم دقیق به خاطر سپرده‌ام

نه برای آن شب بلکه

برای آن صبح...

برای آدم دیگری که روز بعد

به آن تبدیل شده بودم...


چند روزه پس ذهنم اینه که بیام و اینجا پست بذارم، برنامه هر روز نوشتن رو از سر بگیرم. رفتم هر چی تو ذهنم بود رو در حد جمله و کلمه‌های کلیدی بالا آوردم گذاشتم یه گوشه که بیام اینجا مفصل ازشون بنویسم ولی... اون لیستو ول کن.

به هم ریخته‌ام. همیشه همینطوره. خونواده چند هفته میرن سفر و من اینجا تنها یا با برادرم می‌مونم. روتین زندگیمون بر می‌گرده. عادت می‌کنم به اینجوری زندگی کردن و بسیار خوش گذروندن. حتی مدل افسردگی توی این دوران هم با وقتی هستن خیلی فرق داره، خیلی بهتره! زندگی شروع می‌کنه به مزه دادن که میان و بمب منفجر میشه وسط زندگیم. متنفرم از این زمان‌. الانم تو همین دورانم. نمی‌خوام اینجا بازش کنم چون جاش نیست. 

من این جمله رو گاهی اوقات شنیدم که وقتی یه نفر ناراحته یا ترسیده یا استرس داره و خلاصه یه احساس رو در حجم زیادی داره تجربه می‌کنه برای دلداری(!!!) بهش میگن اشکال نداره بعدا به این روزت می‌خندی! (یعنی بابا اینقدرا هم گنده نیست، تو بزرگش کردی)

الان داشتم تو وبلاگم دنبال رد و نشونه‌ای از کتابی که سال‌ها پیش خونده بودم می‌گشتم بلکه ببینم چیزی نوشته بودم درباره‌اش یا نه... چیزی پیدا نکردم... ولی عوضش رسیدم به روزهایی که استرس خیلی زیادی رو تحمل می‌کردم... سال‌ها گذشته و همچنان نه تنها برام خنده‌دار نیستن اون تجربه‌ها و احساسات، بلکه هنوزم دلم به حال خودِ اون روزهام می‌سوزه. واقعا هیچوقت دیگه دلم نمی‌خواد اون حجم از استرس رو تحمل کنم.

این حرف دلداری نیست، فقط بی‌ارزش کردن احساسات یه آدمه.

می‌دونی... همیشه چیزی که مقدار کمی بهم امید می‌داد این بود که به خودم می‌گفتم هنوز کامل توی باتلاق فرو نرفتم. ببین... نفس می‌کشم، بدنم گرسنه میشه، می‌بینم، می‌تونم راه برم و بشنوم و ... این‌ها مگه چیزی غیر از زنده بودنه؟ مگه این‌ها نشونه زنده بودن نیست؟ آدم مرده که از پس این کارها برنمیاد.

ولی... دارم خودمو گول می‌زنم. من مدت‌هاست که توی باتلاقم فرو رفتم و مردم. اون تو هیچی نیست. انقدر که هیچی نیست، انقدر که یکی شدم با گل و لای اطرافم، بعضی وقت‌ها خیال برم می‌داره که نکنه نمردم. بدنم نفهمیده هنوز. بدنم هنوز فکر می‌کنه زنده‌اس!