...
امروز :)
امروز نشستم توی اسنپ و از مصاحبت با آقای راننده و غر زدن به جون ترافیک تهرون و اینکه هر دومون هزار تا چراغقرمز و رانندگی توی خیابون رو ترجیح میدیم به اتوبان لذت بردم. همسن و سال بابام بود و صدای گرمی داشت. دلم واسه اینجور صداهای گرم خیلی وقت بود که تنگ شده بود. هی حرف از توی دلم میومد بالا و میگفتم. یه سریها رو هم نگفتم دیگه رعایت اعصابشو کردم.
بعد رفتم تراپی و اصلا حرفم نمیاومد. انگار که حرفامو زده بودم تموم شده بودن!
راه برگشت هم با دیدن قیمت اسنپ و تپسی شاخ درآوردم و تصمیم گرفتم بخشی از مسیر رو پیاده برم که هم به خاطر کمتر شدن مسافت و هم گذر زمان و سبکتر شدن ترافیک هزینه کمتر شه. ولی حماقتی بیش نبود. خلاصه با بدبختی وسط یه خیابون شلوغ درحالی که کلی دود خورده بودم و گوشیمو محکم تو دستام گرفته بودم که مبادا ازم ندزدن، یه ماشین دیگه گرفتم و این بار طرف اینقدر از فراماسون حرف زد که با مغز خسته رسیدم!
خواستم بگم چقدر مصاحبت با راننده اولی رو دوست داشتم. منو یاد یه عزیز ازدسترفته انداخت. همین!
- ۰۰/۰۸/۱۹
دقیقا این تجربه رو دارم
مخصوصا وقتایی که راننده تاکسی با لحن مهربونی بهم میگه بابا جون
دیگه انگار قند توی دلم اب میکنند.
باهم کلی حرف میزنیم :)