...
اومدم بنویسم. چند جمله نوشتم و پاک کردم. چندین بار و از چندین موضوع مختلف... بهتره برم توی دفترم خودمو سبک کنم!
نه وایستا! بذار اینو بگم.
مدتیه که شروع کردم به مترو سواری. مثل قبل شلوغ نیست. وقتی هم شلوغ میشه من سعی میکنم یه گوشه کنار دیوارهای واگن بایستم و رو به دیوار و پشت به مردم. به نظر خودم عجیبه ولی اینطوری استرسم کمتر میشه از مبتلا شدن. از اونجایی که همیشه وقت گذروندن توی مترو برام سختترین کار بوده متوسل شدم به بعد از مدتها کتاب خوندن. کتابهای سبکم (از نظر وزن!) رو که مدتها نخونده موندن روی دستم برمیدارم و مترو خوب جاییه برای شروع کردنشون. وقتی هم جذاب باشن تموم شدنشون دیگه توی مترو اتفاق نمیوفته. همزمان توی goodreads هم ثبتشون میکنم. امسال چالش کتابخونی goodreads رو زده بودم 12 کتاب به نیت ماهی یه کتاب. و الان فقط دو تا مونده. حالا این بین یه کتاب رو شروع کردم و هیچجوره به دلم نمیشینه. یادمه که از نمایشگاه کتاب خریده بودمش. اون زمانا که کرونا نبود. واقعا انتخابهام واسه کتاب خریدن خوب نبودن... دلم هم نمیاد نخونم! خب پول دادم پاش :دی
ماجرای یه خانومه که همسرش بیهیچ توضیحی بعد از 15 سال زندگی مشترک رهاش میکنه و از خونه میره. گاهی برمیگرده با بچهها وقت بگذرونه و برای همین ما همش داریم افکار خانوم و دعواهاش با همسرش رو میخونیم. خوندن افکارش واقعا اذیتکنندهاس.
قبلش کتاب «منظر پریده رنگ تپهها» رو خونده بودم از کازوئو ایشی گورو. واقعا دوستش داشتم. شاید به خاطر همونه که این به دلم نمیشینه!
- ۰۰/۰۹/۱۹
اسم اون کتابه که به دلت نمیشینه رو هم بگو
رو به دیوار تو مترو کتاب میخونی؟