دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

من اینو فقط اینجا می‌تونم بنویسم چون حس می‌کنم بچه‌های وبلاگ اپن مایندتر هستن. پس اگه ذره‌ای در میزان باز یا بسته بودن ذهنت شک داری ادامه نده!


با اینکه به نظرم سریال this is us دیگه داره به بی‌راهه میره، ولی قسمت یازده از فصل پنج رو دوست داشتم. این موزیک هم تو این قسمت پخش شد و دوستش داشتم.



Lonely People از America

دریافت

i. دیروز به قصد خرید ضدآفتاب بی‌رنگ، بی‌بو یا کم‌بو، ایرانی، سبک و قیمت مناسب رفتم داروخونه. با یه ضدآفتاب مارک ناآشنای فرانسوی، رنگی، با قیمت بیشتر از پنجاه درصد بیشتر از انتظارم اومدم بیرون. امروز امتحانش کردم و بعد از حقیقتا ساعت‌ها انقدر بوش تنده که هنوز حس میشه و در اولین استفاده هم روی صورت مبارکم لوله لوله شد و ریخت :| 

تا من باشم به حرف و مشورت این فروشنده‌ها اعتماد نکنم! این خط! اینم نشون! درسته که گرون نبود، ولی ارزونم نبود که دلم نسوزه. بیشتر هم از این می‌سوزم که قبلش تحقیق کردم و دقیقا می‌دونستم دارم میرم چه برندی و از اون برند دقیقا کدوم محصولش رو بخرم. 


مثل یه کودک کم‌طاقت دلم می‌خواد یه چیزی پست کنم و عدد ۱۴۰۰ رو پای پست‌هام و توی آرشیوم ببینم. ولی محتوایی برای پست کردن ندارم. یعنی محتوای الکی هم حتی ندارم. این آدمایی که وقتی می‌خوان عکس بذارن توی اینستاگرام و کپشن ندارن و میرن یه نوشته‌ای، شعری، چیزی پیدا می‌کنن، چجوری می‌تونن این کارو کنن؟ محتوای الکی از دور داد می‌زنه الکی بودن خودشو.

خب دیگه بسه عزیزم شلوغش نکن :)

به سرم زده منم از این پست‌های جمع‌بندی سال بنویسم ولی در عین حال نه حالشو دارم نه دلم می‌خواد حوصله‌سربر بشه چون معتقدم که چرا باید برای کسی جالب یا مهم باشه که من در نود و نه چه کردم؟ همین که آدم‌ها مرور کنن که خودشون تو سال گذشته چه کردن و چه بر آنها گذشته، براشون کافیه...
بعد دیدم بابا مگه اصلا کسی اینجا رو می‌خونه که تو نشستی به این مسائل پوچ فکر می‌کنی؟ مگه غیر از اینه که اولین دغدغه‌ات برای نوشتن در اینجا خودتی؟ یا در واقع مگه غیر از اینه که اولین مخاطب اینجا خودتی؟ بازم گفتم بگذریم دارم زیادی فکر می‌کنم. رفتم پست‌های اواخر اسفند و اوایل فروردینم رو از توی آرشیو خوندم و یه کم از حجم این فکرای بی سر و ته خلاص شدم. 

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۳۹

دوباره منم و ماجرای تصمیم‌گیری و عذاب کشیدن‌هام...
به سرم زد برم ببینم پارسال و چند ماه پیش که دو تا موقعیت تصمیم‌گیری داشتم و تصمیمم رو گرفتم و الان هم ازشون پشیمون نیستم چه گلی به سرم گرفته بودم. دیدم توی موقعیت تصمیم‌گیری تابستون از قبل هم تصمیمم مشخص بود و شرایط رو که دیدم تصمیمم تغییری نکرد.
اما برای موقعیت پارسال قضیه از این قرار بود که نظرم از قبل مشخص بود ولی تراپیست مزخرفم اصرار می‌کرد که تصمیم دیگه‌ای بگیرم :| و من در نهایت تصمیم اولیه‌ام رو گرفتم ولی انقدر دیگه محکم و فکر شده و تحقیق شده تصمیمم رو گرفتم، که نه تنها مو لای درزش نمی‌رفت بلکه هنوزم می‌تونم با استدلال‌های محکم و با پشتوانه از تصمیمم دفاع کنم.
این لینک‌ها رو می‌ذارم به یادگار و برای مرور خودم (در آینده). اگه شما هم تونستید چیزی سر در بیارید می‌تونید بخونید!
موقعیت اول : یک - دو
موقعیت دوم : یک - دو - سه - چهار - پنج


پ ن : اون بین هم به یه پست رمزی برخوردم که دیدم حالا بعد از یک سال و نیم میشه رمزش رو برداشت :دی [لینک]

تازه کم‌کم چشمام داره باز میشه به دنیا! 

من همین چند ماه پیش برای شرکتی رزومه فرستاده بودم که وقتی آگهی استخدامش و عکس‌های شرکت رو دیده بودم، دلم می‌خواست جذب مجموعه بشم و برام خیلی رویایی بود اونجا. حالا بعد از چند ماه فهمیدم شرکت تو چه حوزه‌ای کار می‌کنه و چه جور محیطی داره و اصلا انتخابم نیست. 

می‌دونی... خوشحالم روزمه‌ام قبول نشد. خوشحالم چند ماه پیش تو دام زود کار پیدا کردن نیوفتادم. احساس می‌کنم روز به روز چشمام داره به اطرافم باز و بازتر میشه و آگاه‌تر میشم. حالا انگار کم کم دارم می‌فهمم من چی می‌خوام از زندگی. کم کم دارم خودمو هم می‌بینم و پیدا می‌کنم.

همین اتفاقات این چند روز و تا مرز خل شدن رفتنم خیلی بهم کمک کرد یه چیزهایی رو درباره خودم بفهمم. بفهمم چی می‌خوام و چی نمی‌خوام. یا حتی چی رو چطور می‌خوام. البته خیلی کم هستن این موارد. حالا این شرایط کجا و چند ماه پیش کجا. 

نمی‌دونم این چیزی که دارم می‌نویسم رو رمزدار منتشر خواهم کرد یا بی‌رمز. نمی‌دونم اصلا آیا منتشرش می‌کنم یا نه. اصلا بذار بهت بگم که ماجرا از کجا شروع شد. از اونجا شروع شد که نشستم توی ماشین، ماشین رو روشن کردم و وقتی منتظر بودم تا چراغ راهنمایی صد متر جلوتر سبز بشه و از سمت چپ از ماشین‌ها راه بگیرم و حرکت کنم، همه این  پست از تو ذهنم رد شد و دلم خواست که بیام بنویسمش.