دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

با حجم باقی‌مونده از بسته اینترنتم داشتم فیلم دانلود می‌کردم. قبلا لینک‌ها رو در آورده بودم و حالا ساعت دانلود بود. وقت دانلود هم گشتن توی وب و سوشال مدیا هیچ مزه‌ای نمی‌ده چون سرعت نت به شدت کم میشه. پس رفتم سراغ باقی‌مونده کتابم! کتاب کودکان از شل سیلورستاین. تموم شد و دو تا review هم خوندم و بعد با خودم گفتم من تو ۱۲-۱۳ سالگی این‌ همه اسم شل سیلورستاین رو شنیده بودم، چرا یک‌بار هم که شده نرفتم یکی از کتاباشو بخونم؟ از اونجایی که چند روز بیشتر نمونده به تموم شدن اشتراک طاقچه بی‌نهایتم که از عید جایزه گرفته بودمش و متاسفانه استفاده چندانی هم ازش نکردم، گفتم بهتره از فکر و خیال و سوالای فلسفی بیام بیرون و برم دنبال یه کتاب دیگه‌. کتاب انتخاب و دانلود شد. خط اول رو نصفه خوندم که دوباره فکرم پرت شد. مدتی هست که آشفته‌ام. البته بهتره بگم میزان آشفتگیم از میانگین آشفتیگم بیشتره. فکرم پرتِ جواب پیدا کردن برای این سوال شده بود که چرا؟ چرا اینقدر آشفته؟ چرا اینقدر فرار؟ سخته؟ خب آره! ولی چقدر سخته؟ اینقدری که از هم متلاشی بشم؟ قطعا نه! بعد ذهنم خیلی تمیز و زیبا رفت سراغ بقیه موقعیت‌های سخت زندگیم. اونایی که ازشون می‌ترسیدم و فکر می‌کردم ممکنه از پسشون بر نیام. از کوچیکا تا بزرگا. می‌دونی توی یه سریاشون از بس اوضاع سخت بود و توان من کم، که بدون کمک نمی‌تونستم و نتوستم رد بشم. کمک روانی قطعا. بعضیا هم کوچولو بودن و بعد از تحمل سختی تازه فهمیدم بابا اینکه چیزی نیست و یه راهم واسه خوش گذروندن پیدا کرده بودم. آخرش شاید خیلی شبیه این محتواهای انگیزشی بشه که خیلی با سلیقه من هم هم‌خونی نداره. ولی راستش به این نتیجه رسیدم هر چقدر هم که سخت باشه من واقعا از هم متلاشی که نخواهم شد هیچ، یه راهم برای لذت کوچولو پیدا می‌کنم. تازه! بازم هرچقدر سخت باشه از الان که بدتر نیست! حتی به این فکر کردم شرایط طوریه که من حتی دلم برای این موقعیت الانم تنگ نمیشه. من نه دلبستگی دارم نه وابستگی. یعنی تلاش کردم اینطور باشه... 

و حتی بازم ذهنم گفت داری خیلی مثبت پیش میری. بیا یه مثال نقض پیدا کن. از موقعیتی که ازش می‌ترسیدی و رفتی توش و از هم پاشیدی. می‌دونی جوابم این بود که اگه کــــاملا از هم پاشیده بودم الان اینجا نمی‌نشستم اینو بنویسم! نمی‌دونم بعدا هم اینطور فکر می‌کنم یا نه!

یه زمانی با خیال آسوده سرچ می‌کردم «دانلود فیلم X» و بعد اولین لینک رو دانلود می‌کردم و تمام.

حالا سرچ می‌کنم «دانلود فیلم X بدون سانسور زبان اصلی» بعد هر لینکی رو که باز می‌کنم چند دور چک می‌کنم دوبله و زیرنویس چسببیده بهم نندازن. تازه قبلش هم چک می‌کنم طول فیلم چند دقیقه هست که بازم بهم فیلم کوتاه شده نیوفته. با هزار سلام و صلوات دانلود می‌کنم و تازه بعدش باید چک کنم طول فیلم درست باشه و یه دور به قول دوستان موس کِش کنم که تشخیص بدم فیلم سانسور شده یا نه که اگه سانسور شده پاکش کنم و دنبال یه لینک دیگه بگردم  و ... 

چی به سرمون آوردن واقعا! واسه دانلود یه فیلم ناقابل سردرد می‌گیرم از قبل :|

فعلا که در حال فرارم و عکس‌العمل آشناییه. فرار از خودم و خواسته‌هام و توجیه‌های الکی. می‌دونم فراره. می‌دونم از اضطرابه‌. مشکل (و البته احتمالا یکی دیگه از توجیهات الکی) اینجاست که فقط می‌دونم‌‌!

شاید حتی مشکلم فرار و اضطراب نیست. مشکل اینه که از عمل می‌ترسم. خودمو تو مرحله فهمیدن، آگاه شدن و دونستن متوقف می‌کنم! نمی‌تونم هیچ فعلی، هیچ عملی انجام بدم. بهش میگن فلج شدن؟

قرار گذاشتم هر روز اینجا بنویسم. دیروز ننوشتم. امروز هم اگه ننویسم بدقولی کردم. و اینا همه در حالیه که چیزی برای گفتن ندارم. دو تا ایده توی جمله کلیدی‌هام داشتم که الان به مودم نمی‌خورن.

ولش کن بیا از امروز بگم. امروز رفتم مرکز شهر. بی‌نهایت گرم بود. به قصد خرید لوازم تحریر رفتم کتابفروشی و به خودم قول دادم کتاب نخرم. جلوی کتابفروشی یه جای پارک پیدا کردم و اومدم پارک کنم دیدم مال معلولینه. رفتم و جلوتر یه جای پارک دیگه پیدا کردم. با خودم زمزمه کردم از بس دلت پاک بود زودی یه جای پارک اونم توی سایه پیدا کردی. بعد گفتم دیوونه! اگه کسی پیشت بود، اگه بلند بهت نمی‌گفت ولی قطعا توی دلش می‌گفت این دختره خُله. صد در صد تعجب می‌کرد که مرکز شهر، توی گرما، توی اون شلوغی، از خیر یه جای پارک نزدیک به جایی که می‌خواستی بری گذشتی چون مال معلولین بود. کی اهمیت میده واقعا؟

این پست رو ببین. می‌خوام بگم این بشری که نشسته بودم جلوش و این مکالمه رو باهاش داشتم مدیرم بود. باید حتما اینجا بنویسم که مدیرم بود که یادم نره. که اگه چند سال بعد اومدم اینو خوندم به اشتباه فکر نکنم تراپیست سمّیم بوده. که تمایز قائل شده باشم بین دو تا آدم. دو آدمی که یکیشون با همه خوبی‌ها و بدی‌هاش کارش درست بود و هم خودش، هم بقیه رو می‌دید و بالغ بود و هر لحظه در حال یادگیری و رشد خودش بود و آگاه بود به خوبی‌ها و بدی‌هاش. و آدم دومی که اول باید بگم سم خالص بود و بعد ادامه بدم که نه تنها اصول حرفه‌ای کارش رو رعایت نمی‌کرد، بلکه فکر می‌کرد خدایی چیزیه. دنبال یادگیری بود ولی فرمالیته. از بدی‌ها و خوبی‌هاش می‌گفت ولی باز هم فرمالیته، چون تو قاموس ایشون بد بودن وجود نداشت. 

اولی دریا بود و می‌تونستی راحت توش شنا کنی و خودتو پیدا کنی. دومی باتلاق تزئین شده! فکر می‌کردی دریاچه‌اس، با کلی تلاش اعتمادتو جلب می‌کرد، می‌رفتی شنا کنی که به خودت میومدی و می‌دیدی داری هی فرو میری. باید خودتو رسما نجات می‌دادی.

این چند خط رو روزی می‌نویسم که قبلش برای نفر سومی گفته بودم که... که خوبی اون کار این بود که هیچ کدوم از قبل منو نمی‌شناختن. می‌تونستم خودم باشم بدون هیچ برچسب سنگینِ از قبل مونده‌ای. اون پست نشون میده منِ بدون برچسب‌های تحمیلی رو. تکه‌ای از من رو.

یه پست از وبلاگ آیه‌ای در آینه خوندم و یاد تجربه مشابهم افتادم. البته که توانایی من توی قصه گفتن و بامزه گفتنش به اندازه یلدا نیست.
یادمه یه بازی توی تلگرام بود که امکان چت هم داشت. اون ربات رندوم برات همبازی پیدا می‌کرد و بین بازی هم اگه دوست داشتی با طرف گپ می‌زدی یا کری می‌خوندی و کل‌کل می‌کردی. کم نبودن آدمایی که ترکیب «سلام خوبی؟ اصل» ورد زبونشون بود و کم هم نبودن آدمایی که مجبور به بلاکشون می‌شدی. البته خب کم هم نبودن آدمایی که بازی کردن باهاشون لذت‌بخش بود.
من بازیم خوب بود و نمی‌دونم چرا برای بعضیا عجیب بود! تعدادشون زیاد نبود ولی کم نبودن پسرایی که بازی خوبت رو می‌دیدن و می‌فهمیدن دختری و تعجب می‌کردن. حالا بازی خاصی هم نبودااا! فکر کنم یه چیزی توی مایه‌های دوز بود!

خب چی بنویسم؟؟

اممم... آهان یادم اومد چندتا پست بیات شده و منتشر نشده از قدیم دارم... این خوبه! فقط الان مدت‌هاست موسیقی گوش ندادم، انقدر که مطمئن نیستم هنوز هم این حسو به این آهنگ داشته باشم یا نه!

 

رفتم تنی چند از دوستانم رو دیدم و واقعا لذت بردم. گذر زمان رو اصلا حس نکردیم، ذره‌ای احساس ناراحت بودن یا اضطراب نداشتم و واقعا با خیال راحت حرف زدم و شنیدم و خلاصه حظ بردم.
یاد محل کارم افتادم که حرف زدن با بقیه چقدر شارژم می‌کرد. البته نه همه‌شون! وقتی مکالماتم برابر بود یا در عین شنیدن حرف طرف مقابل، حرف‌های منم شنیده میشد خیلی لذت می‌بردم. حالا تو بگو جلسه کاری حوصله سر بر برای بقیه، می‌تونست برای من فان باشه!
یاد یه چیز دیگه هم افتادم. نمی‌دونم تجربه تو چیه ولی من اینو (به درست یا غلط) یادمه که خونده بودم آدمایی که از صحبت و ارتباط با بقیه بیشتر شارژ میشن تا خسته، توی طیف درونگرایی/برونگرایی متمایل به برونگرا هستن و اون‌هایی که توی موقعیت‌های اجتماعی و صحبت کردن با بقیه بیشتر خسته میشن و تو تنهایی بیشتر انرژی به دست میارن توی این طیف متمایل به درونگرا هستن. و خب پر واضح بود برام که من درونگرام!
می‌دونی می‌خوام بهت بگم به این نتیجه رسیدم که این دسته‌بندی‌ها حداقل واسه من که درست کار نمی‌کنن. من اگه تو جمعی یا مکالمه‌ای حس کنم جام امنه، حرفم شنیده میشه، دیده میشم و برابر با بقیه فرض میشم، می‌تونم چنان ورژنی از خودمو بروز بدم که... حتی نمی‌تونم توصیفش کنم... بهتره بگم چنان انرژی می‌گیرم، چشمام چنان برقی می‌زنن که ... ولش کن باید منو ببینی تو اون وضعیت...
و اما برعکس وقتی تو جمعی یا مکالمه‌ای باشم که حس کنم نمی‌تونم بهشون اعتماد کنم، امن نیستن، نگاه برابر ندارن و نمی‌خوان یا نمی‌تونن منو ببینن یا بشنون، ورژنی از خودم رو نشون میدم که اکثر زندگیم بقیه دیدن! یه دختر ساده‌ی ساکت خجالتی حوصله‌سربر! من اینقدر تو این موقعیت‌ها بودم که همیشه فکر می‌کردم درونگرام. ولی نه! حداقل اون کار با اینکه یه مقدار سمی بود ولی توش تونستم جمعی رو پیدا کنم که بتونم خود برونگرای عاشق حرف زدن و ارتباط گرفتن با آدم‌هام رو پیدا کنم و بروزش بدم.

پ ن : آدما وقتی از شما تعریف می‌کنن، تعریفی که به نظرتون الکی نیست و درسته، چه حسی بهتون دست میده؟ من که از خجالت آب میشم میرم تو زمین!

موهامو کوتاه کردم، تصمیم در کسری از ثانیه و عملی کردن هم در کمتر از ۲۴ ساعت اتفاق افتاد. داشتم با خودم فکر می‌کردم که چه سریع عمل کردم! اگه بقیه تصمیم‌های زندگیم و عملی کردنشون رو هم انقدر سریع انجام بدم چقدر زندگی متفاوتی خواهم داشت. می‌خواستم اینا رو توییت کنم بعد گفتم بذارم برای وبلاگ بهتره. و بعد یهو یادم اومد که من دو تا کار دیگه هم با این سرعت انجام دادم. دو تا کد تخفیف برام اومد و باهاشون خرید کردم و تحویل گرفتم. منی که در حالت عادی می‌نشست ساعت‌ها و روزها اجناس مختلف حتی ساده‌ترین‌ها رو بررسی می‌کرد، اینقدر سریع این دو خریدو کردم! (توی پرانتز یه مقدار طولانی بگم که البته واسه یکی از کد تخفیف‌ها چند روزه درگیرم. و حتی یه خریدم کنسل شد و بعد دوباره می‌خواستم چیز دیگه‌ای بخرم و بعد یهو نظرم عوض شد.)

خلاصه اومدم بگم این یکی دو روزه چنان عجیب شدم که نه ظاهری نه باطنی خودمو نمی‌شناسم! 

حتی همین الان یادم اومد تو خریدام کرم مرطوب‌کننده هم بود و چنان بوی خوبی میده... بوش منو یاد آدم‌های خوشحال و سالم که برای خودشون ارزش قائلن می‌اندازه. و خب معلومه که چه حس خوبی بهم میده.

و حتی دوباره یادم اومد که یکی از وسایلم که مدت‌ها خراب بود رو هم تعمیر کردم. البته این خیلی ربطی نداشت!

حالا که پست روزمره طوری شد بگم این کمپانی خبیث وقتی دید از کد تخفیفش استفاده کردم و ازش خرید کردم، دوباره بهم کد تخفیف داد... خب دیگه چیزی ندارم بخرم ازتون نامردا!

دریافت کد تخفیف خوب...
البته که این موضوع هم دلخوشیه کوچک زندگیه، هم نابود کننده زندگی :دی

پ ن : توضیحات این سری پست‌ها