- ۲ نظر
- ۱۱ مرداد ۰۰ ، ۲۳:۲۹
اتاق تاریکه. هوا خنک. نشستم روی تختم. پادکستی که گوش میدادم تازه تموم شده. پنجره بازه و نور و صدای رعد و برق میاد. صدای کولر همسایه هم میاد. صدای گریه بچه هم. منتظر بارونم که به جای من گریه کنه. میخوام بگم نمیدونم چه مرگمه ولی این اشتباهه. چون میدونم چه مرگمه ولی انگار نباید بگم چون آدما قضاوت میکنن و توی قضاوتشون ارزش کمی برای احساس تو قائل میشن یا احساست رو بیارزش میکنن چون احتمالا توی نگاه قضاوتگر اونها فقط کسی حق داره ناراحت و غمگین باشه که تمام بدبختیهای عالم روی سرش خراب شده باشه و تو توی اون وضعیت نیستی.
دو دلم که از دغدغه این روزهام اینجا بنویسم یا نه. رسیدم به یکی از نقطه عطفهای زندگیم. از این به بعد یا سربالاییه یا سرپایینی.
بیشترین احساسی که توی وجودم دارم خشمه. خشم بیانتها. و با اینکه آسمون داره به جای من غرش میکنه، باز چیزی از خشمم کم نمیشه.
پ ن: و الان که متنم رو کپی کردم توی صفحه انتشار پست تا منتشرش کنم این از ذهنم گذشت که «هه... دیدی؟ هنوزم دوری از هدفی که از زدن این وبلاگ داشتی! هنوزم راحت نیستی...»
وقتی از خواب بیدار میشم رقیقم. گاهی اوقات این حالت تا یک ساعت دوام داره، گاهی پنج دقیقه. چرا رقیق؟ کلمهای به ذهنم نرسید پس خودم دیدم رقیق بیشتر میتونه روی این حالت بشینه و بیشتر باهاش سازگاره. وقتی از خواب بیدار میشم انگار سبکم، بیسلاحم و میشه گفت سپر و لباس رزم هم برای دفاع به تن ندارم. به خودم نزدیکترم. به من حقیقی، به ترسها، رویاها، نیازها، خواستهها، احساسات و ... . معمولا از یه خواب پر از تقلا با داستانهای تموم نشدنی و سنگین بیدار میشم و وقتی بیدار میشم توی خلأای که توی لحظه بیدار شدن هست، توی اون حالت بین رویا و بیداری، با همه این توصیفاتِ ناموفقم «رقیقم».
پارسال این قول رو به خودم دادم. اون «ر...» روانشناس بود. اومدم اینجا ثبت کنم به قولی که به خودم دادم عمل کردم.
من پارسال به خودم قول دادم «توی پیدا کردن ر...(روانشناس) بعدیم، برای خودم ارزش قائل شم و برم دنبال اون چیزی که میخوام یا نزدیکه به چیزی که میخوام و خواستهام رو هم واضح و روشن و با اعتماد به نفس بیان کنم. این کمترین لطفیه که در حق خودم میتونم بکنم.» و این کار رو کردم. این کمترین لطف رو در حق خودم کردم و وقتی با چالشی هم مواجه شدم این موضوع رو به خودم یادآوری کردم. و برای همینه که این اطمینان رو به دست آوردم که هر زمان هر مشکلی باهاش داشتم میتونم بهش بگم.
اما بخش اول قول. کار. من هنوز به قولم پایبندم. حداقلش اینه که به قولم پایبند بودم و سر کاری/کارهایی که نمیخواستم نرفتم و برای خودم ارزش قائل شدم. خواستهام رو واضح و روشن و با اعتماد به نفس بیان کردم و کمترین لطفی که در حق خودم میتونستم بکنم رو کردم.
فیلم ادیسه فضایی رو برای اولین بار دیدم. فیلمی علمی تخیلی که در سال 1968 ساخته شده و بخش اعظم فیلم داره داستانی رو در سال 2001 روایت میکنه. من هیچ چیزی درباره فیلم نمیدونستم و مدتها بود که دانلودش کرده بودم و وقتی چند صحنه در حد چند ثانیه ازش رو دیده بودم، میل و رغبتی برای دیدنش پیدا نکردم. امشب دیدمش و بارها این سوال توی ذهنم گذشت که واقعا این فیلم ساخته سال 1968 بوده؟ بیشتر از پنجاه سال پیش؟ دیدنش لذتبخش و میخکوبکننده بود. کمی ابهام داشت که من رو بیشتر جذب میکرد. استفاده از موسیقی و صداها فوقالعاده بود. و آخر فیلم هم از فرط جذابیت دیوانهکننده بود. به شدت توصیه میکنم ولی این رو حواستون باشه که وقتی بعد از دیدن فیلم اسمش رو توی اینترنت سرچ کردم سوالی که خیلی پرسیده شده بود و گوگل نشونش میداد این بود که «چرا این فیلم اینقدر کسلکننده هست؟» برای من حوصله سربر نبود ولی تضمینی وجود نداره همه همین نظرو داشته باشن.
هنوزم باورم نمیشه این فیلم سال 1968 ساخته شده!!!
این موقیعت رو تصور کن. یه نفر که قبلا ارتباط نزدیکی باهاش داشتی ولی الان هر کدوم یه گوشهای مشغول زندگی هستین و دیگه ارتباط نزدیکی با هم ندارید. میفهمی طرف جز جامعه کوئیر هست. چی تو سرت میگذره؟
براش خوشحال میشی که خودش رو پیدا کرده؟ حسرت میخوری؟ حسودیت میشه؟ قضاوتش میکنی؟ باورش نمیکنی؟ از دستش ناراحت یا عصبانی میشی؟ سعی میکنی بهش نزدیک بشی؟ یا فاصلهات رو باهاش بیشتر میکنی؟ یا حتی هیچ اتفاقی توی ذهنت نمیگذره و بیتفاوت میگذری؟ اگه بفهمی ازدواج کرده یا پارتنر داره چی؟ به گذشته فکر میکنی؟ به خودت فکر میکنی؟ خلاصه با فهمیدن این قضیه چی توی سرت میگذره؟
فکر کنم دو سال پیش بود که رفتم سراغ کمدی که چندین سال بود محتویاتش رو دست نزده بودم. پارسال عید هم یه صفایی به قسمتی از فایلهام دادم. چند روزیه در ادامه بیهوده مرتب کردن وقتی کار بسیار مهمتری داری، افتادم به جون باقی فایلهام. رفتم سراغ فایلهای ۶ سال پیش یا بیشتر! وسط مرتب کردن خورده فکرهایی از ذهنم رد شدن و دیدم بهتره اینجا بنویسمشون.
روالش اینه. دارم زندگیمو میکنم و یه سوشال مدیا رو رندوم باز میکنم. اینستاگرام، فیسبوک، توییتر، اصلا لینکدین، هرچی... . بعد یه موضوع از یه آدم که میشناختم میبینم. یه دستاورد، یه موقعیت، یه چیزی که خودم هم میخواستم، یا حتی چیزی که نمیخوام برای خودم، بازم هرچی... . اگه رد شم و برم و برام مهم نباشه که حله. ولی ماجرا از اونجایی شروع میشه که رد نمیشم. میمونم، متوقف میشم، ممکنه شوکه بشم، ممکنه خشکم بزنه، ممکنه حسودی کنم، ممکنه تعجب کنم، بازم هرچی، هر حس یا هیجان یا اکتی. بالاخره محتوا چیزی توی خودش داشته که نذاشته رد شم. بعد بدنم زودی فرمان میده که «رد کن و برو زندگیتو بکن» و منم همین کارو میکنم.
ولی ذهنم هنوز توی اون ماجراست. میشینم گذشته مشترکم با اون آدمو مرور میکنم. میشینم شرایطم رو باهاش مقایسه میکنم. به خودم میگم خب شرایط تو یکسان نبود. یه جاهایی توی مقایسه میگم من که بهتر بودم. بازم میگم اتفاقات زندگی دست تو نبود. شخم میزنم. به معنای واقعی کلمه. چیزایی یادم میاد و متعجب میشم از اینکه واقعا این موضوع بخشی از حافظه منو اشغال کرده بود تا بخواد امروز نمایان بشه! شخم، شخم، شخم. بعد گذشته که تموم میشه یا بیفایده به نظر میرسه یا حتی بالغ درونم هی سعی میکنه دلیل منطقی بیاره برای شخم نزدن، از گذشته دست میکشم. حال که مشخصه. میرم سراغ آینده.
میرم خیالپردازی میکنم. از روزی که مثلا فلان اتفاقها برای من و اون افتاده باشه و ما تصادفا توی فلان موقعیت هم رو ببینیم. توی خیالپردازیها اما سعی میکنم شرایط خودمو جوری بچینم که طرف حیرتزده شه. شرایط اون هم توی خیالاتم به اندازه خودش خوبه یا براش شرایطو طوری میچینم که جامعه میخواد! اما چیزی که توی همه این داستانهای متفاوت، خیالپردازیهای متفاوت و آدمهای متفاوت مشترکه اینه که توی اون موقعیت خیالی دلم میخواد به اون آدم به صورت غیر مستقیم ثابت کنم که منم تونستم. نه تنها تونستم، بلکه کلی هنجار اجتماعی رو هم شکوندم. تنهایی هم همه این کارها رو کردم. و سوالی که از خودم میپرسم اینه که چرا ته خیالپردازیهام اینه؟
روزمره بنویسیم؟ امروز آفست کتاب خاطرات یک گیشا رو از کنار خیابون خریدم هشتاد تومن. به نظرم زیاد بود. بعد اومدم اسمشو به اپ کتابخونهام اضافه کردم تا بره کنار اون همه کتاب نخونده که انتظار خونده شدن رو میکشن.
دیشب هم اپیزود اول از فصل پنجم سریال Black Mirror رو دیدم. نمیدونم از این سریال چیزی توی این وبلاگ گفتم یا نه ولی خواستم بگم از اون سریالهاییه که پیشنهاد میکنم. من کلا سریال زیاد نمیبینم و زیاد هم معرفی و پیشنهاد نمیکنم به کسی ولی این سریال دقیقا چون یه سری از ویژگیهای سریالهای دیگه رو نداره به نظرم ارزش دیدن داره. اولا علمی تخیلیه. دوما هیچ قسمتی به قسمت دیگه ربطی نداره. حتی فکر کنم بازیگر تکراری هم توی هیچ قسمتی نمیبینی. میتونی بری اپیزود مثلا دو از فصل سه رو ببینی و بعدش اپیزود یک از فصل یک! در این حد :)
قسمتها در حد یه سریال کوتاهن و به اندازه فیلم بلند نیستن پس اگه قراره پیامی یا محتوایی رو به مخاطب برسونن خیلی خلاصه و صاف و پوست کنده میرن سر اصل مطلب. بعضی قسمتهاش برای دیدن کنار خانواده ممکنه مناسب نباشه. کلا ایدههای هر قسمتش رو دوست دارم. درباره تکنولوژی و تاثیرش روی زندگیمونه. قسمت محبوب من هم اسمش San Junipero هست (اپیزود چهار از فصل سه). واقعا دوست دارم یه بار تو زندگیم هم که شده به شهر San Junipero برم :)