دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یادداشتی برای خودم می‌نوشتم و آخرش ختم شده بود به خوشحالی. اون خوشحالی برای موضوعی دیگه بود ولی بعد دلم خواست بیام و اینجا هم بگم که خوشحالم اینجا رو ساختم و حفظش کردم. خوشحالم همون طوری که خودم دلم می‌خواست نگهش داشتم. خوشحالم واسه داشتن اینجا دقیقا به همون شکلی که دلخواهمه. حتی اگه گاهی سیاهه...


پ ن : این پست رو پارسال نوشته بودم. مرتبط با این چند خطه و دوست داشتمش 

دلم می‌خواد بنویسم ولی خالیم، خالی از هر چیزی...

دلم میخواد با دلیل و عمداً آدم‌ها رو برنجونم. اگه از شنیدن اینکه حرف یا رفتارشون من رو ناراحت یا خشمگین کرده رنجش خاطر پیدا می‌کنند، دلم می‌خواد چنان با گفتن حسم به اکتشون برنجونمشون تا توی این رنجش بسوزن و پودر بشن.

فعلا تا مدتی ذکر هر روز و شبم این‌ها هستن:

برای خودت ارزش قائل شو...

تو لیاقت بهترین‌ها رو داری...

به خودت باور داشته باش...

و اعتماد به نفست رو حفظ کن...


دیشب یه جا به یه سوال برخورد کردم. پرسیده بود خودتون رو دوست دارید یا نه؟ و بعد دلیلش رو پرسیده بود. من هم دلم خواست جوابی که به اون دوست دادم رو اینجا هم بذارم تا بمونه توی وبلاگم. اما قبلش این نگرانی رو داشتم نکنه حرفام زیادی مثبت باشن، نکنه باعث بشن کسی حسی بدی نسبت به خودش پیدا کنه، نکنه بالا منبری و خالی از معنی به نظر بیان، نکنه شعاری و زرد باشن! در نهایت که پست می‌کنم چون من این حرفا رو با وبلاگم ندارم ولی خواستم بگم اگه ذره‌ای حس کردی شبیه به مواردی شده که بالا گفتم نخون و ادامه نده :)

این جوابم به اون دوسته با کمی ویرایش:

دو تا قضیه شاید بی‌ارتباط و شاید مرتبط به هم.


یک - من از اخبار بد دوری می‌کنم ولی بالاخره به گوشم می‌رسه. با رسیدنش احساسش می‌کنم. شوک، خشم، غم، درد، وحشت...

چیزی که منو از پا می‌اندازه خبر خام نیست. بلکه حرفای چرنده. تحلیل کوچه بازاری، ادبیات طلبکار یا مسخره کننده، آدم دانای کل پندار، خلاصه افاضات چرت و پرت.

خبر هست. خبر میاد. خبر با خودش درد میاره. ذهن رو درگیر می‌کنه. مدتی رنگ غم رو زندگیت می‌پاشه. اتفاقا در رو به روش باز بذار. تجربه‌اش کن. بپذیرش. هضمش کن. ولی خواهش می‌کنم سراغ چرندیات دوزاری نرو. واسه همینم سوشال مدیام رو محدود کردم.


دو - امشب با دختری به صورت ناشناس و رندوم چت کردم. از زندگیمون گفتیم، از آینده، از خونواده و سختی‌ها. وسط بحث یهو ارتباطمون قطع شد. دل‌سرد شدم. آخه تازه گرم چت کردن شده بودیم و یهو قطع شدن و دسترسی نداشتن بهش اعصابمو به هم ریخت. مدتی که گذشت احساس کردم حالم خوب نیست. انگار رسوبات آهکی ته‌نشین شده بودن ته کتریِ وجودم که تازه شسته بودمش و تمیز بود. فکر کردم دیدم به خاطر چت با دختره بوده. مدل حرف زدنش، چیزایی که می‌گفت، قضاوت‌ها و مقایسه‌هایی که می‌کرد، بخش سمی وجودم رو کلیک زده بود. حرفاش مثل هزارن رابطه سمی دیگه تو زندگیم بود. اکثرن هم اینطورین که تا وقتی تو ارتباطِ نزدیکی، تا وقتی داری گپ می‌زنی، نمی‌فهمی چی داره می‌گذره. گپ زدن که تموم میشه و به خودت که میای، می‌بینی سنگین شدی. کلی آشغال وارد بدنت شده و تلمبار شده. حالت بده. دلم می‌خواد آگاهانه از این‌ها هم دوری کنم. از گنجایش این روزهام خارجه.

تمام سوشال مدیاها رو از توی گوشیم حذف می‌کنم. توانش رو ندارم. به خودم قول میدم اگه قراره برم با لپ‌تاپ چکشون کنم از خبرهای افغانستان فرار کنم. تو خونه از شبکه‌های خبری فرار می‌کنم. توی اتاق هدفون می‌ذارم و موزیک با صدای بلند می‌ذارم. ولی هرکاری هم کنی خبر بالاخره به گوشت میرسه. نمی‌دونم چند روز پیش بود که یه ویدیو از دختری افغان دیدم که اشک می‌ریخت و می‌گفت ما از تاریخ حذف می‌شیم. امروز شنیدم ویدیویی پخش شده از هواپیمایی که موقع پریدن مردم ازش سقوط کردن. از اون موقع هر تصویر هواپیمایی می‌بینم چشمامو می‌بندم تا اون ویدیو رو نبینم. امروز سر ناهار پدرم طوری از ماجرای افغانستان می‌گفت انگار فیلم جنگی رو که تازه دیده تعریف می‌کنه. مادرم حرفی زد که خجالت کشیدم از شنیدنش. همین چند دقیقه پیش ویدیویی دیدم از زنی افغان که سرگردان توی شهر می‌دوید و با اضطراب به دختران و زنان می‌گفت برن خونه چون طالب اومده، بغض کرده بود از رفتار عادی مردم. می‌گفت من ترسیدم و دارم فرار می‌کنم و مردم منو مسخره می‌کنن.
من فقط چند کیلومتر اون طرف‌تر نشستم و توان حتی شنیدن اخبار رو ندارم و به این فکر می‌کنم مردمی که توی اون شهرها زندگی می‌کنن و خبر سقوط یک به یک شهرها رو می‌شنون چه حالی دارن. هیچوقت قابل درک نیست حالشون.
حالم به هم میخوره از این همه سردی و بی احساسی اطرافم. از این همه منفعت‌طلبی. از دنیایی که هیچوقت آرامش و صلح رو برای همه مردم نمی‌خواد.
 کاش میشد رفت بیرون و فریاد زد.

یه سری ویدیو می‌دیدم از یه ورکشاپ توی حوزه کاریم مال ده سال پیش. یعنی من به معنای واقعی کلمه جون کندم تا تمومش کنم. چرا؟ چون هر چیز کوچیکی که می‌گفتن من پرت می‌شدم به ماجراهای محل کار قبلیم و چیزهایی به یاد می‌آوردم که خونم رو به جوش می‌آوردن! 
می‌دونی... من همیشه برام خیلی سخت بود که بپذیرم ممکنه یه آدم موضوعات بد و اتفاقات بد رو فراموش کنه ولی این مدت بهم ثابت شد که خودم یکی از اون فراموش‌کنندگان بودم و هستم. اینطوری نبود که فراموش کنم و مثل این فیلما ذهنم درباره اون بازه زمانی خالی بشه. در واقع اینطوری بود که من همیشه حال بدی داشتم و بعد هم که بهش فکر می‌کردم حال بدی بهم دست میداد ولی وقتی می‌خواستم بگم چرا این حال بد رو دارم چیز خاصی برای گفتن نداشتم! باورم نمیشه! واقعا اون شرکت انقدر همه چیزش بد بود که نمی‌تونستی اولویت‌بندی کنی برای اعتراض و شمردن بدی‌ها! بعد من وقتی می‌خواستم بیام بیرون نمی‌دونستم باید چی بگم برای دلیل بیرون اومدنم!!

برای خودم از رفتارهایی که می‌خوام با خودم داشته باشم نوشته بودم. خواستم مهم‌ترین‌هاشون رو اینجا هم بذارم.
اول اینکه می‌خوام با خودم صادق و روراست باشم و همینطور واقع‌بین... روراست بودنی که خوشحالم بیشتر از یک ساله شروعش کردم و هنوز توی مسیرش هستم. واقع‌بین بودنی که باز هم بیشتر از یک ساله که توی مسیرش قدم گذاشتم(البته به اختیار نبود و شرایط بیرونی شروعش کرد!) و هنوز اوایل مسیرم و صادق بودنی که نمی‌دونم کجای کارم. این‌ها برای من صرفا یه سری صفت خالی نیستن که بگم به صورت صفر و یکی یا اون صفت رو داری یا نداری. برای من مسیرن. مسیری که برای رسیدن به حد رضایت‌بخشی از اون صفت باید پا در مسیرش بذارم و حرکت کنم. عقب و جلو برم و مدام خودم رو چک کنم و حتی گاهی خوشحال بشم از دیدن مسیر رفته.
برای خودم نوشتم که می‌خوام به خودم متعهد باشم. این هم یه کلمه‌اس که به یه مفهوم گسترده و تعریف‌شده برای خودم دادم. اون پشت چه خبره؟ هنوز نمی‌تونم توصیف کنم. فقط در این حد می‌تونم بگم که منظورم شاید اینه که می‌خوام به خودم متعهد باشم یعنی می‌خوام اگر کاری برای خودم می‌کنم یا نمی‌کنم، بعدا به خودم پاسخگو باشم. (البته نه از جایگاه سرزنشگر!)

یه موضوع بی‌ارتباط به چند خط بالا رو هم می‌خواستم بنویسم که یادم رفت چی بود!

یه پادکست گوش می‌دادم که دریاره این بود که چگونه مصاحبه کاری انجام دهیم. بعد در کنار همه موضوعات و نکاتی که مطرح می‌کردن، چیزی که بارها تکرار میشد، این بود که خودتون رو برای اون شرکت و اون موقعیت شغلی مشتاق نشون بدید به روش‌های مختلف.
بعد از مدتی داشتم یه ویدیو می‌دیدم که یه نفر داشت درباره یه مفهوم توی روانکاوی صحبت می‌کرد و با اشتیاق می‌خواست اون همه مقاله و حرف و موضوعات هیجان‌انگیز رو توی یه زمان کوتاه توضیح بده.