دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یک. خداوندا این چه آلرژی ای بود که تو دامن ما انداختی؟ کاملا آدمو از کار و زندگی می‌اندازه.


دو. امروز برای اولین بار در زمان کرونا سوار مترو شدم چون فکر می‌کردم مسیری که قراره برم هزینه اسنپش زیاده! خیلی وحشتناک بود! مردم اصلا فاصله اجتماعی رو رعایت نمی‌کردن و کیپ تا کیپ کنار هم نشسته بودن. 


سه. بعد سوار تاکسی شدم و دیدم دو تا قیمت نوشته. ۳ تومن و ۵ تومن. سه نفره حرکت کردیم و پنج تومن دادیم و حدس زدم ۵ تومن نرخ ایام کروناست. بعد سوالی که برام ایجاد شد این بود که خب وقتی کرایه سه تومن باشه، مجموع کرایه چهار نفر میشه ۱۲ تومن. حالا که سه نفر می‌شینیم توی تاکسی، باید بازم جمعا ۱۲ تومن بدیم به راننده. پس چرا جمعا ۱۵ میدیم؟


چهار. و بعد از همه اینا با خودم فکر کردم ماشین داشتن چقدر خوبه.

دو موضوع بی‌ارتباط یا باارتباط با هم.


من به این دنیا تعلق دارم؟ 

به زمین؟ 

به زندگی؟

وبلاگ جانم اینو اینجا برات به یادگار می‌ذارم از امروز که فیلم The Science of Sleep رو دیدم و یادمه یه روز که حجم اینترنت رایگان زیادی داشتم و همه فیلم‌های توی لیست دانلودم رو دانلود کرده بودم و هنوز کلی حجم مونده بود و داشتم تو سر خودم می‌زدم که دیگه چی دانلود کنم... به سرم زد این کار احمقانه رو بکنم و توی اینترنت سرچ کنم فیلم درباره فلان. چندین موضوع توی سرچ‌هام بود. یکیشون درباره روانکاوی بود. چندتایی فیلم اومد و تریلرشون رو دیدم و دانلود کردم و هنوز تو صف دیده شدنن. دیشب Insomnia رو دیدم که هیچ ربطی نداشت و کاملا پلیسی جنایی بود. امشب The Science of Sleep. پنج دقیقه اول نگذشته بود که هی با خودم گفتم این فیلم چقدر شبیه Eternal Sunshine of The Spotless Mind هست! این ایده رو گذاشتم توی ذهنم وول بخوره تا آخر فیلم. و حالا رفتم سرچ کردم و دیدم کارگردان هر دوشون شخصیه به اسم میشل گوندری و دوباره کودک شدم. یاد وقتی افتادم که ...eternal رو دیده بودم و بی‌نهایت ازش خوشم اومده بود. با خودم فکر کرده بودم که این فیلم محشر پشتش نویسنده خیلی خوبیه. رسیده بودم به چارلی کافمن و فیلم‌هاش رو سرچ کرده بودم و رفته بودم فیلم Adaptation رو دیده بودم و خورده بود توی ذوقم و با خودم فکر کرده بودم لابد رندوم یه کار خوب در اومده. 
ولی امشب دوباره کودک شدم از کشفی که کردم. قطعا باقی فیلم‌های میشل گوندری رو خواهم دید، فقط و فقط به خاطر خاصیت این دو فیلمش که از فرط خلاقیت و بامزگی ذهن رو منفجر می‌کردن. 


پ ن : هشدار برای اینکه ممکنه از هیچکدوم از این فیلم‌ها خوشتون نیاد!
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۳:۵۶

صفر. اینا خرده‌ حرف‌های جمع شده از چند روزه. بهتره تا بیشتر از این نشده دکمه انتشار رو بزنم!


یک. چرا بعضی وبلاگ‌ها جانظری ندارن! نه واقعا چرا ندارن؟ به شخص یا اشخاص خاصی هم اشاره نمی‌کنم :دی


دو. داشتم فکر می‌کردم که ببین کار برای من فرصتی بود که بالغ و بزرگسال دیده بشم و با یه سری آدم بالغ و بزرگسال (البته همه‌شون نه!) در ارتباط باشم. چیزی که قبل از اون در هیچ محیطی این فرصت رو نداشتم. و مهم‌تر توی خونه. و در ادامه هم داشتم فکر می‌کردم که اون بچه‌هایی که این حس رو از والدینشون در نوجوونی می‌گیرن خیلی خوشبختن و سالم. خیلی جلوترن! دلم تنگ شده برای برگشتن سرکار و بودن توی یه محیط بزرگسالانه.


سه. اون قضیه که بهش نه گفتم چرا دست از سر من بر نمی‌داره! البته کاری نکرده ولی نوتیفیکیشنی گرفتم که ...


چهار. به صورت اینترنتی لاک خریدم. عکس درست حسابی نذاشته بودن و می‌دونستم رنگی که می‌خرم ریسکیه. ولی رنگش دقیقا همین رنگ لاک این پستمه. حال ندارم لینکشو پیدا کنم :دی


پنج. درمانگر مریض قبلی من رو بزرگسال و بالغ نمی‌دید. کودکی بی دست و پا می‌دید. البته بعدا فهمیدم درستش اینه که درمانگر حسش رو به تو منتقل نکنه.


شش. خیلی وقت‌ها چیزایی هست که دوست دارم با بقیه به اشتراک بذارم حتی موردهای پیش پا افتاده. بعد میرم سراغ توییتر و وقتی به تعداد حروف محدود و فضای قضاوتگر و فالوورهای اونجا فکر می‌کنم، توییت رو نصفه رها می‌کنم. هیچ جایی برای من وبلاگ نمیشه. می‌خوام دوباره برم سراغ هر روز نوشتن. اگه این پست منتشر بشه احتمالا این دفعه ادامه‌دار خواهد بود.


هفت.امروز رفتم تره بار. من نمی‌دونم شهرهای دیگه هم چنین چیزی دارن یا نه. میادین میوه و تره‌بار محل‌هایی هستن که توسط شهرداری راه‌انداری شدن و اداره میشن و توشون اقلام مصرفی مثل میوه و سبزیجات، گوشت و مرغ و اقلام سوپرمارکتی ارائه میشه و معمولا قیمت پایین‌تری نسبت به مغاز‌ه‌های معمولی شهر یا سوپرمارکت‌ها و هایپرمارکت‌ها دارن. اصلا اینا رو ول کن. امروز رفتم تره‌بار و وقتی رفتم قسمت میوه‌ها قلبم مچاله شد. نه از دیدن قیمت‌ها! از دیدن اینکه خلوت بود. فوق‌العاده خلوت. خلوتی دردناکی داشت. اونوقت توی بخش سبزیجات یه آقاهه می‌گفت هویجو دارم برمی‌دارم به عنوان میوه بخوریم.


هشت. یه جا خوندم وقتی خیلی گرسنه هستی به هر خوراکی‌ای که عمیقا فکر کنی و دلت بخوادش، اون چیزیه که بدنت بهش نیاز داره. مثل وقتی که روزه‌ای. حالا من هربار دم افطار به این فکر نکردم که آب می‌خوام یا غذا یا یه خوارکی خوشمزه. دلم یه عالمه میوه و سبزیجات تازه و آبدار می‌خواد. اینکه بتونم روزی یکی دو بار برای خودم اسموتی درست کنم و چندین وعده میوه بخورم. 


نه. من نمی‌دونم تجربه بقیه چیه ولی خیلی مسخره داشتم فکر می‌کردم که وقتی بچه بودیم بستنی مگنوم و سالار لاکچری بودن... بعدا دیگه معمولی شدن و شرکت‌های بستنی‌سازی شروع کرده بودن بستنی‌های متنوع می‌زدن و این بستنی‌های جدید لاکچری شده بودن. حالا من حس می‌کنم دوباره مگنوم و سالار لاکچری شدن :(


ده. امسال ماه رمضون یکی از تفریحاتم شده دوش گرفتن زمان روزه بودن. سال‌های قبل، از وسواس اینکه وای نکنه آب بره تو دهنم، نکنه لبم تر شه زبونم بخوره بهش فلان، دوش گرفتنامو می‌ذاشتم واسه بعد از افطار. اگه مجبور می‌شدم قبل از افطار دوش بگیرم هزاران بار لبامو با حوله خشک می‌کردم و دهنمو محکم می‌بستم. امسال آسون گرفتم به خودم و تازه برای اولین بار در زندگی فهمیدم دوش گرفتن چند ساعت مونده به افطار چه حالی میده :)

فیلم El laberinto del fauno (هزارتوی پن(فان)) رو دیدم و آخرش گریه‌ای از اعماق وجودم بیرون زد که هم غیر قابل کنترل بود و هم باعث تعجبم. اینطوری بود که غرق در اشک داشتم به خودم می‌گفتم واقعا چرا من دارم اینقدر شدید گریه می‌کنم!

قویاً توصیه می‌کنم دیدنش رو. البته نمی‌دونم چه برداشتی خواهید کرد یا از فیلم خوشتون میاد یا نه. من در یه نگاه ظاهری به پوستر و دیدن چند صحنه از صداسیما، فکر می‌کردم قراره یه فیلم مخصوص نوجوانان و همراه با ماجراجویی‌های نوجوانانه ببینم و احتمالا برای دو ساعت غرق در خیال‌پردازی‌های نوجوونی بشم و اینها. مثل حسی که مثلا از دیدن هری‌پاتر به آدم دست میده. شاید آلیس در سرزمین عجایب رو مثال بزنم بهتر باشه!

ولی اصلا اینطور نبود. من اگه نوجوون بودم ممکن بود فیلم رو با همین نگاه بالا ببینم ولی منِ بزرگسال فیلمی عمیق دید. پر از پیام و پر از نشونه برای ساعت‌ها و روزها فکر کردن و درگیر بودن. بعد از دیدن فیلم اصلا نرفتم هیچ محتوایی درباره فیلم یا در نقد فیلم بخونم چون واقعا دلم می‌خواد تمام چیزی که از فیلم دیدم دست نخورده بمونه. 

(برای از اینجا به بعد هشدار میدم ممکنه اسپویل شه)

حالا که دوباره نشستم به خوندن وبلاگم، اومدم بگم که اینجا نظرم رو درباره فیلم رگ خواب نوشته بودم و هنوز هم موافقم با نظرم و راستش رو بخوای چقدر خوب نوشته بودم!

این پست بسیار طولانی که هفتصد و نود و هشت روز پیش نوشته بودمش رو هم خوندم و دلم تنگ شد. دلم برای اون دختری که دنبال اتفاقات جدید، دنبال کشف اطرافش و تنهایی‌هاش می‌رفت تنگ شد. بی‌نهایت نیاز دارم به برگزاری یه meday و بی‌نهایت وقتم آزاده و بی‌نهایت هوا خوبه، اما بی‌نهایت خودم رو چپوندم گوشه اتاقم!

حالا که نشستم به نوشتن از هر دری، بذار بگم برای دو نفر هم دلم تنگ شد. دیشب بحثی بود و طرف مقابل می‌خواست یک مثال نزدیک از یه آشنا بزنه برای بدبختی و سیه‌روزی، که مه.. رو مثال زد. من نمی‌دونستم که این اتفاق برای مه.. افتاده. نزدیک به ده ساله ازش بی‌خبرم. طرف مقابل خیلی مکانیکی ماجرای مه.. رو می‌گفت تا مثلا درسی عبرتی بشه ولی من قلبم مچاله و مچاله‌تر میشد برای مه.. دلم براش تنگ شد. با خودم گفتم کاش پیشش بودم و باهاش همدردی می‌کردم. کاش می‌تونستم کمکش کنم. دلم برای هم‌بازی بچگی‌هام عمیقا تنگ شد و لعنت فرستادم بر باعث و بانی این فاصله.

کی فکرشو می‌کرد از این پست، قراری که با خودم گذاشتم، چهــــــــــــــــــار سال گذشته باشه؟ قرار سه‌شنبه‌های آخر ماه رو میگم. من چند ماهی به قرارم پایبند بودم. بعد که مشغله‌ام بیشتر شد توی پایبند بودن به قرارم نامنظم شدم. ممکن بود هر چند ماه یک بار یادم بیوفته. 

الان؟ بعد از چهار سال هنوز یادمه که چیو قرار بود به خودم یادآوری کنم. تا آخر عمر فراموشش نخواهم کرد. حتی اگه چهل سال بگذره.

یادآوری خوبی بود برای این روزهام...

حجم سیاهی روز به روز توی وبلاگم داره بیشتر میشه. نمی‌خوام این همه سیاهی روی کسی اثر بذاره...