دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

من اینجا چیکار میکنم؟ باید برگردم به خودم. به وبلاگ قبلی. به اون دختر دیوونه. به دوستای وبلاگیم. این منم؟ نه این من نیستم. در و دیوارشو ببین. قالب وبلاگو یک بار هم عوض نکردم. یک بار هم دست توی کدهاش نبردم. اون عکس پروفایلو میبینی. توی یک سال و ده ماه یکبار عوض شده. قالب ذهنیم همینه. وقتی میرم دوستای قدیمی رو میخونم دیوونه میشم. میدونی؟ من فقط توی مجاز نیست که این طور باشم. توی واقعیت هم همینم. هیمنم. برای همین زدم اینستاگراممو پاک کردم. دور شدم از خودم. دلتنگ شدم. و زدم پاک کردم تا به یاد نیارم من قبلی رو. اینجا هم همینه! اینجا هم همینه دقیقا.

یک. بوق ماشین خرابه. موقع رانندگی احساس میکنم لالم. کر نیستم. لالم. مثل مواقع غیر رانندگی.


دو. یه برنامه برای جمعه دارم. باید یه جایی برم. می ترسم. ترسناکه. هی به خودم میگم نترس!


سه. قرار بود کمی فعالیت بدنی بنمایم :| ننماییدم :/


چهار. یه مدته توی محل کار آرامش به من برگشته. چرا؟ چون که اولا احساس مولد بودن دارم. هرچند ناچیز. دوما احساس می کنم همکارم توی کار بهم اعتماد داره و من هم توی کار بهش اعتماد دارم (در صورتی که هر دو به همکار مشترکمون که حضورش هم کمرنگ شده اعتماد نداریم). بعضی وقتا هم تشویقم (یا شاید هم تحسین) می کنه و من خوشحال میشم. سوما با همکار قبلیم کمتر در ارتباطم و با تنش روانی کمتری مواجه میشم. کلا همکار قبلی یه اشتباه بزرگ در روابط کاری من بود. باید پستها و پستها درباره اش بنویسم تا بلکه از وجودم شسته بشه بره و شاید باعث بشه کسی از این اشتباه ها انجام نده. و یه تذکر همشیگی هم به خودم برای دوباره مرتکب نشدن این اشتباه. چهارما مدیرم هم کمتر بالای سرمه و من اون روی کمال گرای نابودکننده درونم رو آوردم بالا و حسابی بهش جولان میدم. مدیرمون بد نیست. خیلی خوبه. فقط خیلی خوب تونسته غول کمال گرای درونش رو سرکوب کنه و من سختمه اینکار!


پنج. دلتنگم. چه جوری باید اینو داد بزنم تا بشنوه؟ نشستم به دوباره خوانی آرشیو دوستم. بگذریم که ورداشته نمیدونم با چه الگویی کلی پست اون وسط مسط ها پاک کرده و من تازه فهمیدم :| ولی این دوباره خوندن لذت بخشه. مثل مرور خاطراته. دلگرم کننده اس. و خب حالا دغدغه های اون وقت هاش برام شاید کمی ملموس تره ^_^


شش. چند روز پیش داشتم فکر میکردم که این همکارم که با هم دوستیم چقد خوبه. چقد خوبه که هست. چقد خدا رو شکر. دختره. میتونست دختر خوبی نباشه و من همش غصه بخورم. ولی به طرز جالبی من جلوش با اینکه هنوز هم گارد خودم رو دارم ولی همچنان خیلی راحتم و تونستم بخشهای ناچیزی از وجودم رو بهش نشون بدم. دقیقا همون بخش های مخفی وجودم که از همه مخفی میکنم.


چهار. بوی مهر رو میشنوین؟ همیشه ی خدا مهر برای من معنی شروع رو میده. و باکلاس ترین ماهه بین دوازده ماه. باکلاسه. بوی نویی میده(مسلما خیلی خیلی بیشتر از عید) و بوی شروع و جوونه زدن میده! کاملا دیدگاه من نسبت به فروردین و مهر برعکسه. اینقدر که پاییز برای من بوی سرزندگی میده بهار نمیده. و خب معلومه که اینا همش به دلیل یه عمر مدرسه و دانشگاه رفتنه. من حتی شروع کارم هم با پاییز بود :|


پنج. خیلی سطحی شدم. خیلی سطحی هستم. این وبلاگ هم کلا بوی سطحی بودن گرفته. همش نوشتن زورکی و شماره زده(!). یکی هم نیست بگه خب مرض داری؟ همون طوری که دوست داری بنویس. قالب بده به ذهنت!


پ ن : فقط ترتیب شماره ها!!!

هیچ فکرشو نمی‌کردم که کلمه غار رو از زبونش بشنوم. حتی کلمه غار! چه برسه به اشاره‌اش به غارنشنین بودن من! به مانند «زندگی‌کنندگان در غار» بودن من!

حال می‌توانم با خیالی آسودی و با کمی به اندازه‌ی یک ارزن افتخار، نام سرخپوستی «زیَنده در غار» را که بر خود نهم!! باشد که رستگار شوم.

از این نفرت‌انگیزتر که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه مجبور باشی خودتو حمل کنی؟