...
نشستهام و در افکار شبانهام به آن دو فکر میکنم. بگذار مفصلتر بگویم. اصلا اینطوری نیست که شبها سرم خلوت شود و لیوان چای در دست و جوراب پشمی به پا و لبخند بر لب بنشینم و در افکارم غرق شوم و بعد که بالا آمدم، با خاطر خوش بروم بخوابم. اصل ماجرا این است که در هر ساعتی از شبانه روز که در حال زندگی و فعالیت هستم، یکهو یک جرقه میخورد و فکری به ذهنم هجوم میآورد و اگر قوی باشد مرا فلج میکند. در غیر این صورت میآید و رد میشود و میرود. گاهی اوقات هم رژه میرود. شبها به دلیل خلوت بودن اطرافم قدرت دفاعیم ضعیفتر است و زودتر از پا در میآیم. مثل الان که داشتم قسمت هشتم از سریال شبانهام را میدیدم و سریال تمام شد و فکری آمد و مرا با خود برد که برد... آنقدر رفتم و رفتم که وقتی روبهرویم صفحه وبلاگ را دیدم کمی گیج شدم که اینجا کجاست! میدانی مرا کجا برده بود؟ دوست ندارم با جزئیات برایت تعریف کنم چون تمام جزئیاتش مال خودم است و نمیخواهم آن را با کسی شریک شوم. اصلا همین حس مالکیت هم حسی شیرین است. سربسته برایت میگویم. مرا برده بود به اعماق درونم. به اینکه چقدر دوست دارم با یک آدم باهوش دمخور شوم و بتوانم بیمرز در پیش او خودم باشم. کسی که مرا با خودش مقایسه نکند. کسی که خودش را دست بالا نگیرد. باهوش باشد ولی فضا را بر دیگری تنگ نکند. کسی که با من رفتاری کاملا انسانی داشته باشد. کسی که مرا آنطور که هستم ببیند و بپذیرد.
این روزها به این فکر میکنم با اینکه زبان ابزار مهمی برای بشر بوده و به پیشرفت و برقراری ارتباط با همنوعانش به او کمک کرده ولی باز هم محدود است. جاهایی هست که تو دو نفر را میبینی که به نظر گفتگوی خوبی دارند و یکدیگر را درک میکنند ولی به واقع شاید تعریف برخی لغات در مکالمه مشترکشان در ذهن هر دو متفاوت است. مثلا همین «رفتار انسانی داشتن» را در نظر بگیر. وقتی من میگویم دوست دارم طرفم با من رفتاری کاملا انسانی داشته باشد، چیزی در ذهنم است که لزوما با آنچه که در ذهن تو میگذرد یا حتی در ذهن طرف من میگذرد یکسان نیست. برای همین باید رفتار را ببینی تا بفهمی تعریف هر دو از آن مفهوم یکسان است یا خیر. اینجا دیگر زبان کم میآورد.
- ۹۹/۱۰/۱۱
کاش میشد چیزی که تو مغزه رو مستقیم به کلمات ترجمه کرد، حیف که نمیشه...