دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۰ ق.ظ

مدتیه که به درک این حقیقت رسیدم که عمر آدمی محدوده. نه تنها عمر جسمی محدوده، بلکه مدت زمانی که بدنت و مغزت جوان هستن و برات کار می‌کنن هم کمتره. و این سوال همیشه برام مطرح میشه که با دونستن و درک این حقیقت، آیا باز هم می‌خوام اونطور زندگی کنم که نمی‌خوام!؟ آیا می‌خوام توی منطقه امنم زندگی کنم مبادا از منطقه امن دیگران خارج شم و خاطر کسی مکدر نشه؟

اینکه عمر انسان محدوده حقیقتی هست که همه انسان‌ها می‌دونن. اصولا بچه وقتی با مفهوم مرگ آشنا میشه به محدود بودن عمر خودش هم پی می‌بره. ولی معمولا آدم‌ها با گذشت زمان و سرگرم شدن با زندگی این حقیقت رو به یه دانستنی تو ذهنشون تقلیل میدن و انگار دیگه آگاهی عمیقی ازش ندارن! مثل من که مرگ رو استثنا می‌دونستم برای خودم و زندگیم رو ابدی فرض می‌کردم. طوری که این زمان و عمر باارزش رو چنان دور می‌ریختم انگار چیز خاصی از دست نمیدم! غافل از اینکه زمان می‌گذره و عمر از بین میره و من حالا باید بشینم به سوگواری چیز باارزشی که دیگه جای خالیش پر نمیشه.

این حرف‌ها از سر سرزنش یا حسرت نیستن. انگار که اون فاضل پیر درونم بیدار شده و این حرف‌ها و حقیقت‌ها رو برام قصه‌وار میگه و سرم رو نوازش می‌کنه.

این موضوع، اینکه عمر ما محدوده، رو می‌دونی کی فهمیدم؟ یعنی کی درکش کردم و از یه صرفا دانسته تبدیل شد به یه حقیقت همیشه همراه؟ از وقتی هواپیمای اوکراین سقوط کرد. از اون موقع بود که دیدم مرگ نزدیک‌ترین چیز به منه. این حقیقت که یه هواپیما پر از امید و آرزو ساقط میشه و اون همه امید و آرزو در چند دقیقه به کام مرگ میرن چنان در من تاثیر گذاشت که زندگیم دگرگون شد. نمی‌دونم برای بقیه چطوره ولی برای من اون هواپیما از این جهت نماد امید و آرزو بود که پر از انسان‌هایی بود که با وجود سختی‌ها داشتن از کشورشون به جایی می‌رفتن برای زندگی کردن و کلی امید و آرزو داشتن. انگار از جایی مثل ایران که جای زندگی کردن نیست می‌رفتن به جایی که زندگی کنن. اون‌هایی که احتمالا قدر عمر و زمان رو می‌دونستن و براش برنامه‌ریزی کرده بودن تا اونطور که دوست دارن عمرشون رو سپری کنن، حالا از حق ادامه زندگی محروم شده بودن. این بود که من رو بیدار کرد. که اگه من بمیرم چی؟ بماند که همه‌گیر شدن کرونا هم بی تاثیر نبود توی حس کردن نزدیکی مرگ.

این روزها به یه موضوع دیگه هم فکر می‌کنم. اینکه من، تو وبلاگم رو مثل یه موجود زنده می‌بنیم! از اونجا که باهات حرف می‌زنم، مورد خطاب قرارت میدم و تولدت، یعنی تولد تو رو، نه سالگرد وبلاگ نویسیم رو بهت تبریک میگم. امروز داشتم فکر می‌کردم بعضی آدم‌ها احتمالا وبلاگشون رو صرفا یه پلتفرم برای انتشار نوشته هاشون می‌بینن و اگه بخوان آدرس وبلاگشون رو به کسی بدن میگن «آدرس وبلاگم اینه، می‌تونی نوشته‌هام رو توی این آدرس بخونی». ولی من وقتی به این فکر می‌کنم که اگه قرار بود به فرض محال آدرس تو رو به کسی بدم، احتمالا بهش می‌گفتم «آدرس وبلاگم اینه. می‌تونی وبلاگم رو در این آدرس بخونی». می‌بینی تفاوتشون رو که از زمین تا آسمونه؟

نظرات (۲)

  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • چه عاشقانهٔ لطیف و تروتمیزی بود و چقدر خوشحال شدم از خوندن این متن و درکِ احساسِ پشت سرش ^_^

    پاسخ:
    ^_^
  • غریبه ‌‌‌‌
  • من هم بعد از یکسال هنوز غصه ی اون حادثه رو فراموش که هیچ، باور نکردم. یکی دیگه هم مرگ مریم میرزاخانی. این دو تا حادثه باعث شد همش فکر کنم هرچقدر هم تلاش کرده باشی و جای خوبی قرار داشته باشی مرگ یک قدمیه. و چقدر حیف که عمر برای این همه هوش و دانایی هم محدوده. شاید یکی بگه اتفاقا افراد موفق حداکثر استفاده از زندگیشون رو کردن و جای حسرت نیست!! ولی تصور اینکه هرچی بیشتر بودند چه تاثیرهایی که نداشتند...

    من به نتیجه ی بدی رسیدم که چون عمر کوتاهه پس هیچ کاری ارزش شروع کردن نداره! :|

    پاسخ:
    بیا اینطوری فکر کن که اگه مریم میرزاخانی می‌دونست عمرش محدوده باز هم تو این مسیر (ریاضیات) نمی‌رفت و کاری رو شروع نمی‌کرد؟
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی