دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یه جایی خوندم که (فکر کنم) لاکان گفته بود نوشتن این فرصت رو به ما میده که از بیرون به آنچه که فکر می‌کنیم نگاه کنیم. بعد از نوشتن وقتی به عنوان یه ناظر بیرونی نوشته‌مون رو می خونیم، می‌تونیم بفهمیم طرز تفکرمون و ذهنیتمون از بیرون چه شکلیه و حتی ممکنه کمکمون کنه توی بهتر کردن نوشته و فکرامون!

لاکان روانکاوه و احتمالا این رو به عنوان توصیه‌ای برای روانکاوها گفته ولی به نظر من خیلی به درد ماهایی که نوشته‌هامون رو توی وبلاگ منتشر می‌کنیم هم می‌خوره. حداقل تجریه شخصی من نشون داده خیلی تفاوت هست بین نوشتن توی دفترِ مثلا خاطرات برای خودم با نوشتن توی وبلاگ. من هیچوقت نوشته‌های دفترم رو بلافاصله بعد از نوشتن نمی‌خونم. هیچوقت ویرایششون نمی‌کنم. می‌نویسم و میرم و شاید چندین هفته بعد یا چندین ماه بعد برگردم بخونم. از طرفی نوشته‌هایی نیستن که طرز تفکرم رو توشون بیان کنم. فقط اتفاقات و فکرهای سطحیم رو می‌نویسم و رد میشم به امید اینکه بعدا با خوندنشون متوجه بشم که چطور فکر می‌کردم.

توی وبلاگ اما بعد از نوشتن بلافاصله نوشته رو چند بار می‌خونم. ویرایش می‌کنم. چند بار از چند زاویه. ویرایش محتوایی و املایی(اگه حال داشته باشم :دی) برای همین چیزهایی که اینجا منتشر می‌کنم برام ارزشمندترن. درسته که ارزش ادبی ندارن ولی برای من ارزشمندن چون نمود تفکرات من هستن. من در قالب نوشته‌ها!

وبلاگ جانم دقت کرده‌ای که هر چند وقت یکبار به سراغت می‌آیم و می‌گویم که می‌خواهم از این به بعد بیشتر بنویسم تا بلکه خالی شوم و ذهنم مرتب شود... هربار که این موضوع را به تو می‌گویم در پس ذهنم این فکر می‌گذرد که عجب ایده‌ای! چقدر خوب که از این مدل ایده‌ها می‌دهم و حواسم به خودم و زندگی و روانم هست و می‌خواهم مرتب و روان نگه‌شان دارم.

دیشب سررسیدی باز کردم حاوی نوشته‌هایی از سال ۸۹-۹۰ راستش را بخواهی اصلا دلم نمی‌خواست بازش کنم. توان تحمل هجوم احساسات فراوان را نداشتم. ناپرهیزی کردم و بازش کردم و خواندم. اولین صفحه نوشته بودم که این سررسید را باز کرده‌ام تا در آن از افکار و احساساتم بنویسم، تا خالی شوند و نظم پیدا کنند، تا بلکه شاید بتوانم فکر کنم و تصمیم بگیرم و یک خاکی در سرم بریزم.

وقتی نوشته‌ها را خواندم احساسات و افکار هجوم آوردند و رد شدند و رفتند ولی آن چیزی که ماند این حقیقت بود که من همان دخترک ۱۰ سال پیش هستم. کمی پوسته‌ام تغییر کرده ولی دقیقا همان همان همان دخترک ده سال پیشم‌. چرا هربار این حقیقت ساده را فراموش می‌کنم؟ تازه آن وقت‌ها هم که زنده‌تر بودم!

اگر زندگی اینقدر تکراریست پس چرا ادامه‌اش بدهم؟


پ ن : این چند سطر رو دو-سه روز پیش نوشته بودم و از دو-سه روز پیش تا الان هی به خودم میگم سرم خلوت شه بشینم اینو پستش کنم. سرم خلوته ولی من شلوغ جلوه میدم تا نیام پست کنم!

توی یه دفتر یادداشت می‌کنم تئاترهایی که رفتم دیدم و فیلم‌هایی که تو سینما دیدم رو. همراه با تاریخ. آذر پارسال فیلم «جهان با من برقص» رو توی پردیس سینمایی باغ کتاب دیدم و به یه جشنواره فیلم مستند در پردیس سینمایی چارسو رفتم و دو سه تا فیلم هم اونجا دیدم...

نمی‌خوام غر بزنم از ویروس. می‌خوام از فراز و نشیبی که زندگیم داشته توی این یک سال بگم. می‌دونی، گاهی اوقات ما وسط زندگی هستیم و حواسمون نیست. اگه بخوام از تغییراتی که بر من گذشته بگم می‌تونم به بیشتر از یک سال استناد کنم ولی همین یک سال هم کافیه برای این همه تغییر، برای این همه تصمیم بزرگ، برای این همه ماجراجویی و برای این همه زندگی. من واقعا رشد رو توی خودم می‌بینم در کنار این همه درد و ناامیدی. شاید فقط همین چیزهان که به قولی کورسوی امید منن. اینکه من توی یک سال جهنمی گذشته واقعا زندگی کردم و تصمیماتی گرفتم که از بُعد زنده وجودم برخواسته بودن!

و من هر روز به معجزه نوشتن پی می‌برم. وقتی برمی‌گردی و می‌خونی انگار داری خود گذشته‌ات رو مرور می‌کنی.

تم امروز استرس بود. شیرینی‌پزی کردم. پیاده‌روی کردم. و یه کار دیگه کردم و همه با طعم استرس درهم‌آمیخته شده بودن. انقدر که الان تمام بدنم به شدت درد می‌کنه. انگار که کوه کنده باشم. و همه این استرس‌ها طبیعی بودن و احساس کردنشون به حق بود. اما برای اینکه بازم تکرار نشه باید خیلی فکر کنم... باید یه کم نقشه بکشم...

امروز فیلم Locke رو هم دیدم. خیلی دوست دارم نظرم رو درباره‌ش بگم. خیلی فیلم عمیقی بود. کل ماجرای فیلم توی یه ماشین می‌گذره و ما فقط یک بازیگر رو می‌بینیم و مکالمات تلفنی این بازیگر رو گوش میدیم. اگه به نظرتون این مدل فیلم‌ها یکنواختن توصیه نمی‌کنم این فیلم رو ببینین ولی اگه داستان فیلم و عمقش براتون مهمه مطمئنم از دیدن فیلم لذت خواهید برد.

من واقعا در تشخیص اینکه چیزی که می‌گم اسپویله یا نه هنوز مشکل دارم. قصه رو نمی‌گم و برداشت خودم رو می‌گم ولی نمی‌دونم آیا این اسپویل هست یا نه. پس ادامه رو با احتیاط بخونید.

امروز دو نیمه بود. نیمه اول به استرس این گذشت که حالا که قرنطینه به این شکل شده و همه جا بسته‌س، من جلسات تراپیم رو چیکار کنم؟ و تقریبا دیگه آواره‌ی کوچه و خیابون شده بودم و فکر و فکر و فکر... به نتایج جالبی هم رسیدم...

امروز صبح لابه‌لای استوری‌های اینستاگرام برخورد کردم به چند عکس سیاه و سفید و شاد و پرمغز از دو نفر به اسم داریوش و پروانه فروهر که تا به حال اسمشون به گوشم نخورده بود. گویا در چنین روزی یعنی 1 آذر در سال 77 شمسی به قتل رسیده بودند و اون ویدیو که من از عکس‌هاشون می‌دیدم برای یادبودشون بود. اسمشون رو سرچ کردم و انقدر خوندم که تم کلی امروزم رو خون تشکیل داد. متوجه شدم مستندی از این جنایت ساخته شده به اسم «مرگ در تهران، قتل به نام خدا» که موضوع این هفته برنامه آپارات از شبکه بی‌بی‌سی فارسیه. ما که تو خونه‌ی سراسر بسته‌مون از این بند و بساطا نداریم. پس با بدبختی به یوتیوب متوسل شدم و این برنامه رو دیدم. بعد فقط آهنگ «یاد آر» محسن نامجو می‌تونست منو همراهی کنه.

موزیک رو پلی کردم و به این همه خون فکر کردم... به این همه خون که این همه سال چشم‌هام به روشون بسته بوده... به آبان پارسال فکر کردم... به هجده دی و هواپیمای اوکراین... به این همه خون... به این همه خون بی‌گناه... به غمی که نمی‌تونم با کسی شریک بشم... به سال‌ها بسته بودن... به این فکر کردم که چه خوب که نامجو این آهنگو ساخت... و بعد دوباره به این همه خون فکر کردم...

امروز کتاب سفارش دادم، آشپزی کردم و خندیدم. انقدر خندیدم که سردرد گرفتم. از سر ظهر هم یه گرفتگی توی گلومه که شبیه بغضه و تموم نمی‌شه! نه ناراحتم و نه خشمگین و نمی‌دونم چرا این گرفتگی در ناحیه گلو که شبیه یه بغضه از بین نمی‌ره! همین گرفتگی باعث شد کل امروز به یاد نون باشم. نون هم همین تجربه رو داشت. بغضی که هیچ احساس خاصی پشتش نبود و رهاش هم نمی‌کرد. دلتنگ نون شدم و به این فکر کردم که چرا آدم‌ها حواسشون به همدیگه نیست. میان قفل درِ قلبت رو ولو به زور باز می‌کنن، درونت رو حتی اندازه یه ارزن می‌بینن و بعد میرن. میرن و هیچ خبری ازشون نمیشه. دقیقا جایی که باید با تو انسانی رفتار کنن، ماشینی رفتار می‌کنن. بندِ روز و هفته میشن و حواسشون نیست که آدم‌ها روی هم اثر می‌ذارن. حواسشون نیست که آدم‌ها دلتنگِ همدیگه میشن و حواسشون نیست که بعضی از این آدم‌ها نمی‌دونن با دلتنگی‌شون چیکار کنن یا چطور ابرازش کنن. منظورم از این آدم‌های حواس‌پرت همون آدم‌هایی هستن که ظاهر گرمی از خودشون نشون میدن ولی درونشون بی‌نهایت سرده. اینطور آدم‌ها هیچ کسی رو جز خودشون نمی‌بینن.


نون جان امشب به یادت مدیتیشن انجام خواهم داد. امیدوارم حالت خوب باشه...

امروز روزِ شروع بود. با بدبختی خودمو از تختم بیرون کشیدم. با گیاهام وقت گذروندم و حسابی قربون صدقه‌شون رفتم. مشاهده‌شون کردم و از دیدن جوونه‌های جدیدشون ذوق زده شدم. با وضعیت هشدار دهنده بعضیا هم نگرانشون شدم. اتاقمو حسابی مرتب کردم و سریال this is us نازنینم رو دیدم. یه جورایی حس برگشت به روتین زندگیم رو داشتم.

اما توی سریال یه موضوعی توجهم رو به خودش جلب کرد. اگه سریال رو دارید می‌بینید و نمی‌خواین قسمت 4 از فصل 5 براتون اسپویل بشه بقیه رو نخونید. اگه هم تا حالا سریالو ندیدین مشکلی از نظر اسپویل وجود نداره.

uno - امروز یه گربه بسیار زیبا دیدم که شبیه نقشه ایران نشسته بود. سفید و تمیز بود. دمش و دو لکه کوچیک روی بدنش قهوه‌ای بودن. وایستادم و خواستم از تو کیفم گوشیمو دربیارم تا ازش عکس بگیرم که دیدم داره به سمتم می‌دوه. احتمالا فکر کرده بود که می‌خوام بهش غذا بدم. منم تا دیدم داره میاد قالب تهی کرده و پا به فرار گذاشتم! چرا گربه‌ها اینجوری شدن؟ فقط این گربه اینطور نبود. جدیدا هر گربه‌ای رو که می‌بینم و می‌ایستم تا نگاهش کنم میاد سمتم! قیافه من به اون آدما می‌خوره که قراره نازشون کنن یا این گربه‌ها با همه این رفتارو دارن؟


dos - یاد دو سال پیش افتادم که پنجشنبه روزی بعد از کار، شیرکاکائو و کیک خریده بودم و تو پیاده‌رو داشتم می‌خوردم تا برای جلسه بعدش جون داشته باشم که دیدم یه گربه نابالغ (نه بالغ بود، نه بچه) بهم نزدیک شده بود و نگاهم می‌کرد. نصف کیکم رو انداختم براش و هر دو در فاصله نیم متر با هم کیک خوردیم. اون هم من! منی که از هر جنبنده‌ای روی کره زمین می‌ترسم.


tres - فکر نمی‌کردم از این خواب آشفته چنین تفسیری دربیاد! ولی حالا که فکر می‌کنم بی‌راه هم نیست!


cuatro - این سوال همیشه‌ی خدا تو ذهن من بوده که واقعا آدم‌ها خواب خوب می‌بینن؟ یعنی چی خواب خوب می‌بینن؟ نسبت خواب‌های خوبشون به خواب‌های بدشون چقدره؟ چرا من هیچوقت خواب خوب ندیدم؟ چرا خواب‌های معمولیم هم باید یه تیکه استرسی یا ترسناک داشته باشن؟ آخه این چه زندگی‌ایه؟


cinco - این چند روز یا شاید یهتره بگم یک هفته رو آشفته زندگی کردم. اصلا نفهمیدم چی شد... چطور گذشت... نه نوشتنی در کار بود. نه todo list. نه ورزش و نه هیچ فعالیت دیگه‌ای. حتی الان که فکر می‌کنم خیلی هم به گیاهام رسیدگی نکردم و به اندازه کافی قربون صدقه قد و بالاشون نرفتم.


seis - امروز رفتم کتاب فروشی به نیت دو کتاب. نداشتن به جاش چهارتا کتاب دیگه خریدم. به مناسبت هفته کتابخوانی(؟) بهم 20 درصد تخفیف دادن و آاااای چسبید :دی


siete - خیلی دوست دارم این پست طولانی باشه ولی حرف دیگه‌ای نیست...


ocho - دلم می‌خواد برگردم به خودم و روزهایی که بیشتر با و برای خودم وقت می‌گذروندم. یه ایده خام به ذهنم رسیده. اینکه هر روز یه کار کوچولوی منحصر به فرد برای خودم بکنم و بیام اینجا بگم... کلا تجربه نشون داده من هر زمان تو وبلاگم بیشتر می‌نوشتم بیشتر به خودم متصل بودم!


nueve - امروز داشتم فکر می‌کردم من تا حالا از کتاب‌فروشی محلی خرید نکردم! بدم نمیاد این رو هم آنلاک کنم. فکر می‌کنم دلیلش هم اینه که اعتماد به نفسشو نداشتم هیچ وقت! و می‌دونم که عجیبه اعتماد به نفس نداشتن برای چنین چیزی.

صفر. در راستای کامنتای پست قبل یادی کردم از این پست. کی باورش میشه من یه زمانی مخفیانه شکلات می‌خریدم و می‌خوردم؟


یک. و در راستای خود پست قبل... بهترم. همه کم و بیش از این موقعیت‌ها تو زندگی داشتیم. راستش چند روز بعدش موقعیتی پیش اومد که مثل ابر بهار گریه کردم و کمی از احساساتم بروز داده شد و خیالم راحت شد که قرار نیست تا ابد در من باقی بمونن و حملشون کنم. اگه بگم سبک شدم دروغ گفتم ولی حس بدی نداشتم از اینکه یه مقدار از این احساسات رو بقچه پیچ کردم و دادم دست اهلش. قبلترها یه استیکر توی تلگرام بود گویای احوال اون روز من. سرچ کردم و پیداش نکردم. کاش میشد حس بامزه‌ای که با هربار فکر کردن به اون استیکر در من ایجاد میشه رو اینجا هم ثبت کنم.


دو. دست و دلم به پست کردن نمی‌رفت و باز خورده پست‌ها روی هم تلنبار شدن. شماره‌های سه تا هشت مال هفده مهر هستن! بیشتر از یک ماه پیش!


سه. خیلی اتفاقی توی لینکدین متوجه شدم که امسال یکی از افرادی که جایزه نوبل فیزیک رو برنده شده خانمه و یه کتاب هم نوشته به اسم «You Can Be a Woman Astronomer». حقیقتا چشمام برق زد.


چهار. وقتی هم داشتم توییتر گردی میکردم و همزمان شده بود با منتشر شدن خبر فوت محمدرضا شجریان، به این فکر کردم که چقدر یه سری آدما راحت حرف رندم میزنن. چقدر راحت. من دویست بار قبلش فکر می‌کنم به حرفم که حتی تکراری نباشه!!!!


پنج. امروز وقتی به برنامه پنجشنبه‌هام رسیدگی کردم و بعد هم توی توییتر که تازه با خبر شجریان پر شده بود چرخیدم، بی‌نهایت احساس خواب‌آلودگی کردم. با اینکه از خواب عصر بی‌نهایت بیزارم، رفتم خوابیدم و تایمر گذاشتم روی نیم ساعت. نیم ساعت‌ها دو تا شدن و بعد چند تا ده دقیقه و من این وسط خواب شرکت قبلی رو دیدم. محلش خونه مادربزرگم بود! خواب دیدم همکارم پارسا پیروزفره. پارسا پیروزفرِ جوان نه میانسال. خواب دیدم که تازه به مدیرم گفتم که جداً نمی‌خوام بیام و رفتیم بیرون و برخوردیم به پارسا پیروزفر و براش کلی درد و دل کردم از شرکت. البته اینا بی ارتباط نیست به برنامه پنجشنبه‌هام. ولی حس شنیده شدن و همدلی از پارسا پیروزفر جوان بی‌نهایت دوست داشتنی بود. وقتی بیدار شدم واقعا سرحال بودم و خیلی این خواب بهم چسبید.


شش. فیلم نفس عمیق رو هم دیدم. خیلی جالب بود. خیلی.


هفت. انقدر روتین روزانه در من اثر کرده که روزایی که بیدار میشم و لازم نیست ناهار درست کنم خیلی احساس پوچی می‌کنم.


هشت. توی توییتر یه تعداد از آدمایی که فالو کردم هم‌کلاسی‌های دانشگاهم هستن. گاهی پیش میاد چیزایی که توییت می‌کنن 18+ باشه و اگه پسر باشن من معذب میشم... چون کلا آدم رودروایسی داری هستم با ملت. اگه در حد یه سری کلمه باشه رد می‌کنم. ولی یه بار یکیشون یه چیزی گفت که واقعا بد بود و آنفالو کردم.(جالبه اونم فهمید من آنفالوش کردم و آنفالو کرد) یا یکی خیلی مزه 18+ می‌پروند میوتش کردم... گاهی وقتا واقعا از دیدن این مدل توییت‌ها متعجب میشم... و لایک نمی‌کنم و رد میشم...


نه. امروز توی پارک محل حرکات کششی رو امتحان کردم و این مرحله رو هم با موفقیت پشت سر گذاشتم. راستی این پست رو که گذاشتم، دفعه بعدش که رفتم پارک سه تا خانوم میانسال رو دیدم که اومده بودن با هم ورزش کنن. یکی‌شون کلاه کپ و کرنومتر داشت. بین راه رفتن‌هاشون هم گاهی می‌دویدن. باعث شدن خیلی به زندگی امیدوار بشم.


ده. جدیدا هر پادکست جدیدی رو که امتحان می‌کنم و می‌شنوم میره تو لیست دوست‌نداشتنی‌هام. دقیقا اون مدل پادکست‌هایی رو دوست ندارم که بوی جلب توجه میدن. توی اینجور پادکست‌ها این صدا از لای حرفا میاد که «بیاااااید منو گوش بدید من خیلی خوب و خفنم». جدیدا چقدر هم زیاد شدن این مدل پادکست‌ها. یه روشی هم یادگرفتن اینه که وسط حرفاشون به هم ریفرنس میدن تا معرفی بشن. اینجوری مثلا می‌خوان غیر مستقیم همو ساپورت کنن... کلا پلتفرمی که هدف اصلی و اولیه‌اش فقط جذب مخاطب و معروف شدنه نه تولید محتوا، به مذاق من خوش نمیاد.


یازده. یه کتاب هم دستمه که با عذاب دارم می‌خونمش بلکه زودتر تموم شه. اصرارم هم واسه ادامه اینه که خسته شدم از کتاب نیمه رها کردن. چند روز پیش گفتم سرچ کنم ببینم نظر بقیه درباره‌اش چیه. بعد از رد کردن چندین نظر با مضمون «وای من عاشق این کتابم» رسیدم به «من از این کتاب متنفرم» و خدا میدونه که چه حس خوبی بود پیدا کردن حلقه یاران متنفرین از کتاب زیر اون کامنت :) وقتی تموم شد شاید درباره‌ش اینجا بنویسم. یه موضوعی که جالبه و هربار با عذاب کشیدن سر خوندن این کتاب به ذهنم میاد اینه که همین جنس عذاب رو با خوندن کتاب «وقتی نیچه گریست» از اروین یالوم هم کشیدم. می‌تونم امیدوار باشم اگه کتابم تموم شه حداقل کلی داده دارم از انواع کتاب‌هایی که دوست ندارم.