...
رفتیم پیکنیک و تفریح. و من الان نشستم و بدنم درد میکنه از حجم فعالیتی که داشتم و با گرم نگه داشتن خودم و مذاکره کردن با بقیه سر اینکه ماساژم بدن سرگرمم و به این فکر میکنم که آدم گاهی اوقات دلش میخواد وقتی میره جایی برای تفریح کردن، فقط تفریح کنه. بره و به مقصدی برسه و زمانی رو به خوشگذروندن سپری کنه و برگرده و در تمام این مدت به چیز دیگری فکر نکنه. شاید دلش نخواد بره و از زندگی گله کنه. شاید دلش نخواد درد و دل کنه. شاید دلش نخواد از برنامهها و اهداف زندگیش صحبت کنه. و شاید دلش نخواد ازش سوالاتی خارج از تفریح مورد نظر بشه. شاید فقط دلش بخواد تفریح کنه و به هیچ چیزی فکر نکنه. درباره هیچ چیزی خارج از اون روز حرف نزنه.
تو راه برگشت، وقتی بدنم، روانم و گوشم خسته بودن به این فکر میکردم که با همهی اینها، با همهی اینکه این تفریح هیچ جاش به من نمیخورد، با اینکه خستهام، ولی لااقل یه نفر تو دنیا هست که وقتی بهش بگم تفریح امروز برام خستهکننده بود منو خواهد فهمید. خیلی حس خوبی بود. حس اینکه حداقل برای یک نفر وجود داری و هستی!
پ ن : حالا که چندین ساعت از نوشتن دو پاراگراف بالا می گذره به این فکر میکنم که آدم وقتی خسته است تمایل بیشتری داره برای غر زدن. چیزی که نوشته بودم غر محض نبود ولی از این چند خط اینطور بر میاد که انگار ماجرا خیلی سیاه بوده در حالی که نبوده. اتفاقا جاهایی بود که بهم خوش هم گذشت. فقط کم بودن این لحظهها :)
- ۹۹/۱۲/۰۱