...
اوضاع شبیه چهار سال پیش شده. من خونهام و کار نمیکنم. کلا بیرون هم نمیرم. دوست اشتباهی که نهایتا سالی یکی دو بار میدیدمش رو هم دارم ماهی یه بار میبینم. خونواده خسته شدن از دست من که نشستم ور دلشون و بحثهاشون رو شروع کردن و اون روی سه نقطهشون رو دارن نشون میدن.
اما تفاوت الان با چهار سال پیش اینه که کار نیمه تمامی انتظار من رو نمیکشه. توی جیبم پول دارم و دلم بهش گرمه. تراپیم رو رها نکردم. و از همه مهمتر سعی میکنم (سعی میکنم!) با شنیدن حرفهای اذیتکننده خم نشم. نمونهاش جواب امروزم به آدمیه که نهایت وقاحت رو از خودش نشون داد. اگه چهار سال پیش بود خم میشدم و میشکستم و بی جواب در میرفتم تا اون به وقاحتش ادامه بده. ولی جوابش رو دادم و ساکت شد (ولی متاسفانه متوجه رفتار زشتش نشد چون براش توضیح ندادم این رفتار زشته).
حالا چه حسی دارم نسبت به این وضعیت؟ با خودت فکر میکنی باید خوشحال باشم چون من عوض شدم یا چه میدونم قوی شدم؟ بهت میگم که غمگین شدم. چون این خیلی ناعادلانه و خسته کننده و ناامید کنندهاس که این همه وقاحت رو ببینی... هنوز هم بعد از این همه سال ببینی... و حالا پیچیده شده لای زرورق ببینی... خسته میشی... واقعا خسته میشی...
- ۹۹/۱۱/۲۸
گاهی وقتا زندگی با آدمها خیلی سخت میشه.