- ۳ نظر
- ۱۴ تیر ۰۰ ، ۰۰:۵۶
روالش اینه. دارم زندگیمو میکنم و یه سوشال مدیا رو رندوم باز میکنم. اینستاگرام، فیسبوک، توییتر، اصلا لینکدین، هرچی... . بعد یه موضوع از یه آدم که میشناختم میبینم. یه دستاورد، یه موقعیت، یه چیزی که خودم هم میخواستم، یا حتی چیزی که نمیخوام برای خودم، بازم هرچی... . اگه رد شم و برم و برام مهم نباشه که حله. ولی ماجرا از اونجایی شروع میشه که رد نمیشم. میمونم، متوقف میشم، ممکنه شوکه بشم، ممکنه خشکم بزنه، ممکنه حسودی کنم، ممکنه تعجب کنم، بازم هرچی، هر حس یا هیجان یا اکتی. بالاخره محتوا چیزی توی خودش داشته که نذاشته رد شم. بعد بدنم زودی فرمان میده که «رد کن و برو زندگیتو بکن» و منم همین کارو میکنم.
ولی ذهنم هنوز توی اون ماجراست. میشینم گذشته مشترکم با اون آدمو مرور میکنم. میشینم شرایطم رو باهاش مقایسه میکنم. به خودم میگم خب شرایط تو یکسان نبود. یه جاهایی توی مقایسه میگم من که بهتر بودم. بازم میگم اتفاقات زندگی دست تو نبود. شخم میزنم. به معنای واقعی کلمه. چیزایی یادم میاد و متعجب میشم از اینکه واقعا این موضوع بخشی از حافظه منو اشغال کرده بود تا بخواد امروز نمایان بشه! شخم، شخم، شخم. بعد گذشته که تموم میشه یا بیفایده به نظر میرسه یا حتی بالغ درونم هی سعی میکنه دلیل منطقی بیاره برای شخم نزدن، از گذشته دست میکشم. حال که مشخصه. میرم سراغ آینده.
میرم خیالپردازی میکنم. از روزی که مثلا فلان اتفاقها برای من و اون افتاده باشه و ما تصادفا توی فلان موقعیت هم رو ببینیم. توی خیالپردازیها اما سعی میکنم شرایط خودمو جوری بچینم که طرف حیرتزده شه. شرایط اون هم توی خیالاتم به اندازه خودش خوبه یا براش شرایطو طوری میچینم که جامعه میخواد! اما چیزی که توی همه این داستانهای متفاوت، خیالپردازیهای متفاوت و آدمهای متفاوت مشترکه اینه که توی اون موقعیت خیالی دلم میخواد به اون آدم به صورت غیر مستقیم ثابت کنم که منم تونستم. نه تنها تونستم، بلکه کلی هنجار اجتماعی رو هم شکوندم. تنهایی هم همه این کارها رو کردم. و سوالی که از خودم میپرسم اینه که چرا ته خیالپردازیهام اینه؟
روزمره بنویسیم؟ امروز آفست کتاب خاطرات یک گیشا رو از کنار خیابون خریدم هشتاد تومن. به نظرم زیاد بود. بعد اومدم اسمشو به اپ کتابخونهام اضافه کردم تا بره کنار اون همه کتاب نخونده که انتظار خونده شدن رو میکشن.
دیشب هم اپیزود اول از فصل پنجم سریال Black Mirror رو دیدم. نمیدونم از این سریال چیزی توی این وبلاگ گفتم یا نه ولی خواستم بگم از اون سریالهاییه که پیشنهاد میکنم. من کلا سریال زیاد نمیبینم و زیاد هم معرفی و پیشنهاد نمیکنم به کسی ولی این سریال دقیقا چون یه سری از ویژگیهای سریالهای دیگه رو نداره به نظرم ارزش دیدن داره. اولا علمی تخیلیه. دوما هیچ قسمتی به قسمت دیگه ربطی نداره. حتی فکر کنم بازیگر تکراری هم توی هیچ قسمتی نمیبینی. میتونی بری اپیزود مثلا دو از فصل سه رو ببینی و بعدش اپیزود یک از فصل یک! در این حد :)
قسمتها در حد یه سریال کوتاهن و به اندازه فیلم بلند نیستن پس اگه قراره پیامی یا محتوایی رو به مخاطب برسونن خیلی خلاصه و صاف و پوست کنده میرن سر اصل مطلب. بعضی قسمتهاش برای دیدن کنار خانواده ممکنه مناسب نباشه. کلا ایدههای هر قسمتش رو دوست دارم. درباره تکنولوژی و تاثیرش روی زندگیمونه. قسمت محبوب من هم اسمش San Junipero هست (اپیزود چهار از فصل سه). واقعا دوست دارم یه بار تو زندگیم هم که شده به شهر San Junipero برم :)
قرار این پستم با خودم رو ادا کردم (واقعا هیچ فعل دیگهای به ذهنم نرسید). مجازات سنگینی بود و باعث شد کارامو انجام بدم. ولی میدونی بعدش چی شد؟ امروز فیلم یا سریال ندیدم. کاش به جای مجازات تعیین کردن، پاداش تعیین میکردم. ولی خوشم اومد، انگیزه خوبی بود. برای کارها تایم تعیین کردم. که باید اون تسک رو توی یه بازه زمانی مثلا نیم ساعت تا یک ساعت انجام بدی. اگه دیدی داره بیشتر از بازه زمانی طول میکشه، سر و تهش رو بزن تا زودتر تموم شه.
بعد امروز چندتا تسک مهم گذاشتم و چندتا معمولی. اول از همه هم برداشتم تسک تهیه آرشیو از کتابهام رو انجام دادم! رفتم اپ پیدا کردم و دونه دونه کتابها رو آوردم و بارکدشون رو اسکن کردم و بعد تازه دیدم ebook ها مونده بودن و رفتم سراغ اونا ولی غافل از اینکه اونا بارکد نداشتن و حتی ISBN هم نداشتن پس مجبور شدم دونه دونه اسمشون رو توی اپ سرچ کنم و ... . خلاصه سرتو به درد نیارم که دیدم ساعتهااااا گذشته و من هی دارم لای این چهارتا دونه کتاب غلط میزنم و تموم نمیشن. ول کردم. گذاشتم برای بعد.
احیانا برای همه آشناست این وضعیت. توی بدبختی و زمانی که باید یه سری کار مهم رو انجام بدی، میری بیربطترین کار ممکن رو انجام میدی. چی؟ مرتب کردن. تمومی هم نداره :|
پاداش چی بذارم؟
صرفا جهت تلف کردن وقت، رفتم یوتیوب یه کم سرگرم شم. بعد رسیدم به این ویدیو :|
ویدیو مال کانال یه آرایشگره که اومده عکسالعملش از دیدن یه ویدیو دیگه رو نشون داده. ویدیو دوم که داریم عکسالعمل بهش رو میبینیم چیه؟ از دختری که موهاش به صورت طبیعی مشکیه و از دوستاش کمک میخواد تا موهاش رو براش دکلره کنن تا موهاش بلوند بشه.
فکر میکردم قراره فان و بامزه باشه، ولی اینقدر درد داشت که یه لحظه وسطش به خودم گفتم اگه همین الان داشتم ترسناکترین یا چندشترین فیلم بین تمام فیلمها رو میدیدم هم همچنان این قیافه رو به خودم نمیگرفتم!
اعصاب خورد کنه. در واقع دوستاش اعصاب خورد کنن. یا دقیقتر بگم آدمهای اطرافش اعصاب خورد کنن. بعدش رفتم یه کامنتی چیزی بذارم بلکه دلم خنک شه، دیدم ملت هم همون نظر منو گذاشتن. که این چه دوستایی بودن این داشت!!! کاملا میشه اول ویدیو نوشت «دوستان سمی به روایت تصویر»
فردا بین ۷ تا ۱۰ تا کار به تودو لیستم اضافه میکنم. اگه زیر هفتاد و پنج درصد انجام دادم، تا دو روز خبری از فیلم و سریال نیست.
اینجا مینویسم تا زیرش نزنم.
به نظر من آدما مدل عاشقی منحصر به فرد خودشونو دارن و تعریفهای متفاوتی هم از عشق و عشق ورزیدن. منظورم مدلیه که دوست دارن کسی بهشون عشق بورزه. و خب احتمالا همون مدل خودشون یا مدلی که فکر میکنن طرف مقابل دوست داره، به طرف مقابل عشق میورزن. اگه مدل طرف مقابل رو بدونن و طرف مقابل هم بدونه مدلی که دوست دارن بهشون عشق ورزیده بشه چیه و هر دو با این مدلها اوکی باشن، اونوقته که بیگبنگ. جهانی جدید با کلی کهکشان و ستاره شکل میگره بینشون که فقط میتونه رشد کنه و منبسط بشه.