دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

یک. دوباره رفتم تو مود بی‌میلی. بی میلی نسبت به نوشتن از همه بارزتره. یه جدول دنبال کردن عادت‌ها (habit tracker) دارم که بیشتر از انگیزه بخشی و عادت سازی، برای گزارش داشتن از احوالاتم ازش استفاده می‌کنم. هبیت ترکرم میگه تقریبا دو ماهه که مرتب و هر روز نمی‌نویسم. تقریبا هر 3 روز یکباره. و این گویای رخوت کمیه که این مدت دارم. هبیت ترکرم میگه آخرین بار 10 روز پیش رفتم پیاده‌روی توی پارک. و باز هم نشون میده حال فعالیتی رو ندارم. بگذریم. اومدم اینجا بنویسم ببینم چی از توش در میاد.


دو. این روزا دغدغه اصلیم اینه که حالا که از اون کار بیرون اومدم و حالا که دلم نمی‌خواد دوباره برم سر کارهای مشابه اون کار و حتی دلم می‌خواد بالکل حیطه کاریم رو عوض کنم، چیکار کنم؟ چی دوست دارم اصلا؟! و قسمت جالب ماجرا اینه که نمی‌دونم چی دوست دارم! حتی یه کتاب خوندم از این مدل کتاب‌ها که چطور کار دلخواهمون رو پیدا کنیم ولی باز منم و سفیدی محض. گاهی یک چیزهایی به ذهنم میاد ولی همه رو بلافاصله از ذهنم می‌اندازم بیرون با این حرفا که تو جوگیر شدی و فلان! شما فکر می‌کنید بهم می‌خوره چه کاری رو دوست داشته باشم؟


سه. این روزا یه نگرانی هم دارم. که نکنه این رخوت منو غرق کنه! واقعا!


چهار. احتمالا اگه بعد از این وبلاگ یه ویلاگ دیگه بسازم، اونجا کاملا کتابی خواهم نوشت و عمیق‌تر و داستان‌گونه‌تر. شاید هم لینکش رو در دسترس همه بذارم.


پنج. شما هم بعضی پست‌ها از بعضی وبلاگ‌ها رو که می‌خونید، لحن صدای خاصی برای نویسنده در نظر می‌گیرید؟ مثلا داره جیغ میزنه؟ داد میزنه؟ خشک و جدی میگه؟ رادیویی و خوش صدا میگه؟ با مسخره بازی میگه؟ یا بی لحن؟


شش. می‌دونی چیه. رخوت دارم ولی غصه خودم و جهانو نمی‌خورم. ناراحت میشم ولی افسرده نیستم. روزگارم رنگی نیست ولی سیاه هم نیست. قبل از اینکه بخوام تصمیم بگیرم یه مدت به خودم استراحت بدم، این نگرانی که نکنه باز افسرده و ضعیف بشم، باعث شد بارها منصرف بشم ولی حالا که تو دل ماجرام، حالا که چندین ماه گذشته هنوز هم راضیم. نه افسرده شدم، نه ضعیف، نه ترسو. و اینو اضافه کنم که این‌ها خود به خود پیش نیومده. براش زحمت کشیدم. برنامه‌ریزی کردم. شاید باورتون نشه ولی الان که توی خونه هستم و رسما بیکارم برنامه زندگیم منظم‌تر از زمانی بود که کار می‌کردم.


هفت. همین‌ها!

هنوز به انتهای نود و نه نرسیدیم. ولی فکر که می‌کنم می‌بینم تا اینجای کار شعار ناخودآگاه امسالم این بوده:

«می‌خوام با خودم روراست باشم»


... و به خودم دروغ نگم و خودم رو گول نزنم

کرم مرطوب‌کننده دستم تموم شد و رفتم یه کرم مرطوب‌کننده خریدم. از همون مارکی که دوستش دارم به خاطر بوی خوب کرم‌هاش. امروز نوع آلوئه‌ورایی رو داشتن و این نوع رو خریدم و الان کرم رو به دست‌هام زدم و نشستم و غرق شدم توی مرداد و شهریور امسالی که گذشت. اون موقع هم دقیقا همین کرم رو استفاده می‌کردم و تمام لحظات زندگیم این بو رو می‌دادن. و چه خوب بویی. این بو حالا برام یادآور زندگیه. رهایی. بوی بیرون اومدن از دایره امن. بوی شروع روان‌درمانی جدید اونم محل کلینیک قبلی. بوی امید تازه جوونه زده شده. بوی توقف خود خواسته‌ی رنج و عذاب. بوی باز کردن یه فضای جدید و امن توی هیاهوی این ویروس! و چه بوی خوبی. چه بوی خوبی...

نشستم و دارم به این فکر میکنم کاش بوش رو برای خودم خاص نگه دارم. کاش وقت و بی وقت از کرمم استفاده نکنم. کاش نگهش دارم واسه وقت غصه خوردن تا بزنم به دستهام و با نشاط بشم. ولی بعد دیدم اینطوری ممکنه بوی غم قاطی این همه بوی خوب بشه.

به هر حال من و کرم مرطوب‌کننده محبوبم با بوی بسیار خوبش یه طرف، باقی دنیا یه طرف.


پ‌ن: من نمی‌دونم باقی آدم‌ها چطورن ولی من اینقدر از بیرون اومدن از کارم و استعفام راضیم که گاهی اوقات شک می‌کنم که نکنه باید ناراحت و غمزده باشم!

از فکر به اینکه آیا لازمه برای همکار قدیمم که مدتیه عقد کرده هدیه بخرم یا نه، خل شدم. اینکه آیا هدیه بدم یا نه یک طرف، اینکه چی هدیه بدم یک طرف دیگه و اینکه آیا خودم تنها بخرم یا به بقیه همکارهای قدیمی هم بگم یا نه یک طرف سومی هست برای خودش!!!

و این مسئله از اونجایی ذهنم رو درگیر کرد که یادم اومد یک بار در زمان‌های همکاری قرار شد یه قرار بذاریم و دو تا از همکارهایی که از مجموعه رفته بودند رو ببینیم و اونجا این همکارم بهم گفت «باید به فکر یه هدیه برای همکار جدا شده از مجموعه باشیم چون تازه بچه‌دار شده». قرار هیچ وقت سر نگرفت و هدیه هم هیچ‌وقت تهیه نشد. ولی من اینجا بعد از سال‌ها نشستم و به این فکر می‌کنم که حقیقتا آدم به چه افرادی و در چه مناسبت‌هایی هدیه میده. چه زمان‌هایی اگر هدیه نده از ادب به دوره و چه زمان‌هایی هدیه دادن یا ندادن روی کیفیت اون رابطه تاثیر میذاره؟ و چه زمان‌هایی هدیه گیرنده انتظار هدیه رو داره یا نداره؟ به این فکر می‌کنم ما جدای از رابطه همکاری آیا با هم دوست هم بودیم؟ به این فکر می‌کنم که اصلا تعریف دوستی چیه؟ 

و تو همه‌ی این فکرهای بی سر و ته رو بچسبون به اون محیط کاری فوق‌العاده سرد و خشک! انقدر خشک که همه‌ی دوستی‌ها و فعالیت‌ها و ارتباط‌ها دخترونه/پسرونه جدا بود. افراد ازدواجشون رو مخفی می‌کردن و دو فردی که با هم در رابطه عاطفی بودن حتی هم رو به اسم کوچیک صدا نمی‌زدن. ارتباط خارج از محیط کار بینمون خیلی کم بود. تولدها تبریک گفته نمیشد مگر خود متولد شده شیرینی می‌خرید و به بقیه می‌داد. کلا هیچ مناسبتی جشن گرفته نمیشد. از یلدا بگیر تا عید. (دوباره که خوندم دیدم از حق هم نگذریم توی خود شرکت برنامه‌های خوردنی‌جاتی رو خودمون می‌ذاشتیم)

دوباره برگردیم به همکارم. به اینکه آیا ما با هم دوست بودیم؟ می‌تونم بگم آره، دوست بودیم. ولی اگه بخوای درجه صمیمیت دوستی رو بسنجی، درجه صمیمیت پایینی داشتیم. مادامی با هم دوست بودیم که با هم زیر یه سقف بودیم. در غیر اینصورت ارتباطی با هم نداشتیم. حتی اگر قرار بود خوش گذرونی‌ بیرون از محیط کار اتفاق بیوفته، همیشه محدود بود به تایم بعد از کار‌. یعنی با همون لباس‌های کار، با همون تن خسته، همون اطراف شرکت جایی می‌رفتیم. حتی بدون اینکه مرخصی بگیریم. 

و حالا دوباره دارم به این فکر می‌کنم که مگه میشه توقعی بیش از این داشت؟ افرادی که همدیگه رو روزی ۸ الی ۹ ساعت می‌بینن چرا باید دلشون بخواد همو بیشتر ببینن؟

بگذریم. بهتره برم دوباره بشینم به اینکه چی بهش هدیه بدم فکر کنم...

دوست داشتم از فیلم‌های خوبی که این چند وقت دیدم، بنویسم. ولی دیدم حرفی جز تعریف و تمجید ندارم. معرفی فیلم‌ها رو هم بهتر از من توی اینترنت میشه پیدا کرد. پس بسنده می‌کنم به نام بردنشون و نظرم خیلی کوتاه!


  •  کفرناحوم  (هر آدمی با هر سلیقه ای، راضی و با چشمای کاسه خون شده از پای فیلم بلند میشه)

  •  Shoplifters  (نمره 8 از 10 بهش میدم و احتمالا بعدا دوباره می‌بینیمش)

  •  Soul  (فکر می‌کنم دیگه تا الان باید تعریفش رو شنیده باشید و خب کار پیکسار رو باید بی چون و چرا دید)

  •  Band of Brothers  (احتمالا خیلی‌ها دیدن. خیلی رئال بود برای من!)

  •  سال دوم دانشکده من (با دیدنش دلم برای سینما رفتن تنگ شد)


پ ن : خوشحال میشم نظرتون رو درباره فیلم‌ها بدونم :دی

امروز موقع رانندگی توی اتوبان، وقتی همه با سرعت یکسان می‌روندیم و همه چیز یکنواخت بود، یک ساعت بعد از اینکه گرمای اشکم رو حس کرده بودم وقتی آروم از گوشه خارجی چشم چپم مستقیم می‌رفت به سمت گوشم، به این فکر کردم که چقدر این جور اشک‌ها عزیزن.

وقتی یه مورد ناراحتی پیش میاد و چند قطره اشک می‌ریزی، با اون چند قطره، پوستِ صورتت خیس میشه. این تیکه از پوست به خاطر خیس بودنش کمی خنک میشه. و وقتی تو این حالتِ خنکی پوست، قطره اشک بعدی روانه میشه، چنان گرم حسش می‌کنی انگار داره یه تیکه از آتیش درونت رو بعد از خارج کردن از قلبت، حمل می‌کنه و به بیرون می‌بره. خیلی آهسته و آروم. طوری که کل مسیر حرکتش رو حس کنی. برای همین عزیزه. چون داره از آتیش دردهای تو کم می‌کنه و خیلی آروم و با لطافت این کار رو انجام میده.

جایی که کار می‌کردم از نظر دسترسی به فست‌فود و کافه و رستوران و کیترینگ و این‌ها وضعیت خیلی خوبی داشت. اسنپ‌فود رو که باز می‌کردی انتخاب‌هات بین رستوران‌ها و انواع کیفیت‌ها و قیمت‌ها و غذاها زیاد بود. گاهی اوقات که از خونه ناهار نمی‌بردم، غذا سفارش می‌دادم و همیشه اون روزی که قرار بود غذا سفارش بدم برام یه روز هیجان‌انگیز بود.

راستش رو بخوای الان دلم برای اون موقع‌ها تنگ شده. برای امتحان کردن غذاهای مختلف و بعضا جدید. برای هیجان داشتن واسه غذا. رفتم اسنپ‌فودم رو باز کردم و دیدم آخرین سفارشم مال آذر 98 بوده و من یک ساله که غذای هیجان‌انگیز نخوردم! کل دستگاه گوارشم و مغزم که خاطرات و مزه‌ها رو بایگانی کرده بود هم دلشون تنگ شد. چه دورانی بود واقعا.

هر بار دنبال یه اسم جدید، یا طعم جدید می‎گشتم. با آزمون و خطاهام چندتا رستوران که غذای باکیفیت داشتن رو پیدا کرده بودم و گاهی به عنوان مشتری ثابت از این‌ها غذا سفارش می‌دادم و گاهی جای جدیدی رو امتحان می‌کردم. تو بحث کیفیت سالم بودن غذا برام اولویت شماره یک بود. بعد تازه بودن مواد اولیه و بعد بازی با طعم‌ها و خاص کردن غذا. گشت و گذار توی دنیای سالادها رو هم دوست داشتم. معمولا خیلی سخت سالاد خوب پیدا میشد ولی اگه پیدا می‌کردم از دستش نمی‌دادم و مشتری می‌شدم. یادمه یه بار یه سالادبار پیدا کرده بودم و خیلی خوشحال بودم ولی اولین سالادی که ازشون سفارش دادم ناامیدم کرد. اون‌وقت منِ فراری از فست‌فود شده بودم مشتری ثابت دو تا رستوران فست‌فود از بس که با کیفیت بود غذاهاشون.

واقعا دلم تنگ شد برای اون زمان‌ها. برای دل خودم هم که شده حداقل یه بار دیگه باید برم این دو تا فست‌فود و دلی از عزا دربیارم. به نظرم بهترین قسمت کار کردن و پول درآوردن، خرج کردن پولت برای خوردنی‌جاته.


پ ن: اینو تو پی‌نوشت میگم که وقتی از غذاها و طعم‌های جدیدی که امتحان کرده بودم و محتواشون برای مامانم می‌گفتم، می‌گفت تو آخر خودتو مریض می‌کنی با این چیزا! :|

نشسته‌ام و در افکار شبانه‌ام به آن دو فکر می‌کنم. بگذار مفصل‌تر بگویم. اصلا اینطوری نیست که شب‌ها سرم خلوت شود و لیوان چای در دست و جوراب پشمی به پا و لبخند بر لب بنشینم و در افکارم غرق شوم و بعد که بالا آمدم، با خاطر خوش بروم بخوابم. اصل ماجرا این است که در هر ساعتی از شبانه روز که در حال زندگی و فعالیت هستم، یکهو یک جرقه می‌خورد و فکری به ذهنم هجوم می‌آورد و اگر قوی باشد مرا فلج می‌کند. در غیر این صورت می‌آید و رد می‌شود و می‌رود. گاهی اوقات هم رژه می‌رود. شب‌ها به دلیل خلوت بودن اطرافم قدرت دفاعیم ضعیف‌تر است و زودتر از پا در می‌آیم. مثل الان که داشتم قسمت هشتم از سریال شبانه‌ام را می‌دیدم و سریال تمام شد و فکری آمد و مرا با خود برد که برد... آنقدر رفتم و رفتم که وقتی روبه‌رویم صفحه وبلاگ را دیدم کمی گیج شدم که اینجا کجاست! می‌دانی مرا کجا برده بود؟ دوست ندارم با جزئیات برایت تعریف کنم چون تمام جزئیاتش مال خودم است و نمی‌خواهم آن را با کسی شریک شوم. اصلا همین حس مالکیت هم حسی شیرین است. سربسته برایت می‌گویم. مرا برده بود به اعماق درونم. به اینکه چقدر دوست دارم با یک آدم باهوش دمخور شوم و بتوانم بی‌مرز در پیش او خودم باشم. کسی که مرا با خودش مقایسه نکند. کسی که خودش را دست بالا نگیرد. باهوش باشد ولی فضا را بر دیگری تنگ نکند. کسی که با من رفتاری کاملا انسانی داشته باشد. کسی که مرا آنطور که هستم ببیند و بپذیرد.

این روزها به این فکر می‌کنم با اینکه زبان ابزار مهمی برای بشر بوده و به پیشرفت و برقراری ارتباط با هم‌نوعانش به او کمک کرده ولی باز هم محدود است. جاهایی هست که تو دو نفر را می‌بینی که به نظر گفتگوی خوبی دارند و یکدیگر را درک می‌کنند ولی به واقع شاید تعریف برخی لغات در مکالمه مشترکشان در ذهن هر دو متفاوت است. مثلا همین «رفتار انسانی داشتن» را در نظر بگیر. وقتی من می‌گویم دوست دارم طرفم با من رفتاری کاملا انسانی داشته باشد، چیزی در ذهنم است که لزوما با آنچه که در ذهن تو می‌گذرد یا حتی در ذهن طرف من می‌گذرد یکسان نیست. برای همین باید رفتار را ببینی تا بفهمی تعریف هر دو از آن مفهوم یکسان است یا خیر. اینجا دیگر زبان کم می‌آورد.

فیلم TENET رو دیدم و دوست دارم نظرم رو اینجا بنویسم. از ادامه مطلب به بعد اسپویله. فقط قبل از اسپویل کردن یه توصیه به کسایی که فیلم رو ندیدن و نمی‌خوان با اسپویل روبرو بشن دارم. اینکه از هر محتوایی که توش کلمه TENET بود فرار کنید. حتی اگه میگه اسپویل نمی‌کنم. چون هر کلمه درباره این فیلم اسپویله!


توی اینستاگرام یه لایو دیدم از یه زوج عاشق، بسیار زیبا، عاقل و سالم. و لذت محض بردم از صحبت‌هاشون و محبت کردن‌هاشون. وقتی لایو تموم شد، توی اون سکوتی که دیگه هیچ کس حرف نمی‌زد به فکر فرو رفتم. نقطه شروع فکرم حسی بود که بهشون داشتم. حسادت! حسودیم شد بهشون که انقدر عاشق همن و حالا در کنار همن و احساس خوشبختی زیادی می‌کنن. به «او» فکر کردم. به اینکه این دو زیبا من رو یاد «او» و خودم انداختن. به این فکر کردم که ما توی رابطه‌ عاطفی نبودیم ولی می‌تونستیم باشیم. به این فکر کردم که تا به الان در زندگیم هیچ کسی رو به اندازه اون دوست نداشتم. به اینکه وقتی باهاش دوست شدم و تا وقتی دوستیمون تموم شد، هیچ وقت به هیچ حس دیگه‌ای به غیر از دوست داشتن بی اندازه‌اش فکر نکرده بودم. یادمه یه بار یا شاید هم چند بار به این چیزی که بینمونه اشاره کرد که احتمالا بگه حواست هست داریم از مرز دوستی خارج می‌شیم؟ من نفهمیده بودم. آخه اشاره‌اش برام معنی‌ای که می‌خواست برسونه رو نداشت. یادم اومد که یه بار بهش گفتم یه نفر خیلی پاپیچم شده و راهنماییم کرد که چطوری با سرد رفتار کردن از خودم دورش کنم و بهش این سیگنال رو بدم که نزدیکم نشه. اینا رو به هم دوختم و به این فکر کردم که نکنه خودش خودش رو از من دور کرد؟ نکنه ترسید جلوتر بریم؟ بعدها که گفت ازدواج کرده بهش گفتم خوشحال شدم ولی راستش رو بگم خوشحال نشده بودم ولی آگاه هم نبودم به حسم. شاید سرخورده شده بودم. نمی‌دونم! می‌دونستم حالا محبت‌هاش اول از همه روانه همسرش میشه. دوستیمون به سردی رفت و بعد محو شد. خودش رو محو کرد؟ نمی‌دونم! من از اون موقع سعی کردم همیشه در دسترس باشم ولی اون محو و پاک شد از همه جا! و من امشب بعد از تموم شد لایو این دو کبوتر عاشق نشستم و دارم به این فکر می‌کنم که نکنه من عاشق «او» شده بودم؟ واقعا عشق یعنی چی؟