رقیق
وقتی از خواب بیدار میشم رقیقم. گاهی اوقات این حالت تا یک ساعت دوام داره، گاهی پنج دقیقه. چرا رقیق؟ کلمهای به ذهنم نرسید پس خودم دیدم رقیق بیشتر میتونه روی این حالت بشینه و بیشتر باهاش سازگاره. وقتی از خواب بیدار میشم انگار سبکم، بیسلاحم و میشه گفت سپر و لباس رزم هم برای دفاع به تن ندارم. به خودم نزدیکترم. به من حقیقی، به ترسها، رویاها، نیازها، خواستهها، احساسات و ... . معمولا از یه خواب پر از تقلا با داستانهای تموم نشدنی و سنگین بیدار میشم و وقتی بیدار میشم توی خلأای که توی لحظه بیدار شدن هست، توی اون حالت بین رویا و بیداری، با همه این توصیفاتِ ناموفقم «رقیقم».
چون که نه سلاحی دارم، نه لباس رزم، نه هنوز میدونم کجام و چه خبره، نه از گذشته میدونم نه از آینده پس به خودم، به خود حقیقیم نزدیکترم و این خود، تو این وضعیت معمولا حرفهایی رو باهام میزنه که خالصتر هستن!
چند روز (که حتی پشت سر هم هم نیستن) همون لحظه که بیدار میشدم، قبل از هرکاری، توی تختم، با گوشیم صدامو ضبط میکردم. چند بار دیگه چیزی که تو ذهنم بود رو کوتاه مینوشتم. همیشه اینکار رو نمیکنم چون موضوعی نیست که همیشه بهش آگاه باشم. بعدش هم پامو که از در اتاق بیرون میذارم این رقیق بودنه میپره. مجهز میشم به هزاران نقاب و سپر و سلاح. گاهی لباس روزمرگی میپوشم، گاهی لباس سنگینی از جنس سرب که توان حرکتکردن رو ازم میگیره...
اون حرفها اما از عمق درونم میان. خیلی خالصن. الان که داشتم بهشون گوش میدادم حس کردم یکیشون یه صدای از ته چاهه و داره بهم از اون اعماق دور امید میده. امروز اما نوشته بودم: «دلم میخواد یه جیغ بلند گوش خراش بکشم، ممتد و طولانی. تا شاید بتونه اثر کنه و با خودش هرچی درد و رنجه رو از وجودم بیرون بکشه...»
واقعا مدتهات که حالم خوب نیست. چندین هفته و ماه. عمیقا خوب نیستم و دلم میخواد فریاد بزنم. دلم میخواد به همه عالم و آدم بفهمونم خوب نیستم. ولی نمیتونم. حتی اینجا هم نمیشه از ته دل فریاد زد.
- ۰۰/۰۵/۰۸
چرا خوب نیستی؟ بنویس ازش برامون