...
پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۳۲ ق.ظ
یه سری ویدیو میدیدم از یه ورکشاپ توی حوزه کاریم مال ده سال پیش. یعنی من به معنای واقعی کلمه جون کندم تا تمومش کنم. چرا؟ چون هر چیز کوچیکی که میگفتن من پرت میشدم به ماجراهای محل کار قبلیم و چیزهایی به یاد میآوردم که خونم رو به جوش میآوردن!
میدونی... من همیشه برام خیلی سخت بود که بپذیرم ممکنه یه آدم موضوعات بد و اتفاقات بد رو فراموش کنه ولی این مدت بهم ثابت شد که خودم یکی از اون فراموشکنندگان بودم و هستم. اینطوری نبود که فراموش کنم و مثل این فیلما ذهنم درباره اون بازه زمانی خالی بشه. در واقع اینطوری بود که من همیشه حال بدی داشتم و بعد هم که بهش فکر میکردم حال بدی بهم دست میداد ولی وقتی میخواستم بگم چرا این حال بد رو دارم چیز خاصی برای گفتن نداشتم! باورم نمیشه! واقعا اون شرکت انقدر همه چیزش بد بود که نمیتونستی اولویتبندی کنی برای اعتراض و شمردن بدیها! بعد من وقتی میخواستم بیام بیرون نمیدونستم باید چی بگم برای دلیل بیرون اومدنم!!
وبلاگ جونم من صاف از پای اون سری ویدیو با جیگر و دل خون اومدم پیشت درد و دل کنم. میدونی از چی میسوزم؟ ویدیوهه مال ده (فاکینگ ده!) سال پیشه! بعد شرکتکنندگان فعال و خندان داره. حرفهایی که زده میشه با اینکه جدیده و اون موقع مرسوم نبوده، همه گوش میدن و پس ذهنشون سعی میکنن با ساختارهای قبلی ذهنیشون هماهنگش کنن. بعد من بعد از ده سال نشستم و حسرت چنین فضایی و چنین آدمهایی رو میخورم. فضایی که وجود داره ولی من خودمو نگه داشتم لای اون همه کثافت!
یه چیز دیگه بگم؟ من حتی وقتی داشتم این چند خط رو میخوندم که ویرایشش کنم این از ذهنم گذشت که «بابا همچینم سیاه خالص نبودا تو دیگه داره همه چیزو سیاه میبینی» ولی لازم دونستم به این رهگذر فکری بگم ببین من با همین فکرا توی اون همه سیاهی موندم و تموم شدم! هی سعی کردم بدیها رو نبینم. سعی کردم توجیه کنم! شاید فراموشی اومد ولی حال بدِ همیشگی نرفت. عمیقا خوشحالم واسه خودم که از اونجا کندم و اومدم بیرون!
- ۰۰/۰۵/۲۱