...
اتاق تاریکه. هوا خنک. نشستم روی تختم. پادکستی که گوش میدادم تازه تموم شده. پنجره بازه و نور و صدای رعد و برق میاد. صدای کولر همسایه هم میاد. صدای گریه بچه هم. منتظر بارونم که به جای من گریه کنه. میخوام بگم نمیدونم چه مرگمه ولی این اشتباهه. چون میدونم چه مرگمه ولی انگار نباید بگم چون آدما قضاوت میکنن و توی قضاوتشون ارزش کمی برای احساس تو قائل میشن یا احساست رو بیارزش میکنن چون احتمالا توی نگاه قضاوتگر اونها فقط کسی حق داره ناراحت و غمگین باشه که تمام بدبختیهای عالم روی سرش خراب شده باشه و تو توی اون وضعیت نیستی.
دو دلم که از دغدغه این روزهام اینجا بنویسم یا نه. رسیدم به یکی از نقطه عطفهای زندگیم. از این به بعد یا سربالاییه یا سرپایینی.
بیشترین احساسی که توی وجودم دارم خشمه. خشم بیانتها. و با اینکه آسمون داره به جای من غرش میکنه، باز چیزی از خشمم کم نمیشه.
پ ن: و الان که متنم رو کپی کردم توی صفحه انتشار پست تا منتشرش کنم این از ذهنم گذشت که «هه... دیدی؟ هنوزم دوری از هدفی که از زدن این وبلاگ داشتی! هنوزم راحت نیستی...»
- ۰۰/۰۵/۱۰
به نظر منکه از دغدغه هات بنویس
بعدش بیاییم بخونیم و قضاوتت کنیم 🙂☻