بیهویت بودن، بدون هیچ هویتی زندگی کردن، میدونی چطوریه؟
- ۳ نظر
- ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۳:۴۰
حالم خوب نیست. از دیروزه که حالم خوب نیست. از دیروزه که هی دلم میخواد بیام و اینجا بنویسم این جلمه «حالم خوب نیست» رو ولی حتی دست و دلم نمیرفت به این کار.
امروز :)
امروز نشستم توی اسنپ و از مصاحبت با آقای راننده و غر زدن به جون ترافیک تهرون و اینکه هر دومون هزار تا چراغقرمز و رانندگی توی خیابون رو ترجیح میدیم به اتوبان لذت بردم. همسن و سال بابام بود و صدای گرمی داشت. دلم واسه اینجور صداهای گرم خیلی وقت بود که تنگ شده بود. هی حرف از توی دلم میومد بالا و میگفتم. یه سریها رو هم نگفتم دیگه رعایت اعصابشو کردم.
بعد رفتم تراپی و اصلا حرفم نمیاومد. انگار که حرفامو زده بودم تموم شده بودن!
راه برگشت هم با دیدن قیمت اسنپ و تپسی شاخ درآوردم و تصمیم گرفتم بخشی از مسیر رو پیاده برم که هم به خاطر کمتر شدن مسافت و هم گذر زمان و سبکتر شدن ترافیک هزینه کمتر شه. ولی حماقتی بیش نبود. خلاصه با بدبختی وسط یه خیابون شلوغ درحالی که کلی دود خورده بودم و گوشیمو محکم تو دستام گرفته بودم که مبادا ازم ندزدن، یه ماشین دیگه گرفتم و این بار طرف اینقدر از فراماسون حرف زد که با مغز خسته رسیدم!
خواستم بگم چقدر مصاحبت با راننده اولی رو دوست داشتم. منو یاد یه عزیز ازدسترفته انداخت. همین!
دلم میخواد از امروز یعنی دوازده آبان و ماجراهای عصر به بعد برای حداقل یه نفر هم که شده غر بزنم. ولی آدمای اطرافم آدمای مناسبی نیستن. از طرفی حس میکنم ظرفیتشون واسه غر شنیدن از این ماجرا پر شده، هم اینکه حس میکنم همدلیای دریافت نخواهم کرد.
قرار شد مامانم رو برسونم جایی. یه شلوار جین، کاپشن و شال پوشیدم و رفتم. منو دیده میگه چرا شبیه مردهها اومدی بیرون! روت میشه اینطوری اومدی توی خیابون؟
حالا من وقتی داشتم اینا رو میپوشیدم ته دلم میگفتم وااای چقدر خوشگل و باحال شدم. هنوزم همین حسو دارم. حتی داشتم فکر میکردم اگه قضیه گشت ارشاد نبود همین استایلو میزدم میرفتم مرکز شهر. ولی مثل اینکه این صنعت زیبایی و فرهنگِ غلطِ جاافتادهی استفاده همیشگی از لوازم آرایش و علیالخصوص رژ، دست از سرِ صورت ما برنمیدارن.
البته که منکر نمیشم حد خاصی از آرایش و مخصوصا رژ و لیپگلاس دوستداشتنیم چهرهام رو زیباتر میکنن ولی به خدا بدون اونا هم انقدر دیگه زشت نیستم!
حتی الان که میخواستم پست رو منتشر کنم یادم اومد وقتی از پلهها میرفتم پایین داشتم فکر میکردم ببین این شلوار جینه یه مدت حس بدی بهم میداد ولی الان چقدر دوستش دارم. و یادم اومد اون موقع که حس بدی بهم میداد لاغر شده بودم و توی تنم زار میزد و یه شلوار جدید خریده بودم که توی تنم میدرخشید. برای همین این جین کهنهتره از چشمم افتاده بود. حالا که چاق شدم این شلوار جینه دوباره اندازهام شده و توی تنم نه تنها زار نمیزنه بلکه میدرخشه.(البته اگه سر زانوهاشو فاکتور بگیریم)
هی بابا انگار فقط خودم میتونم خودمو خوشگل ببینم!
خیلی وقته ننوشتم. و خیلی وقته چرت و پرت هم ننوشتم. یه کم ناراحتیام از یه نفر رو اینجا بالا آوردم. همین!
باید بنویسم. باید کمی این کلاف رو باز کنم...
واقعا اوضاع خوب نیست. خوب نبودنش مثل دریای آرامه. میدونی که قراره طوفان بشه ولی نمیدونی کِی... همین پیشبینیناپذیر بودن شرایط نمیذاره از آرامش دریا لذت ببری.
شب از فرامرز اصلانی:
و این هم یک کاور بسیار بسیار زیبا روی این آهنگ از پیمان سلیمی:
پ ن : معشوقه من اگه اینو برام اینقدر زیبا بخونه من افسردگی رو واقعا میذارم کنار.
پ ن : من واقعا دوست دارم وقتی آهنگی رو از SoundCloud اینجا میذارم به جای لینک، خود موسیقی اینجا بیاد ولی باید یکی از امکانات بیان خریداری بشه که قیمتی نداره ولی من هم راحت نیستم برای وبلاگ ناشناسم اطلاعات حسابم رو بذارم! خلاصه داستانی شده این ناشناس بودن :|
دارم کمکم میفهمم. من هر موقع آزادانه و بیدغدغه روی کاری تمرکز میکنم دیگه به بههمریختگی و نظم توجهی ندارم. بعد وقتی بههمریختگی از یه حدی بیشتر میشه هی نمیدونم چه مرضیه که دلم میخواد خودمو متوقف کنم تا اول یه کم نظم بدم و مرتب کنم و برنامهریزی کنم بعد دوباره شروع کنم. این توقف، این رسیدن به برنامهریزی منو از پا درمیاره. من آدم برنامهریزی کردن و طبق برنامه پیش رفتن نیستم. هیچوقت نبودم. برای همینم وقتی میرسم به سد برنامهریزی فلج میشم. دیگه جلو نمیرم. سد؟ نمیدونم باز چه مرضیه تبدیلش میکنم به سد! میگم هیچ کاری نباید بکنی تا وقتی برنامهریزی نکردی! خب چرا؟ واقعا شکوندن این چرخه وقتی اینجا گیر میکنه برام خیلی خیلی سخته.
حالا اینا به کنار، امروز همون اوایل روزم، متوجه یه اتفاق خوشحالکننده شدم. یعنی خیلی خلاصه بگم خر ذوق شدمااا. بگذریم که میکس بود با استرس. ولی قسمت ضد حال ماجرا این بود که نمیتونستم خوشحالیمو با کسی به اشتراک بذارم. این خیلی ضدحال بود. چراییش هم باز به کنار. بعد هم افتادم توی نظم و مرتب کردن و اینا. چهار تا تسک برنامهریزی هم برای خودم نوشتم و تالاپی نشستم دیگه پا نشدم. نه اون برنامهریزی به درد نخور رو کردم، نه کار قبلیم رو که تازه رو روال افتاده بودم، نه خوشحالی کافی واسه اون اتفاق کوچولو. حالا هم خسته نشستم به دیوار روبروم زل میزنم و دوباره خیالپردازی میکنم. ماشالا این ذهن هم کجاها که نمیره :|
آزادی واسه یه سری آدمها ترسناکه. البته آزادی به نظر من توی هر context دوباره میتونه تعریف بشه. به هر حال امروز داشتم یه صدا از یه نفر رو میشنیدم که این به ذهنم رسید که این همه اصرار فلانی واسه فلان موضوع اینه که طرف از آزادی میترسه. نه تنها از آزادی میترسه بلکه انتخاب آزادی هم براش مضحکه. البته که این انتخاب آدمهاست. آزادی هزینه داره و وقتی انتخابش میکنی باید بدونی که چه هزینههایی رو باید براش بپردازی. همونطور که عدم آزادی هم هزینههایی داره ولی خیلی اوقات حواست نیست داری چه هزینهای رو میپردازی.
اصلا میشه اینطوری بهش نگاه کرد که از اونجایی که دنیا عادلانه نیست و هیچ چیز مطلقی اعم از خیر مطلق و شر مطلق توش وجود نداره، و انتخاب هر چیزی منجر به عدم انتخاب چیز دیگر میشه و هر تصمیم و انتخابی هزینههایی چه آشکار و چه پنهان داره، برای همین اینها آدم رو میترسونه. حالا حتی بخواد مفهومی به اسم آزادی باشه. چون دنیا جای قشنگی نیست و برای داشتن آزادی هم باید هزینه بدی. طبیعیه که ترسناک باشه.
بعد به این فکر کردم که چیزی که من رو آزار میده اینه که یه نفر اینقدر جهان و دید محدودی داشته باشه که چیزی غیر از خودش و آنچه فکر میکنه رو نتونه تحمل کنه و بهش حمله کنه.