...
ده روز مونده به دوهزار روزگی اینجا.
وقتی به این شرکت اومدم کسی که قبلا شغل من رو اینجا داشت باهاش قطع همکاری کرده بودن و هیچ کسی ازش راضی نبود و بعدها شنیدم حتی بدون خداحافظی رفته. من که اومدم نارضایتی طوری تو چهرههاشون بود که گاهی حس میکردم نارضایتیهای از اون آدم حالا داره روی من سوار میشه. هر کی بهم میرسید این موضوع رو منشن میکرد که قبلی خوب نبود و همه سعی میکردن همون اولِ کار بگن که انتظارشون از من چیه. شاید هم میخواستن من رو سرجام بنشونن! من به خودم گفته بودم من فقط مشاهده میکنم و مشاهده هم کردم. به قول روانکاوها act ای انجام ندادم.
همون اوایل هم یه سیگنال فقط به یکی دو نفر داده بودم که دوست داشتم چی رو امتحان کنم که مسیرم به اینجا کشیده شده. صادقانه از تجربه و سابقهام به همکارا میگفتم و خب باعث میشد یه سری بهم اعتماد کنن و یه سری فکر کنن میتونن چیزی رو به من تحمیل کنن یا مثلا از طریق من به خواستههاشون برسن! به قولی منو بکشونن تو تیم خودشون! من اما واقعا حوصله این بچهبازیها رو نداشتم و ندارم.
زمان گذشت و در دردناکترین نقاط شرایط شرکت طوری پیش رفت که با تعداد زیادی از این آدمها خداحافظی شد و آدمهای جدیدی هم به تیم ملحق شدن. همین هفته پیش آخرین سری رو داشتیم.
همون موقعها که سری آخر در حال رفتن بودن یه نفر از بچهها که از این طوفانها جون سالم به در برده بود از من خواست یه جلسه با هم بذاریم و من تا الان هی خواسته و ناخواسته جلسه رو عقب انداختم. راستش وقتی اولش از من خواست من چشمام برق زد و بعد به این فکر کردم خب چیکار کنیم تو جلسه... بعد رفتم از یکی راهنمایی گرفتم گفتم نگرانم، نمیدونم این جلسه به من ربطی داره یا نه. نکنه نخود آش بشم؟ راهنما هم بهم گفت نگرانیت درسته و برو اول با مدیر بالادستی چک کن. اما اینقدر سر مدیر بالادستی شلوغ بود که نشد بشینم باهاش رودررو از نگرانیم بگم. اونم هی جلسه رو عقب میانداخت و من خوشحالتر میشدم چون نمیدونستم واقعا باید توی جلسه چیکار کنم. خلاصه که طرف باز امروز اومد گفت که من خسته شدم بیا بیخیال مدیر بالادستی بشیم و زودتر جلسه رو بذاریم و کارا رو بکنیم. من با مدیر بالادستی باز چک کردم گفت اوکی.
ما جلسه رو گذاشتیم و من این همه صغری کبری چیدم که بیام بگم امروز هزاران هزار فکر و حس بابت این جلسه و قبول کردن مسئولیتی که توش نابلدم برام بالا اومد. بین سردرد و گریه گیر کرده بودم. کلافه و در عین حال مشتاق بودم. امیدوار بودم و در عین حال میترسیدم. وقتی رفتم سراغ کانال تکنفرهام و بدون فکر کردن شروع کردم به نوشتن، یهو به ذهنم رسید که خب بذار همین نگرانیم از نابلدیم و گیر و گورها رو به مدیر بالادستی بگم. براش نوشتم خوند و پیامی داد که دلگرمم کرد. من هنوز نگرانیم نخوابیده اما دوست داشتم بیام اینجا هم بگم ماجرای امروز رو...
- ۰۱/۰۳/۰۹