سریال sharp objects رو دیدی؟
شاید چندین هفته گذشته باشه از زمانی که دیدمش و تموم شد. نمیخوام اینجا سریال معرفی کنم. میخوام از ارتباطی که بین حال و روزم و سریال میبینم بگم. که انقدر پررنگ مونده تو ذهنم و رهام نمیکنه.
میدونی... شخصیت اصلی قصه مجبور میشه برگرده به شهر دوران بچگیش و مدتی رو در تعامل با خانوادهاش باشه. اصلا دوست نداره بره به اون شهر ولی مدیرش مجبور و ترغیبش میکنه که بره. بعد هی هر ماجرایی که پیش میاد مدیره میگه میخوای برگردی؟ این شخصیت اصلی قصه ما هم میدونه شرایط خوب نیست و براش دردناک و حتی خطرناکه ولی میمونه تا شاید مسائلش رو حل کنه و بعد برگرده.
( پرانتز باز
میدونی اومده بودم اینجا بنویسم که تصمیم گرفتم پلن بی رو اجرا کنم... اولین اقدام رو کردم و بعد دستامو زدم زیر چونه و منتظر شدم... و نرفتم سراغ اقدامهای بعدی... بعد اومدم همینو اینجا بنویسم که بابا پلن بی که دیگه اسمش روی خودشه. قراره آسونتر باشه، قراره محافظهکارانهتر باشه و به قولی دیگه باید جواب بده (در مقایسه با پلن اِی که ریسکش بیشتره و احتمال موفقیتش کمتر). اومده بودم که بگم بابا من حال ندارم برم درگیر چالش بشم توی پلن بی. چرا حالا که دست زیر چونه زدم جواب نداد... که یهو وسط نوشتن یکی باهام تماس گرفت... یه کم امیدوار شدم به دست زیر چونه زدنم! واقعا حال و حوصله چالش ندارم توی پلن بیِ دوستنداشتنیِ امنِ کمریسک!
پرانتز بسته)
ادامه قصه رو بگم... آخرای سریال این شخصیت ما اینقدر توی این فضای سمی میمونه و جلو میره که یه جا حس میکنی داره خودشو تسلیم میکنه. این جاش منم... حال الآن منه...