دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

من هم این اشتباه رو کردم... 

یه کانال تلگرام یه نفره‌ی خصوصی باز کردم. گفتم می‌نویسم، حرفام که جمع شدن می‌برمشون توی وبلاگ. به جای نوشتن توی note گوشیم ازش استفاده می‌کنم... ولی فکر می‌کنم دارم بهش مبتلا می‌شم! امروز از بین چیزایی که توش نوشتم دو تاش برام لذت‌بخش بودن. صفحه رو باز کردم و فقط نوشتم هر چی که تو سرم می‌گذشت بدون اینکه بخوام به این فکر کنم که خوانا هست یا نه، بدون اینکه بخوام به ادیت فکر کنم و حتی بدون اینکه برگردم و بخونم چی نوشتم! واقعا حتی در حد یک اپسیلون هم سبک‌کننده بود. اینه که میگم فکر می‌کنم دارم مبتلا میشم!

چند روز پیش رفته بودم از وبسایت دکه دو تا مجله بخرم، وقتی مجله‌ها رو وارد سبد خریدم کردم و رفتم که پرداخت کنم دیدم پیغام نشون میده که باید حداقل خریدت ۷۹ تومن باشه. خرید من ۷۰ تومن بود و کتاب‌های دیگه‌ای که می‌خواستم رو هم سرچ کرده بودم و دکه نداشتشون. حوصله کنسل کردن خرید رو هم نداشتم. شاید به نظر احمقانه بیاد. گفتم میرم توی سایت فیلتر قیمت ارزان به گران رو می‌زنم ببینم چی می‌تونم ارزون پیدا کنم که هم شرط حداقل خرید رو پاس کنم هم بعدا از خریدش پشیمون نشم. از مداد و چند کتاب ناآشنا گذشتم و رسیدم به کتابی به اسم «آویشن قشنگ نیست». نویسنده کی بود؟ حامد اسماعیلیون. قلبم فشرده شد. توی ماه دی، دومین سالی که از آذرش غمگین میشم برای گذروندن دیماه، حالا رسیدم به کتابی از حامد اسماعیلیون!

این غم بزرگه. خیلی‌ها حملش می‌کنن. هر کسی هم روش خودش رو برای سوگواری پیدا می‌کنه. آخه حالا حالاها هم هضم شدنی و حل‌ شدنی نیست این درد. امسال من کتاب حامد اسماعیلیون رو دستم گرفتم و این چند صفحه کوتاه رو می‌خونم و به این فکر می‌کنم که حامد اسماعیلیون قبل از ۱۸ دی ۹۸ چه‌جور آدمی بود... به این فکر می‌کنم کتاب بعدی که خواهد نوشت چی خواهد بود... اصلا کی دوباره می‌تونه قلمش رو برای نوشتن یه کتاب به کار بگیره...

دیروز پریروز این ویدیو رو دیده بودم.فروغ داره درباره شرح حال دادن از خود و درباره شعرش میگه. من هیچ‌وقت جرات رفتن سمت شعر رو نداشتم که دلیلش بماند پیش خودم. این صدا رو که گوش دادم حسرت پخته‌ای توی دلم حس کردم. حرف‌هاش به دلم نشست. چه بالغانه و پخته بودن حرف‌هاش. 

امروز داشتم فکر می‌کردم چقدر جهان‌بینیم نسبت یه یک‌سال گذشته تغییر کرده، حتی اندک. از اینکه جهان‌بینیم روز‌ به‌ روز داره تغییر می‌کنه خوشحالم.

و مورد آخر اینکه من این جمله‌ رو خیلی شنیده بودم از آدم‌هایی که الآن میگم مطلقا هیچ درکی از حرفی که می‌زدن نداشتن و برای همین جمله رو برای من تبدیل به کلیشه‌ای بی‌محتوا کرده بودن. مضمون جمله اینه که انسان در ارتباط زنده‌ است یا انسان در ارتباطه که روانش شکل می‌گیره و اینها. الان نمی‌خوام از اونچه که فکر می‌کنم بگم. فقط اینکه من به شدت موافقم که اتمسفر ارتباطی‌ای که درش حضور داری یا انتخاب کردی که حضور داشته باشی. تاثیرات بسیار زیادی روی تو می‌ذاره. من فکر می‌کنم و البته که امیدوارم چرخه رو شکونده باشم یا حداقل در حال شکوندنش باشم.

 

 

مدت زمان: 2 دقیقه 11 ثانیه 

کتاب‌های این پست به دستم رسیدن و اومدم اینجا خوشحالی و ذوقم رو به اشتراک بذارم.

قبلش بگم که امروز هم بنا به اتفاق سری زدم به یه کتاب‌فروشی نزدیک خونه و قفسه کتاب‌های زبان خارجیش رو زیر و رو کردم و خوشحال اومدم خونه بعد سرچ کردم دیدم اگه آنلاین سفارش می‌دادم با سود حاصله می‌تونستم یه کتاب دیگه هم بخرم! بعد هم نشستم اون کتابفروشی رو قضاوت کردم که دلم خنک شه!

ولی به جای اینا سفارشم که به دستم رسید، دیدم ذوقم تمومی نداره و اومدم اینجا کمی از ذوقم رو خالی کنم. این اولین بارم بود که از فروشگاه کتاب نهنگ خرید می‌کردم و به شدت پیشنهاد می‌کنم حتما شما هم یه بار خرید کنید. باقی دفعات رو هم بذارید پای تجربه خرید اولتون. من قبلا به صرت اینترنتی از سیبوک و جنگل خرید کردم و چند انتشاراتی از نمایشگاه کتاب آنلاین 99. ولی نهنگ انقدر زیبا و حرفه‌ای بسته رو ارسال کرده بود که من هنوز تا پاسی از نیمه شب ذوقم نخوابیده. فکر کن در کنار هزینه ارسال رایگان برای اولین خرید، در کنار تخفیف روی خود کتاب و در کنار تخفیف یلدایی‌ای که گرفتم، در کنار بوک‌مارک قشنگشون، یه کارت پستال خوشگل و یه دفترچه که از کاغذهای باطله چاپ کتاب درست شده هم گذاشته بودن. اینا همه رو بذار در کنار طراحی جالبی که حتی به پاکت هم کشیده شده بود.

شما نهنگ رو می‌شناختین و معرفی نکرده بودین؟ :دی

داشت یادم می‌رفت که امروز روز تولد پنج سالگی وبلاگمه!

خلاصه که اینطوری...

نمی‌دونم چه حالی‌ام!

اول شروع کردم به مرتب کردن میزم. بعد دیدم یه مشت کاغذ اضافه رو میزه. شروع کردم دونه دونه چک کنم ببینم چی نوشتم و دور بریزم. و حین خوندن و پاره کردن اون‌ها گوشه ذهنم برنامه فردا هم بود. و اینکه حالا که با خودم قرار گذاشتم بعد از برنامه فردا یه سری به کتابفروشی نزدیک اونجا بزنم بهتره یه نگاه به لیست کتابام بندازم که یهو جوگیر نشم و کتابی رو بخرم که بعدا از خریدش پشیمون بشم. حالا بعد از گذشت یکی دو ساعت، خیره به صفحه روبروم نشستم در حالیکه رفتم از یه وبسایت خرید کتاب 4 تا کتاب سفارش دادم و به این فکر می‌کنم که چی شد که اینطوری شد؟

به نفعمه که فردا برم سراغ کتابای انگلیسی و مجله‌ها!

اینو می‌نویسم که یادت نره.

که حواست جمع باشه که چرا این کارو اوکی دادی.

که یادت نره اوکی دادی که در کنار حاشیه امنی که درآمدش برات ایجاد می‌کنه و احتمال کمتر دغدغه داشتن از نظر حواشی کار و اینها بتونی به دغدغه اصلی این روزهات بپردازی. که انرژیت رو صرف خواسته شماره یکت کنی. که حواست پرت کار نشه و کل زندگیت بشه کار. که مثل چند سال پیش نشه وقتی رفتی سرکار واسه یه برنامه دیگه نه به این رسیدی نه به اون و کلا گم شدی.

حواست رو چمع کن که گم نشی. این کار ازلی و ابدی تو نیست. برنامه تو چیز دیگریه. یادت بمونه.

از زیر پتو بیرون اومده بودم و نشسته بودم لبه تخت. داشتم گیاهانم رو نگاه می‌کردم و افکارم درباره چند روز آینده رو برای خودم هضم می‌کردم و دلیل هزارم رو می‌آوردم برای اینکه خودم رو راضی نگه دارم و وانمود کنم به راضی بودن در حالی واقعا نمی‌دونم راضی هستم یا نه. وسط همه‌ی اینها این فکر از ذهنم گذشت که «حیف... حیف که از روزهام، از حالم، از افکارم و احساساتم نه جایی چیزی نوشتم نه با کسی در موردش حرف زدم. اینطوری فقط یه خاطره از حال بد برام می‌مونه که وقتی برگردم و دنبال علت حال بدم بگردم، نمی‌تونم دلیلش رو پیدا کنم. فقط می‌دونم اون روزها، اون هفته‌ها، اون ماه‌ها واقعا حال خوبی نداشتم. تنها بودم... با اینکه فکر می‌کردم قرار نیست این مسیر رو به تنهایی برم... »

اومدم بنویسم. چند جمله نوشتم و پاک کردم. چندین بار و از چندین موضوع مختلف... بهتره برم توی دفترم خودمو سبک کنم!

نه وایستا! بذار اینو بگم.

مدتیه که شروع کردم به مترو سواری. مثل قبل شلوغ نیست. وقتی هم شلوغ میشه من سعی می‌کنم یه گوشه کنار دیوارهای واگن بایستم و رو به دیوار و پشت به مردم. به نظر خودم عجیبه ولی اینطوری استرسم کمتر میشه از مبتلا شدن. از اونجایی که همیشه وقت گذروندن توی مترو برام سخت‌ترین کار بوده متوسل شدم به بعد از مدتها کتاب‌ خوندن. کتاب‌های سبکم (از نظر وزن!) رو که مدت‌ها نخونده موندن روی دستم برمی‌دارم و مترو خوب جاییه برای شروع کردنشون. وقتی هم جذاب باشن تموم شدنشون دیگه توی مترو اتفاق نمیوفته. همزمان توی goodreads هم ثبتشون می‌کنم. امسال چالش کتابخونی goodreads رو زده بودم 12 کتاب به نیت ماهی یه کتاب. و الان فقط دو تا مونده. حالا این بین یه کتاب رو شروع کردم و هیچ‌جوره به دلم نمیشینه. یادمه که از نمایشگاه کتاب خریده بودمش. اون زمانا که کرونا نبود. واقعا انتخاب‌هام واسه کتاب خریدن خوب نبودن... دلم هم نمیاد نخونم! خب پول دادم پاش :دی

ماجرای یه خانومه که همسرش بی‌هیچ توضیحی بعد از 15 سال زندگی مشترک رهاش می‌کنه و از خونه میره. گاهی برمی‌گرده با بچه‌ها وقت بگذرونه و برای همین ما همش داریم افکار خانوم و دعواهاش با همسرش رو می‌خونیم. خوندن افکارش واقعا اذیت‌کننده‌اس.

قبلش کتاب «منظر پریده رنگ تپه‌ها» رو خونده بودم از کازوئو ایشی گورو. واقعا دوستش داشتم. شاید به خاطر همونه که این به دلم نمیشینه!

سریال sharp objects رو دیدی؟

شاید چندین هفته گذشته باشه از زمانی که دیدمش و تموم شد. نمی‌خوام اینجا سریال معرفی کنم. می‌خوام از ارتباطی که بین حال و روزم و سریال می‌بینم بگم. که انقدر پررنگ مونده تو ذهنم و رهام نمی‌کنه.

می‌دونی... شخصیت اصلی قصه مجبور میشه برگرده به شهر دوران بچگیش و مدتی رو در تعامل با خانواده‌اش باشه. اصلا دوست نداره بره به اون شهر ولی مدیرش مجبور و ترغیبش میکنه که بره. بعد هی هر ماجرایی که پیش میاد مدیره میگه می‌خوای برگردی؟ این شخصیت اصلی قصه ما هم می‌دونه شرایط خوب نیست و براش دردناک و حتی خطرناکه ولی میمونه تا شاید مسائلش رو حل کنه و بعد برگرده.


( پرانتز باز

میدونی اومده بودم اینجا بنویسم که تصمیم گرفتم پلن بی رو اجرا کنم... اولین اقدام رو کردم و بعد دستامو زدم زیر چونه و منتظر شدم... و نرفتم سراغ اقدام‌های بعدی... بعد اومدم همینو اینجا بنویسم که بابا پلن بی که دیگه اسمش روی خودشه. قراره آسون‌تر باشه، قراره محافظه‌کارانه‌تر باشه و به قولی دیگه باید جواب بده (در مقایسه با پلن اِی که ریسکش بیشتره و احتمال موفقیتش کمتر). اومده بودم که بگم بابا من حال ندارم برم درگیر چالش بشم توی پلن بی. چرا حالا که دست زیر چونه زدم جواب نداد... که یهو وسط نوشتن یکی باهام تماس گرفت... یه کم امیدوار شدم به دست زیر چونه زدنم! واقعا حال و حوصله چالش ندارم توی پلن بیِ دوست‌نداشتنیِ امنِ کم‌ریسک!

پرانتز بسته)


ادامه قصه رو بگم... آخرای سریال این شخصیت ما اینقدر توی این فضای سمی میمونه و جلو میره که یه جا حس می‌کنی داره خودشو تسلیم می‌کنه. این جاش منم... حال الآن منه...