- ۰ نظر
- ۲۶ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۵۴
چهارشنبه وسط کلافگیها و استرسهای بیثمر، مامانم زنگ زد که داری میای خونه سبزیخوردن بخر مهمون داریم. دختر عموم مهمونمون بود. هر سال چند روز مهمون ما میشه و به کارهاش توی تهران رسیدگی میکنه. با شنیدن خبر مهمون داشتن کلافهتر شدم. کارم بیشتر طول کشید یا ناخودآگاه طولش دادم رو نمیدونم ولی نیم ساعت بعد از اذان رسیدم و افطار کردم و ناراحت بودم که آخر هفته رو از دست دادم. دخترعموم تا امروز صبح که جمعه باشه موند و بعد رفت. بعد امروز عصر مامانم اومده به من غر میزنه که «تو چرا برای بابات وقت نمیذاری ببریش با ماشین جدیدمون تمرین رانندگی کنه و دستش پر شه؟ چرا تشویقش نمیکنی؟ ما بچه بزرگ کردیم واسه این روزها! اون استرس داره سوار اون ماشین نمیشه شما باید تشویقش کنید. خداروشکر ما هنوز از پس خودمون برمیایم» و هزار چرت و پرت دیگه. منم در عین بیحوصلگی و کلافگی و خلق پایینم و ناراحتیم از استراحتی که نکردم و فکر میکنم تا مدتها هم فرصتش پیش نخواهد اومد، گفتم «مگه من میخواستم رانندگی تمرین کنم کسی تشویقم کرد؟ کسی استرسمو کم کرد؟ دو روز آخر هفته رو دارم برای خودم، اونوقت بذارم واسه اون رانندگی یاد بگیره؟» تازه اینها رو هم نگفتم که اینقدر اخلاقش گنده که واقعا دلیلی نمیبینم یک ثانیه از زندگیم رو هم حرومش کنم. گفتم «خودش استرس داره، تهش انقدر سوار اون ماشین نمیشه تا میفروشتش!»
میدونی... واقعا دیگه انقدر عمر از زندگیم حروم شده که اعصاب هیچ چیزی رو نداشته باشم. همین دو نفر یک روز که چه عرض کنم، حتی یک ساعت از زندگیشون رو هم به من ندادن با دل خوش! من هزاران هزار ساعت از زندگیم رو حروم کردم و دادم به اونها که خرج خواستههای تمومنشدنیشون کنن آخرشم نه تشکر کردن نه قدردانی شاکی هم میشن که بچه آوردیم که در خدمتمون باشه!
واقعا یک خواسته در زندگیم رو یادم نمیاد که با خوشی برآورده کرده باشن. عادت کردم به نخواستن! تو هر برآورده شدنی بعد از هزارسال هم باید منت آفا و خانوم رو هم تحمل میکردم و متهم میشدم به خودخواه بودن! تازه الان که بزرگ شدم میفهمم همون برآورده شدههای همراه با تلخی هم عملا از اول خواسته خودشون بوده!
با یه مفهوم آشنا شدم به اسم narcissistic emotional abuse. اون محتوایی که میدیدم این سواستفاده رو در رواندرمانی توسط رواندرمانگر توضیح میداد. یاد اون سم افتادم. متاسفانه من نمونه خوبی هم نبودم که نیازهای نارسیستیک اون آدم رو ارضا کنم ولی آسیب کم ندیدم. یه کتاب بهم هدیه داده بود با عنوان «هر روز یک کار خوب یواشکی» از این کتابچههای مزخرف گلمنگلی که نویسنده با خودش نمیدونم چی فکر کرده که اینو نوشته. 100 تا کار که باید انجام بدی و نظرت رو زیرشون بنویسی و بذر مهربانی رو منتشر کنی!!! منم احمق بودم اینو که هدیه گرفتم فکر کردم باید انجام بدم و برم بهش گزارش بدم. وقتی فهمیدم هیچ نیتی پشت این هدیه نیست کتاب رو انداختم ته کمدم. چند روز پیش که داشتم خونهتکونی میکردم اینو درآوردم و دیشب تورقی کردم. رندوم کتاب رو باز میکردم و اگه اون کار خوب یواشکی! رو یکبار در زندگیم انجام داده بودم نظرم رو زیرش مینوشتم. هر چی از دهنم در اومد نوشتم. آشغال خالی کردم توی این کتاب گلگلی! خیلی چسبید!
تمام زندگیم، تمام ذهنم به هم ریختهاس. به هم ریختهام. حالم بینهایت بده. اون زمانی که کارم رو کنار گذاشته بودم و توی خونه مینشستم گریه میکردم حال بهتری داشتم. فکر کن کاری که الان توش رفتم باید مهارتهای نرم خوبی داشته باشی، بتونی با آدما صحبت کنی، بهشون چیزمیز یاد بدی، انگیزهبخش باشی و ارتباطات خوب شکل بدی! منم رفته بودم یه گیر و گوری رو حل کنم و هی با این مینشستم مهربون صحبت میکردم و با اون مهربون صحبت میکردم و مینشستم پای حرفاشون و خلاصه دنبال گره بودم تا باز کنیم. میدونی چی شد؟ دوشنبه به خودم اومدم دیدم شدم توپ وسط میدون! منی که از بازیهای بین تیمی و پاسکاری و اینها متنفرم و هی اومدم از روز اول گفتم نکنید از این کارا، حالا شدم توپ و افتادم وسط بازیشون و به عنوان توپ وسط بازی دارم پاسکاری میشم! خیلی بهم برخورد. بعدم رفتم نشستم سر جام و دو روز بعدی رو هم از جام تکون نخوردم. دیگه نرفتم تو شرکت بچرخم و به آدما انگیزه بدم. شدم عین برج زهرمار. چرا اینو نوشتم اینجا؟
یه چیز دیگه هم بگم؟ مدتهاست که به این نتیجه رسیدم اوضاع روحیم هیچوقت خوب که هیچی در حدی که بتونم زندگی رو تحمل کنم هم نخواهد شد و این تراپی که میرم فقط برام حکم داروی الکی رو داره. ولی این بین یه فایده خوب داشته. احتمال اینکه احساساتم رو به رسمیت بشناسم و به قولی invalidateشون نکنم بیشتر شده. راحتتر عصبانی میشم و این حق رو به خودم میدم بهم بربخوره و عصبانی بشم. وقتی توی یه موقعیت گیر میکنم که همه (به معنای حقیقی کلمه همه) احساسات من رو invalidate میکنن، به جای اینکه مثل باقی عمرم تحت تاثیر حرفها قرار بگیرم و شرمنده بشم از خودم، اون زیر، اون ته به خودم میگم نه این حرفهایی که میزنن درست نیست. فلان احساسی که داری درسته و حقیقیه.
من دهنم رو، ذهنم رو اگه باز کنم خیلی آشغالها دارم برای بیرون ریختن، برای ریختن رو سر آدمهایی که حقشونه دیدن این کثافتهایی که روشون ریخته میشه. برگردوندن کثافتهای وجودی خودشون به خودشون!
باید یه فکری به حال اینجا بکنم. به حال نوشتههام، چه اینجا چه اون کانال یکنفره. اونجا خیلی سادهتر و سریعتر مینویسم و منتشر میکنم. همینطور چون فقط من بهش دسترسی دارم، میزان خود سانسوریم اونجا خیلی کمتر از اینجاس. ولی مزیت بزرگ اینجا برای من آرشیوشه. آرشیو خیلی راحتتر در دسترسه و قابل گشتنه! اینجا رو برمیگردم میخونم ولی اونجا رو نخوندم تا به حال. اینجا چون دارم طوری مینویسم انگار که قراره حداقل یک نفر به غیر از خودم نوشتهها رو بخونه پس پختهتر مینویسم. میجوم، هضم میکنم، فکر میکنم، میسنجم و سعی میکنم قابل فهم بنویسم. سر و ته داشته باشه. اونجا خامِ خام مینویسم. طوری که گاهی شک میکنم اگه برگردم و دوباره بخونم آیا متوجه میشم چی نوشته بودم یا منظورم چی بوده!
باید یه فکری به حال خیلی موضوعات و ابعاد دیگه زندگیم بکنم. در این حد که کتابهام رو از توی کمد بیرون بکشم و جلوی دید بذارم یا نه توی کمد بمونن؟ بهشون بگم کارم رو عوض کردم یا نه؟ اون دوستی سمی رو با یه پیام تموم کنم یا باز هم کشش بدم؟ وسایلم رو چیکار کنم؟ پولهام رو؟ فایلهام رو؟ لباسهام رو؟ نوشتههام رو؟ پوستهام رو؟
یه متن بلند بالا نوشته بودم تا اینجا پستش کنم و کمی سبک شم. راستش اینقدر طولانی شد که حتی حال ندارم دوباره بخونمش!
میخواستم از حال و احوال الآنم بگم و گیر و گورهام!
مضطربم. و این اضطراب نه از جنس دلهره و دلشورهاس، نه از جنس یخ کردن و لرزیدن، نه از جنس گرفتگی عضلات و نه خشکی دهان و ...
آشناست. بعد از این همه سال حالا میتونم با خیال راحت اسم این وضعیت رو اضطراب بذارم. اضطرابی که جنس علامتش بدنی نشده ولی پررنگ وجود داره. چونکه بدنی نیست و برطرفکردنی یا قابل لمس نیست، پس پایدارتره. یا شاید حتی بشه گفت مزمن!
نمیتونم حتی به خواب فکر کنم! قضیه هم به اتفاقی یا موضوعی مثلا تو فردا ربطی نداره. خیلی کلیتره و فراتر از زمان و ددلاین. برای همینه که نمیخوام بخوابم.
امروز خیلی نوشتم. خیلی خوندم از احوالات گذشته خودم. خیلی با خودم بودم ولی میدونی این با یه روز دو روز و وقت گذرونی با خود و نوشتن و خوندن حل نمیشه.
دلخور هم هستم. از دست اونی که تو این وضعیت میتونستم روی بودنش حساب کنم ولی نمیتونم! خیلی دوره از دنیا و وضعیت الانم. کلی احساسات و هیجانات مختلف و حتی متناقض حس میکنم و تمومی ندارن.
خلاصه چیزی نمونده خل شم!