دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

...

شنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۵۱ ق.ظ

یه گزارش مفصل از نمایشگاه نوشتم که آخراش واقعا نوشتنش برام خسته‌کننده شده بود. ولی بریم یه خلاصه داشته باشیم.

امسال من سه بار نمایشگاه رفتم. پنجشنبه، شنبه و دوباره پنجشنبه.

بار اول بدون برنامه و قصد قبلی دو کتاب خریدم. «پیش از سقوط: روانکاوی فروپاشی روانی» نوشته کریستوفر بولاس از نشر خوب. «گفتگوهایی با عباس کیارستمی» نوشته گادفری چشایر از نشر لگا که این انتشارات رو اونجا کشف کردم.

بار دوم هم دو کتاب خریدم. «درخشش ابدی ذهن پاک» که درباره همین فیلمه و یه کتاب جیبیه که هیجانی خریدم از نشر علمی فرهنگی. و دومی «حسرت: در ستایش زندگی نازیسته» نوشته آدام فیلیپس بود از نشر بیدگل که روز قبلش باهاش آشنا شده بودم و تصمیم گرفتم از نمایشگاه بخرم.

روز سوم هم هیچی نخریدم.

روز اول و دوم ماشین رو دم ایستگاه مترو پارک کردم و با مترو رفتم اما روز سوم ماشین بردم تا مصلی و برام تجربه شد که مترو بهتره. نه به خاطر ترافیک. به خاطر اینکه بعد از اون همه پیاده گز کردن نمایشگاه واقعا چیزی از پای آدم نمی‌مونه تا بخواد بلافاصله بشینه پشت فرمون و کلاچ ترمز بگیره.

از اتفاقات بامزه هم اینکه روز اول خواستگار پیدا کردم! داشتم به سمت مترو می‌رفتم که یه خانومه صدام زد و من فکر کردم میخواد آدرس بپرسه که سن و وضعیت تاهلم رو پرسید و برای پسرش که مثل اینکه منو دیده اومده بود باهام صحبت کنه و منم دروغ گفتم که نامزد دارم و فرار کردم.

اتفاق بامزه بعدی هم روز سوم بود که یه دختر محجبه چادری رو دیدم که با یه پسر با ظاهر مذهبی صحبت میکرد و دستپاچه بود و پسر هم سعی میکرد آرومش کنه. به نظر میومد داشتن برای اولین بار همو می‌دیدن و منم انگار دو کفتر عاشقو می‌دیدم :)))

در کل همض نمی‌تونم بگم که بهم خوش گذشت. قطعا اگه سالهای بعد خواستم برم فقط یه بار میرم. باز هم به قصد خرید نمیرم بلکه میرم که رفته باشم و تو دلم نمونه و شاید کشفی کنم. همین. 

می‌دونی روز اول نیم ساعت اول برام خیلی سخت گذشت. می‌رفتم به غرفه‌ها سر میزدم و تنها کاری که می‌کردم نگاه کردن عنوان‌ها و ورق زدن کتابها بود. بعد می‌دیدم آدم‌هایی رو که می‌اومدن و درباره کتاب‌ها حرف می‌زدن‌، درباره علاقه‌شون می‌گفتن و راهنمایی می‌گرفتن یا راهنماهای توی غرفه‌ها که مشتاق صحبت کردن و انداختن کتابها بهت بودن هی می‌خواستن به زور راهنماییت کنن. آدمهایی رو می‌دیدم که دوست و اشنای راهنماهای غرفه‌ها درمیومدن و سلام علیک و این داستانا. خلاصه حس بدی بهم دست داده بود از این جنس که من چه مرگمه که یه کلمه هم از دهانم خارج نشده. یا چه مرگمه که می‌دونم چه محتوایی رو بهش علاقه دارم و با خوندن چند سطر می‌تونم تشخیص بدم محتوای من هست یا نه ولی نمی‌تونم درباره‌اش حرف بزنم و نمی‌تونم توی یه دسته‌بندی بگنجونمش؟

خوبیش این بود که نذاشتم کل روزم رو خراب کنه. کلا به نیم ساعت محدودش کردم. خودمو جمع کردم. خودمو پذیرفتم و به این نتیجه رسیدم که اینجوری بودن لزوما به معنای بد بودن یا مشکل داشتن نیست. حداقل رفتارم خالصه! خب دلم نمی‌خواد با کسی که نه منو می‌شناسه نه سلیقه منو می‌دونه درباره چیزی صحبت کنم و توی کمتر از ۵ دقیقه الکی نقش بازی کنم که چه صحبت با کیفیتی درباره کتابها داشتم و معاشرت کردم و چقدر مثلا من فرهیخته‌ام! والا!

نظرات (۰)

هيچ نظري هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی