...
جمعه, ۲۴ تیر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ب.ظ
یه تصویر از دیروز توی ذهنمه هنوز و اومدم اینجا بنویسم چون برام خیلی ارزش داره موندنش اینجا ولی دو بار تلاش کردم و نتونستم بیان کنم. این تلاش سومه.
خلاصه ماجرا اینه که دیروز که روز کاری نبود سرکار بودم. من تنها مونث و باقی که تعدادشون هم کم بود مذکر. اون مذکرهای کم دونهدونه خدافظی کردن و رفتن خونههاشون. و یه آن مامان من زنگ زد که نمیای خونه؟ میخوایم شام بریم بیرون! و من دیدم ساعت 8 شبه و من و این دو مذکر سه نفری و تنها توی شرکت اینقدر گرم صحبتیم که یادمون رفته ساعت چنده! نشسته بودیم به درد و دل و نقشه کشیدن واسه شرکت. اینقدری که راحت بودم توی صحبت باهاشون تو چند ماه گذشته با هیچ جمعی راحت نبودم.
- ۰۱/۰۴/۲۴