دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

دست‌هایی که حرف می‌زنند

دست‌ها

این وبلاگ قراره فضایی باشه برای حرف زدن من. البته نه به وسیله‌ی دهان، بلکه به وسیله‌ی دست‌هایی که تایپ می‌کنند!

بايگاني

توی راه خونه داشتم به مکالمه‌ی تلفنیم با مادر و برادرم و هیجانی که نداشتم فکر می‌کردم. و خب به این نتیجه رسیده بودم که من حوصله‌ی خودم رو هم ندارم... چه برسه به بقیه... من برای خودم و شاید درصدی از خودم که این وبلاگ باشه هم هیجان ندارم. بارها بوده موضوعی بوده که گفتم میرم حتما درباره‌اش توی وبلاگم می‌نویسم ولی وقتی رسیدم به صفحه‌ی وبلاگ، حال و حوصله‌اش رو نداشتم.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ آذر ۹۷ ، ۱۹:۲۱

من هم مثل خیلی آدمای دیگه، گاهی اوقات در برابر یک موضوع همه‌پسند قرار می‌گیرم. مثل لباسی که مد شده. مثل کتابی که همه می‌خونن و لذت می‌برن. مثل فیلمی که همه می‌بینن و دوست دارن. مثل آهنگی (یا آهنگ‌های یه خواننده) که همه گوش میدن و عاشقشن. مثل خیلی چیزا. عکس‌العمل من چیه تو این جور مواقع؟ قبل‌ترها پر از حس بد بودم. چون فکر می‌کردم حالا مجبورم من هم دوست داشته باشم اون موضوع رو.چون فکر می‌کردم که اگه اون موضوع رو دنبال نکنم، یا جا موندم از قافله، یا یه چیزیم هست که دوست ندارم اون موضوع رو!!! ولی الآن اگه حواسم جمع باشه، زودی به خودم تلنگر می‌زنم که قرار نیست اگه برای همه دوست داشتنیه برای تو هم باشه. امروز هم وقتی کنار یه دست‌فروش کتاب ایستاده بودم و داشتم همه‌ی عنوان‌های پرفروش و معروف رو از نظر می‌گذروندم و به خودم کلی تشر می‌زدم که یالا زودباش یکیو بخر، یهو یادم اومد که خب زور نیست! قرار نیست اگه همه اینا رو خوندن منم بخونم. قرار نیست منم لذت ببرم. و کتابو گذاشتم زمین و خوشحال و خندان رفتم. و من اینجور وقتا خیلی حال می‌کنم با خودم. خودمو دوست می‌دارم! چون من منم! و من منحصر به فردم برای خودم. و من سلیقه‌ی منحصر به فردی هم دارم برای خودم! نه کسی مجبوره سلیقه من رو داشته باشه، و نه من مجبور به داشتن سلیقه همرنگ جماعتم. هیچ کسی جایی نداره توی این دنیای درونی من که بخواد بهش با یه موضوع همه‌گیر جهت بده. برای همینا من یه کوچولو بال درمیارم :)

تو چطور؟

قبلا‌ ها فکر می‌کردم تنهایی مثل زندگی توی یه غار سیاه و نمور می‌مونه. با لباسای چرک و کثیف. پر از عذاب و ترس. غاری که کسی حاضر نیست تا چند صد متریش هم بیاد. وقتی میری سمتش کسی دنبالت نمیاد، کسی دلش برات تنگ نمیشه و کسی دنبالت نمیاد تا برت گردونه. خب اون موقع تنهایی رو دوست نداشتم. ازش می‌ترسیدم. البته تنها هم نبودم. در واقع انزوا گزیده بودم!

ولی الان به تنهایی یه نگاه کاملا متفاوت دارم. چون بهتر تجربه‌اش کردم. به نظرم تنهایی مثل زندگی کردن توی یه قصره. یه قصر بزرگ که تازه فقط یه دروازه‌ به یه دنیای هیجان‌انگیزه. وقتی میری توی قصر تنهاییت و درهاش رو می‌بندی، همه با حسرت پشت در می‌مونن. دنبالت میان، در می‌زنن،  ولی درو می‌بندی. خیلی هیجان‌انگیزه. تو پادشاه دنیای تنهایی خودت هستی و برای بقیه که چنین قصر و چنین دنیایی ندارن حسرت آوره. می‌دونی‌ اون دنیا چطوره؟ منم خیلی نمی‌دونم. می‌دونم بی‌انتهاست. می‌دونم کشف کردنیه (نه دیدنی) و می‌دونم تنها کسی که توش زندگی می‌کنه فقط خودِ خودِ تنهایِ شخصه!

بذار برات مثال بزنم. قصر یخی السا توی فروزن رو دیدی؟ اینکه چقدر شاده توش؟ چقدر هر روز یک چیز جدید، یه قدرت یا توانایی جدید کشف میکنه؟ اینکه چقدر خودشه؟ اون یه نمونه‌ی کوچیک، خیلی کوچیک از قصر تنهاییه، از دنیای تنهایی.

«ظاهر خانه و اثاثیه‌ی داخل آن نشان می‌داد که هیچ تناسبی بین آنها با یک کشاورز ساده‌ی اهل شمال که به نظر منزوی و خود رأی می‌آمد، وجود ندارد. باید مثل همه افراد اینجا و پنج شش مایل دور و بر اینجا می‌بود که روی صندلی راحتی خود می‌نشینند و پس از صرف شام لیوان‌های نوشیدنی آنها روی میز جلویشان آماده نوشیدن می‌باشد. اما در واقع در بین آنها منزل آقای هیت کلیف و شیوه‌ی زندگی استثنایی او کاملا متمایز بود. او مانند کولی‌های سبزه‌رو است، اما در پوشش و برخورد یک آقای تمام عیار است. مانند تمام اشراف‌زادگان روستا. ذاتا مرد شلخته و در هم و برهمی نبود، اما ظاهری نامرتب داشت که برازنده شخصیت او نبود. چون که در کنار سردی و خشکی رفتارش بسیار خوش اندام بود و برخوردی مودبانه و جذاب داشت. شاید بعضی‌ها فکر می‌کردند که او مغرور و بی‌ اصالت است، اما یک حس غریبی به من می‌گفت که او اینگونه نیست. غریزه‌ام به من می‌گوید که آن نقاب سرد و بی‌روح بر صورت او نشان دهنده حس بیزاری او از ابراز احساسات و بروز صمیمیت متقابل است. هرگاه بخواد از زیر همین نقاب دروغین دیگران را دوست می‌دارد، یا از دیگران متنفر می‌شود. از نظر او هرکس که نسبت به او عشق بورزد یا تنفر داشته باشد، یک گستاخ است. ولی نه اینگونه نیست. من شتاب‌زده قضاوت کردم و ویژگی‌های شخصیتی خودم را به او نسبت دادم.

شاید آقای هیت کلیف از دور نگه داشتن خود با افرادی که می‌خواهند با او اظهار دوستی یا دشمنی کنند دلایل موجهی دارد. این چیزی است که مرا هم متعجب کرده است. امیدوارم توصیف سرشت واقعی او ذات و سرشت خود مرا برملا نکند. به قول مادر عزیزم، تو هیچگاه به آرامش نخواهی رسید و دقیقا تابستان گذشته، با اتفاقی که افتاد، فهمیدم که او درست می‌گفته است و من چقدر بی‌ارزش هستم.

در حالی که برای تفریح و لذت از آب و هوای یک ماهه‌ی کنار دریا به آنجا سفر کرده بودم و لذت می‌بردم، با مخلوقی بسیار زیبا آشنا شدم. او به چشم من الهه‌ی زیبایی بود. مادامی که او هیچ توجهی به من نمی‌کرد، من هم عشق خود را به او ابراز نمی‌کردم. اما اگر دیدگانم زبان داشتند حتی ابله‌ترین افراد هم درمی‌یافتند که من با تمام وجود و چشم و گوش بسته عاشق او هستم. سرانجام به عشق من پی برد و برای پاسخ به این عشق، من را با نگاهی لبریز از محبت سیراب کرد. اما من چه کردم؟ مثل یک حلزون، سرد و بی‌ اعتنا داخل صدف خود خزیدم و از عشق کناره گرفتم. با گذشت زمان نگاهم به او سردتر شد تا اینکه دختر بی گناه بیچاره در احساسش دچار تردید شد و به خاطر تصورات غلط و اشتباهش در آن عشق در خود شکست و مادرش را وادار کرد تا از سفر برگردند. همین قضیه باعث شد که گاهی رفتار و اخلاق من غیر عادی جلوه می‌کند. این است که به آسانی با کسی صمیمی نمی‌شوم و رفتارم خشک است، اما باز هم خدا را شکر می‌کنم.»

من و وجودم نه برای اهل خونه مهمه. نه برای اهل محل کار. نه برای آدمای توی خیابون. نه برای دوستای قدیم و جدید. نه برای کسایی که منو می‌شناسن. نه برای کسایی که منو نمی‌شناسن. نه برای خودم. نه برای خودم. نه برای خودم. نه برای خودم. نه برای خودم. نه برای خودم. نه برای خودم. نه برای خودم. نه برای خودم.

یه حرف خلاصه دارم که بگم به خودم. شما نخون اگه دوست نداری.

این اصلا منصفانه نیست که من دختر باشم. اصلا...

مگه من چه فرقی با آدمای دیگه دارم که اگه عصر از یه ساعتِ خاص به بعد برسم خونه، کن فیکون میشه؟ خب منم آدمم. منم دوست دارم بعد از اون همه کار کردن، بعد از اون همه تو ترافیک موندن، یعنی بعد از اون همه ساعتی که کلا به کار و رفت و آمد به کار می‌گذرونم، حداقل چند ساعت رو هم به خودم اختصاص بدم. برم یه وری از شهر. یه خریدی، سینمایی، پارکی، چیزی... 

این خیلی خسته کننده‌تره که صبح بزنی بیرون، شب مستقیم از کار بیای خونه، بعد از شنیدن غرغرا و دیدن چشم غره‌ها از اینکه چرا ترافیکِ امروز بیشتر طول کشید بقیه چند ساعته‌ی روزت رو تا خواب توی اتاق بگذرونی. خسته کننده‌اس که تنها وقتی که می‌تونی برای خودت بذاری آخر هفته باشه. که اونم برات برنامه مثلا خوشحال کننده بچینن و گند بزنن توی برنامه رگباری هزار کاره‌ای که ریختی و نمیدونی از کدوم شروع کنی. خب من می‌تونم همین کارای رگباریو بعد از کارم انجام بدم و یه کم دیرتر برسم خونه، مثل همه‌ی آدم‌ها. عوضش آخر هفته هم به جای استرس و عذاب وجدان خوش بگذرونم. 

این اصلا منصفانه نیست که من دخترم. اصلا. 

اصلا منصفانه نیست که من باید واسه داشتن این حق کوچیک و مسخره بجنگم و انرژی بذارم! اصلا منصفانه نیست که من به این قضیه بگم حق کوچیک و مسخره! اصلا منصفانه نیست!!!