...
وبلاگ جانم! بیا! بیا بشین. میخوام باهات حرف بزنم. میخوام باهات صادق باشم.
نمیدونم امروز روز چندم از عیده ولی تو باید بدونی که من هنوز انجامش ندادم. این پُست رو میگم. هر دفعه بهش فکر کردم استرس افتاده به جونم و بیخیالش شدم. میدونی؟ برای همین هم گفته بودم نمیخوام در مورد اهداف سال آینده بنویسم، چون استرس میگیرم.
راستش کلا تا اینجای تعطیلات رو مثل زامبیها زندگی کردم. یه زامبی تمام عیار با مغزی پوچ و خالی از فکر. اغلب خیلی از دست خودم عصبانیم بابت زامبیوار زندگی کردنم، ولی بعضی وقتها هم هست که به خودم میام و میبینم اشکال نداره اگه با خودم یه کم مهربون باشم و بذارم یه کم زامبی بمونم تا استراحتی باشه! اینجور وقتها زامبی بودن خوش میگذره و امید به خروج از زندگی زامبیوار بیشتر از مواقع عصبانیته.
حالا که اومدم به سطح آب و دارم نفسی میگیرم یه چیز دیگه هم میخوام بگم. میدونی؟ یکی از چیزایی که امسال یعنی سال نود و هفت یاد گرفتم این بود که گاهی اوقات خوبه راحت بگیری. هدفی انتخاب نکنی. بذاری خودش بگذره و فقط سوار جریان زندگی حال بشی. بهتر نیست ازش استفاده کنم؟ (البته اونی که اینو بهم یاد داد، داشت یه چیز دیگه بم یاد میداد :دی)
- ۹۸/۰۱/۰۴